فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 31 فروردین 1403

امیررضا ستایش صومعه سرائی

تصویر تست
تصویر تست

امیررضا ستایش صومعه سرائی

متولد ۲۹ آبان ۷۲

فرزند یک عصر پاييزی در شهرستان صومعه سرا ،استان گیلان می باشد.

ایشان فارغ التحصیل رشته حقوق هستند و علاوه بر هنر شعر ،هنر نوازندگی را هم در کارنامه هنری خود دارند

 و هم اکنون با مجلات و روزنامه های داخل استان و کشور
و همچنین رادیو گیلان و صداو سیما مرکز گیلان همکاری دارند .

چند نمونه از شعر های این شاعر:

خشت خشت بدنم یک شبه انگار شکست
ارگ بودم کمرم را غم آوار شکست

آنقدر بغض ترک خورده شدم روی ورق
از سر هق هق من قامت خودکار شکست

مثل آیینه فقط روشن و دل صاف شدم
بعد یک عمر که با تهمت بسیار شکست

تو ربودی دل و دین و شب پر خاطره را
آنچنانی که قُرق لشکر تاتار شکست

رسم عاشق کشی ات شهره ی شهر است هنوز
بخدا این دل عاشق شده صدبار شکست

رفتی و رفتی و یک گریه ناکرده شدم
تا که با آمدنت بغض دل تار شکست

عطر گیسوى تو در شهر چنان پخش شده
که دگر رونق عطاری عطار شکست

#امیررضا_ستایش_صومعه_سرائی

گیرم که پیشانی نوشتم دست رد باشد
تقدیر خود را می پذیرم گرچه بد باشد

باید بمانم تا که در تو حل شوم،اینبار
عیبی ندارد رود هم،درگیر سد باشد

باید همیشه مال من باشی ، نه مال غیر
حتا اگر قاضی به فکر خلع ید باشد

وقتی بنوشم آن شراب و هی لبت را بعد …
تنبیه خود را می پذیرم گرچه حدّ باشد

عشق مرا حالا که دیدی مهربان تر باش
نگذار جنس قلبت از سنگ لحد باشد

من مرده ای هستم که بی تو هر شب جمعه
در انتظار ” قُول هُو اللّه احد ” باشد

آه دیشب شب دلگیر و درازی شده بود
چشم تر با دل من محرم رازی شده بود
شب عاشق کش بیگانه نوازی شده بود

باز شد پنجره قرص قمر از راه رسید
پلک بر هم نزدم تا سحر از راه رسيد

عشق چون در نظرم زهر تر از زهر شده
آسمان با دل دیوانه ی من قهر شده
باز رسوایی من زمزمه در شهر شده

کردم احساس که وقت سفر از راه رسيد
پلک بر هم نزدم تا سحر از راه رسيد

روح من رفته و تنها بدنم افتاده
دور از جان شما تب به تنم افتاده
آتشی در یقه ی پیرهنم افتاده

دل بمن گفت که خون جگر از راه رسید
پلک بر هم نزدم تا سحر از راه رسيد

ورق و دفتر و خودکار جوابم کردند
سر هر کوچه و بازار جوابم کردند
آشنا بودم و اینبار جوابم کردند

مُردم و مُردم و مُردم خبر از راه رسید
پلک بر هم نزدم تا سحر از راه رسيد

منتظر بود دلم تا که دوایی برسد
شاید از جانب معشوق صدایی برسد
یا که در بادیه ی کفر خدایی برسد

ناگهان یاد تو باچشم تر از راه رسید
پلک بر هم نزدم تا سحر از راه رسيد

ماهی قشنگ من به قلاب افتاد
لبخند زد و درون یک قاب افتاد

لب های تو لب نیست،انار ست انار
هربار که دیدم دهنم آب افتاد

۲

از دامن تو بهار می چینم من
یک دانه که نه هزار می چینم من

تا کاسه ی میوه های من پُر بشود
از باغ لبت انار می چینم من

۳

در سفره ی خود اگرچه کم می خوریم
هربار به اسم هم قسم می خوردیم

امروز که برگشته ورق می فهمم
آنروز فقط به درد هم می خوردیم

۴

پاییز که شد بهار را فهمیدم
افتادن یک سوار را فهمیدم

تا زمزمه ی تار بگوشم آمد
رقصیدن روی دار را فهمیدم