فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 1 اردیبهشت 1403

امیرعلی غفاری

تصویر تست
تصویر تست

امیرعلی غفاری

گرچه درمانده ام از این همه امساک کویر،

 

باز هم گوهر نابی ست همین خاک کویر
 

جان من در گرو خاک وطن در همه جاست،
 

بوسه ام بر تن ایران و تن پاک کویر
 

زیستن در دل این دشت نه در همّت ماست،
 

جانشان تفته بود مردم بی باک کویر
 

رازها خفته در این همهمهء خاموشی،
 

ما هم از عجز خموشیم ، ز ادراک کویر
 

تا ته دشت ، مغیلان به نظر بود و دگر،
 

عکس آن بر رخ آیینهء پژواک کویر
 

شامگه گر برسد از پس خورشید، چه باک
 

میهمانی ستاره ست به افلاک کویر
 

چو گذر کرد از این خاک ، “چکاوک” بشنید،
 

نغمه هایی ز سکوت دل غمناک کویر
2

“با شوق ، برای شام ، برمیخیزند،
گویا همگی ، گرسنه و بی چیزند.
از حرص و ولع ، به روی بشقاب برنج،
یک تپّه ژله ، جای خورش میریزند”
 
همین دیروز، انسانی خردمند،
به پُستم خورد و دادم اندکی پند:
“اگر خواهی که بشناسی کسی را،
همین راهی که من گویم ، بپیما.”
و من ساکت نشستم پای صحبت ،
مثال جغد ، بی حرکت ، به دقت،
شنیدم نکته هایش را به تفصیل ،
اگرچه بود مغزم سخت تعطیل.
به آهنگی صریح و بس حماسی،
سخن میگفت از آدم شناسی:
“برای درک خُلق هر زن و مرد،
همی باید که با او ، زندگی کرد.
سفر کردن بُود یک راه دیگر،
بُود از زندگی ، این راه ، بهتر.
ره دیگر که خیلی کارساز است،
اگرچه شیوه ای غیر مُجاز است،
زمان جار و جنجال است و دعوا ،
عیان میگردد اینجا، شخصیتها؛
به وقت خشم و دعوا کردن او ،
نظر کن بر عروق گردن او
(فقط هان ای پسر، گر بود او زن،
نشاید بنگری رگهای گردن)؛
ببین او خویشتندار است یا نه ،
ادب را میدهد از دست یا نه.
و دیگر شیوه ی آدم شناسی،
بُود اعطای یک شغل سیاسی؛
سپس بنگر که آیا مخلص است او،
ویا از طعم قدرت ، گشته مست او.”
سخنور بُرد صحبت را به پایان ،
به او گفتم که آیا دارد امکان،
که من هم اندکی صحبت نمایم،
اگرچه بنده شاگرد شمایم.
برای درک خلق و خوی افراد ،
رهی دانم که بی عیب است و ایراد:
(( همین امشب ، عروسی دعوتم من
در آنجا ، خوب و با شخصیتم من
تمام مردمان هم ، این چنین اند
به ظاهر ، با پرستیژ و متین اند.
به ناگه، گارسو گوید به آنان
که : شام آماده است ای میهمانان.
ندای شام ، چون آید از آن سو،
شوند این مردم از این رو به آن رو
خصوصا سلف سرویسی ست این شام،
دگر مردم ، نمی مانند آرام
همان مردان و زنهای موقر،
شوند آن لحظه ، آدم های دیگر
به پا میگردد آنجا شور و غوغا
به گوشم می رسد از این صداها:
“فلانی ، آنطرف شیرین پلو نیست؟
فلانی ، دیس ته دیگ آن جلو نیست ؟”
گروهی مثل ببر و گربه و شیر،
بدون قاشق و چنگال و کفگیر،
بدون هیچ شرم و هیچ پرهیز،
روند آنجا به خالی کردن میز.
به چندین ثانیه ، خالی شود میز،
ظروف مردم اما هست لبریز؛
پسر گوید: پدر ، نوشابه یا دوغ؟
پدر گوید : پسر نوشابه با دوغ
پسر گوید : ژله یا ماست و سالاد؟
پدر گوید که: با هر سه ، شوم شاد
پسر گوید : پدر ، با این تنوع ،
تو خواهی مرد از حال تهوع.
و من در فکر این هستم که شاید 
در این مجلس، غذا گیرم نیاید
من و شش-هفت تن از میهمانان
کنار و گوشه ای هستیم پنهان
که تا این غائله آید به پایان
برای شام خوردن باشد امکان
به سفره ، مانده سالاد و کمی ماست
خدا را شکر ، این هم روزی ماست
در این مجلس، مودبها ، غریب اند
و از اصل غذاها بی نصیب اند.))
شنیدی حرفم ای پیر خردمند؟
بیفزای این نکاتم را به آن پند
برای درک روحیّات مردم،
بُود این شیوه ی من ، راه پنجم 
ببین ، حاجت به اندک دردسر نیست ، 
نیازی هم به دعوا و سفر نیست 
نه خواهد زندگی کردن نه قدرت،
ببخشایید اگر گردیم صحبت 
3
چگونه می شود که آفتابِ خاطراتِ تو ،
غروب کرده ، گم شود به قهقرای قلّه ی وجود من.
تمام واژه های من ، مذاب زیر قله ام ،
تو در منی ، تو با منی ،
تویی که با من از ازل یکی شدی ،
چگونه من برون کنم تو را ز خویش خویشتن .
حیاط با صفا و دنج خانه ی خیال من،
پُر از تو است و ردّ پای کوچکت ،
پر از ترانه های دلنشین این چکاوکت .
هزار بار از این طرف به آن طرف قدم زدم،
تو را درون ظرف خاطرات خویش ، هم زدم ،
ولی نمی شود چرا،
تو را نمی شود میان باغچه،
کنار آن درخت پیر، خاک کرد.
نمیشود گذشته را چلاند و ریخت بر کف زمین،
تمام لحظه های با تو بودنم،
ز خلوتم تو را چگونه پس زنم؟
چگونه می شود که بعد از این تو را ندید بین آسمان،
چگونه می شود تو را ز یاد برد ، ناگهان.
تو، سرو ناز من شدی ،
چگونه از میان سرونازها گذر کنم،
چگونه از خیال تو، حذر کنم.
به خود ، حرام کرده ام تمام خاطرات را،
هرآنچه منع می شود ، هوس برای لمس آن ، زیادتر ؛
برای بردنت ز یاد،
ذهن من، به یادتر.
 4

بر صخره های ساحلی دلگیر،
گمگشته در فواصلی بیرحم،
همراهِ ضجّهء دلی پر درد،
تنها فسرده ام.
از درهّ های چشم من، یک رودخانه می رود، آرام و بی خروش،
از سدّ پلک های من ، سرریز گشته اشک ،
من جویبار عشق را بی هیچ منّتی ،
بر بیکران ایمن دریا سپرده ام.
از هُرمِ یک ستارهء تابان و آتشین،
از شعله های وحشی اش،
دارد بخار میشود این اشکهای عشق،
سرچشمه های چشم من ، کم آب می شوند،
اما در این تجلی قحطی، نمُرده ام.
من گرچه بر کنارهء دریا نشسته ام ،
غرقم به کامِ او،
بی وزن و بی نفس،
افتاده و رها،
من واژهء غرور را از یاد بُرده ام .
وقتی ستاره بر تن دریا، نظر کند،
چون حجمی از بخار که به ابری بدل شود،
بر اوج میروم،
بی ادعا و پاک،
از آتش ستاره ، شبنم می شوم، زلال،
تعریق روح من به دریا باز میرسد،
من دانه دانه قطره هایش را شمرده ام.
سردرگمم میان دریا و آسمان ولی،
من در مصافِ عشق،
از عشق، بُرده ام.
 5

من فقط نیّتِ گفتن ز تو را ،
در سرم دارم.
کاغذی وقلمی آوردم.
قلم خواست که از خوشحالی ،
نام زیبای تو را نقش کند .
وهمینجا قلم از رنگ افتاد .
به زبان آمد و گفت  :
واژگانت به چه درد بخورند ؟
راست میگفت قلم ،
با کدامین غزل وقافیه ای ،
بنویسم ازتو ؟؟
نقشه ای درسرم آمد چه عجیب : 
در سرای تن تو ، چه کسی بیدار است؟
من در اندیشهء دزدیدن یک قافیه از دفتر تو ،
حین بالا شدن از پیکر تو ،
دور و بر را دیدم . 
کوچهء پیکر تو درخواب است ،
هیچ همسایه ای از سایه ام آگاه نشد . 
بی نقاب آمده بودم آن شب ،
با خیالی راحت ،
چشم من بر ساعت ،
یادم آمد که زمان  در تن تو میمیرد .
نیمه شب ،
خواب تو یک گلشن بکر ، 
کارم از یادم رفت ،
رفته بودم در فکر .
محو در منظرهء خواب تو می گشتم و می رقصیدم .
شعرام آید به چه کار،
به برت خوابیدم.