فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 6 اردیبهشت 1403

الهه حصاري

تصویر تست
 الهه حصاريمتولد اولين روز از آخرين ماه پاييز سال ١٣٦٣ كارشناسي ارشد پژوهش هنر شعر گفتن را از يازده سالگي با ترانه شروع كرد، اما آشنايي با شعر استاد منزوي او را به غزل علاقه مند كرد و از بيست و سه سالگي غزل نويس شد. او همچنين در زمينه شعر كودك فعال است و بيش از ده كتاب چاپ شده در اين زمينه دارد، به علاوه همكاري با مجلات ، راديو و تلويزيون در زمينه كودك و نوجوان. در زمينه ي ترانه چندين همكاري با خوانندگان و آهنگسازان از او به بازار ارائه شده است.

1
آقا اجازه ميدهي پاييز من باشي؟؟؟
تا سرورِ شعرِ كم و ناچيز من باشي؟

با هرم دستان تو از نو زنده خواهم شد
تو ميتواني روز رستاخيز من باشي

نه! سيب نه! گندم نه! آدم نه!جهنم نه!
با من بيا تا آيه ي پرهيز من باشي

در من دوباره قد بكش اينبار ميخواهم
مثل گلي در خاك حاصلخيز من باشي

اصلا بتازان خُرد كن تاراج كن بشكن
ميخواهمت حتي اگر چنگيز من باشي

اي سرزمين مادري آغوش خود بگشا
من شهريارت ميشوم تبريز من باشي!

الهه حصاري

2
اصلا نميخواهم دگر نام قشنگت را
(( من دوستت…))يادت مي آيد اين درنگت را؟

با خود كشيدم درد دوري و نديدن را
آيينه اي بودم كه بيتابي سنگت را…

ماهي قرمز، تُنگ آغوشم پناه تو
دريا شوم ديگر نميخواهم نهنگت را

دور نگاهت دست ميگيرم، خدا هرگز-
از من نگيرد لحظه اي شهر فرنگت را

در حسرت آغوش تو تنبدار و بيتابم
از صخره امشب يك نفس ول كن پلنگت را

الهه حصاري

3
قلب تو با من نيست اما اعتراضي نيست
با من نگو كه ( دوستت دارم) نيازي نيست

خوشحال ميخواهي مرا انگار يادت نيست
ديگر بزرگيم و جهان هم بچه بازي نيست

اصلا برو حرفي ندارم تا تو خوش باشي
من درد دارم تو دلت با درد راضي نيست

عاليجناب واژه هايم باورم كن چون
يك ذره از احساس هايم صحنه سازي نيست

از شيمي و جبر و گسسته ميزنم بيرون
با تو جهانم بوم و رنگ است و رياضي نيست

اين چند ركعت بين چشمانت و اشعارم
اياك اعبدْ غير اسم تو نمازي نيست

اين شعر ها تا آخر دنيا نخواهد ماند
تو حفظ باشي ترسم از هيچ انقراضي نيست

الهه حصاري

4
سيگار و شعر و قهوه اي جانانه بي تو
دلبستگي هاي زني ديوانه بي تو

يك لحظه فكرت از سرش اما نيوفتاد
موزون، مقفا، شعر نو يا شعر آزاد

هي مينويسد از تو و خط ميزند باز
( سرد است لطفا روي خود چيزي بينداز)

دلواپسي هايش برايت نا تمام است
يك لحظه در فكرت نباشد؟ اتهام است

او سرنوشتش كوري است از دوري تو
شاد است حتي با همين مغروري تو

ميخواهدت در نحوه ي آرايشش هم…
حس ميكند از لحظه ي پيدايشش هم …

حتما كسي با نيت قبلي تو را كه…
اينقدر بيتاب است هر لحظه چرا كه…

حس ميكند از ريشه از اصل تو بوده
آنقدر با تو گشته هم نسل تو بوده

( بايد كه نامش را بگويم در ترانه)
ميخندد از اين فكر هاي احمقانه

ميداند او تو قسمتش هرگز نبودي
از دست خواهد داد عشقت را به زودي

از كافه بيرون ميزند درگير اوهام
يك جمله اما در سرش ميچرخد آرام

اين زن تو را با اينهمه خط هاي قرمز
با هيچكس قسمت نخواهد كرد هرگز

الهه حصاري

5
چشمان من از چشم تو فرمان گرفتند
انگار ميت هاي چشمم جان گرفتند

راهي شدم در كوره راهي خالي و سرد
اهل حرم روي سرم قرآن گرفتند

شايد بيابم مادران خسته اي كه
فرزند خون و گريه را دندان گرفتند

ما خواب بوديم و جهان را آب ميبرد
وقتي تبر از دست جنگلبان گرفتند

وقتي طناب سادگي را پاره كردند
جغرافياي عشق را دزدان گرفتند

كابوس گرگ پير را فرياد كردند
خواب از نگاه بره ي حيران گرفتند

يك روز بستند آب را يك روز ديگر
از دست كودكهاي عريان نان گرفتند

آنقدر شب بود و سياهي بود و ظلمت
ايمان به تابش را هم از انسان گرفتند

آنان كه با حسرت پي خورشيد بودند
جا گوشه ي تاريك يك زندان گرفتند

لعنت به اين كابوس هاي وقت نشناس
اينگونه در روياي من جولان گرفتند

روياي شبهاي قديمي چشم بگشا
چشمان من از عشق تو فرمان گرفتند

الهه حصاري

6
ماندنت درد و رفتنت درد است مثل يك تيغِ در گلو مانده
عشق تو بين اينهمه احساس، مثل روغن در آب رو مانده

بايد از جنگ باتو برگردم ، چونكه رزم آورِ سپاه من-
دل به چشمان دشمنم بسته، ظاهرا گرچه جنگجو مانده

ببر را هيچكس نميفهمد، آه زندان من تن من بود !
مي دوم از پي تو و از من راه راهي كه بر پتو مانده

من دل از عاشقي تو كندم، اينكه گهگاه ياد من باشي!
اينكه گهگاه ياد من باشي بر دلم مثل آرزو مانده

فرض كن من گذر كنم از اين هفت خواني كه پيش رو دارم
تيشه ام بي گمان نخواهد بود چاره ي كوهِ پيش رو مانده

الهه حصاري