سرشناسه : منزوی ، حسین ، ۱۳۲۵-
عنوان و نام پديدآور : به همین سادگی: شعرهای سپید (۱۳۷۸-۱۳۴۸)/ حسین منزوی.
مشخصات نشر : بندرعباس: چیچیکا، ۱۳۷۹.
مشخصات ظاهری : ۱۰۸ ص.
شابک : ۷۵۰۰ریال : 964-90887-0-9 ؛ ۱۹۰۰۰ ریال (چاپ دوم)
يادداشت : پشت جلد به انگلیسی: Hosein Monzavi. As simple as this.
يادداشت : چاپ دوم : زمستان ۱۳۸۵.
يادداشت : عنوان دیگر: به همین سادگی: مجموعه شعر.
عنوان دیگر : به همین سادگی: مجموعه شعر.
موضوع : شعر فارسی — قرن ۱۴.
رده بندی کنگره : PIR۸۲۲۳/ن۴۴ب۹ ۱۳۷۹
رده بندی دیویی : ۸فا۱/۶۲
شماره کتابشناسی ملی : م۷۸-۲۷۰۶۲
نمونه ای از اشعار این کتاب
1
گرد، آنچنانکه گویی
نقطه به نقطه
با ماهِ تمام مماسش کردهای
و گُر گرفته از آتشی که انگار
شعله به شعله
از تنورِ دوزخ
اقتباسش کردهای
چهرهات
حسابِ آفتابگردانهای اعصار را
با آفتاب تسویه میکند
عجیب نیست، اگر خورشید
جغرافیایِ مشرقِ
از مغرب
باز نشناسد
بیتابیات فریبی است
یا عشوهای که
آفتابِ مسکین را
در جذبهٔ تماشات
به سرسام افکنده است
□
جهان
بیقرارِ تست.
2
دریغا فرهاد!
که در بازار
به چار سکّهٔ مسین
سودایش میکنند و
در غرفهٔ شاه و شیرین
با پوزخندی از خنجر
تماشایش میکنند.
ساده دلا! فرهاد!
که تیشه و کوهش را
به فریبی
ستاندند و
نامه و خامهاش
به کف نهادند
ور نه
در شرمساری این کار و بار
هیچ اگر نه دیگر بار
فرقش را
به تیشهای میشکافت
و آبرویِ عشق
باز میستاند.
دریغا عشق!
بیآبرویا!
که چار سکّهٔ مسین در کف
چهره به آستینِ قبای ژنده میپوشد و
در هیاهویِ بازار
با زخمِ خونچکانش در دل
از دیدهها،
گُم میشود.
3
بین من و تو
دیوارِ شیشهای
خود را در باران
میشوید
و تو چشمانت را
در غربتِ من
میگریی
میخندم
میخندی
دلم میگیرد
و کلمات
در هیاهوی هر دو سو
پرپر میشوند
که میتواند
خاک و باد را
در گردباد
تجزیه کند؟
دستی که سنگ به یالهای بزرگ من
میبندد
سنگ از یالهایِ مسافرِ کوچکِ تو
میگشاید
خبرِ خوش را به من بسپار
پیش از آنکه بادِ کینهتوزِ کویری
تاراجش کند
از سقف و دیوارها دلتنگم
میروی
و چون با بیابان تنها شدی
از گلوی من
فریادی چنان میزنی
که طنینش
آسمان را
از هم بشکافد.
4
سنتوری
زیر پا
میگذارم
تا برای تو
از رف
پایین آرم
قدیمیترین ترانهای را که
گلویِ انسانی
خوانده است
□
نخستین شاعر
نخستین آهش را
برای تو کشید
و انسانِ غارنشین
نخستین گُل را
به دیوار
با شرمِ گونههای تو
تصویر کرد
از عشق زاده شدی
در خویش قد کشیدی
با مرگ بالیدی
میان مثلّث ایستادهای
در نقطهٔ تلاقی خطوطی
که از زوایایِ حقیقت
به هم رسیدهاند
□
ترا چه بنامم؟
تا دریچه را
رو به باغی بگشاید
که صدایِ پرپر شدنش
به زمزمههایِ تو
در عصرِ دلتنگی
میماند
نامت رازی است
که سنگ را به توفان
بدل می کند
و آتش
در گلستانِ ابراهیم
میافکند
□
مرا زهرهٔ آن نیست
که نامت را
به زبان آرم
در تو مینگرم و
میمیرم.
5
طعمی
به دهانِ خود،
بدهکار نیستم
به چیدن ماندهام
نه
به چشیدن
فرسنگها
دینی
به من ندارند
به رفتن زندهام
نه
به رسیدن
راهم ببر
بیپروایِ آنکه
به سر در افتم
تیمارم کن
با بند بندِ انگشتانِ گِره دارت
تیمارم کن
تنها
دستهایِ تو
که پیراهن دریدهٔ یوسف را
در آبرویِ زُلیخا
کُر
دادهاند
سمتِ خوابِ نوازش را
میدانند.
6
ای عشق!
نمی دانستی و
بالاپوشت
نشان خورده بود
بیاعتنا و مغرور
از کنارِ بوتههایِ گز
گذشتی
بیآنکه صدایِ کشاکش کمانها را
که تقدیر
از سرِ حوصله
زه میکرد بشنوی
تیرها،
هر سه از یک سو میآمد
نخستین
بر پاشنهات
نشست
و به خاکت افکند
دیگری،
جهان را
به چشمت
تاریک کرد
و آخرین
پشت و پیراهنت را
به هم دوخت
و هنوز
روزگارت
تمام
سر نیامده بود
که دریافتی
مرگ،
مهربانتر از آن بوده است
که جاودانگیاش را
حتّا با تو، قسمت کند.
7
گرسنگیام
قدیمی است
به عشق که رسیدی
قوّتِ مرا با مُشت و شتاب،
پیمانه کن
از بدِ حادثه
به سراغِ تو
نیامدهام
از پیراهنت دستمالی میخواهم
که زخم عتیقم را ببندم
و از دهانت بوسهای
که جهانم را
تازه کنم.
8
گرد، آنچنانکه گویی
نقطه به نقطه
با ماهِ تمام مماسش کردهای
و گُر گرفته از آتشی که انگار
شعله به شعله
از تنورِ دوزخ
اقتباسش کردهای
چهرهات
حسابِ آفتابگردانهای اعصار را
با آفتاب تسویه میکند
عجیب نیست، اگر خورشید
جغرافیایِ مشرقِ
از مغرب
باز نشناسد
بیتابیات فریبی است
یا عشوهای که
آفتابِ مسکین را
در جذبهٔ تماشات
به سرسام افکنده است
□
جهان
بیقرارِ تست.
9
آرزوی بزرگ کودکانهٔ نزدیک!
نزدیک و دمِ دست!
آنقدر که:
پتویت را، کنار بزنم
و کنارت بخزم
و کودکیِ خاطرهها
در بویِ ماندهٔ سیگارت
ورق بخورد
فرقی نمیکند؟
اگر این دفتر
از آن طرف ورق میخورد
تو،
میتوانستی پسرِ من بوده باشی،
پدر!
رها کردن بویِ طلسمیِ سیگار
از زیرِ پتویِ سنگینِ سلیمان
که آرزوی بزرگ کودکیِ تو بود
و حالا برگشته است
تا بنشیند کنار پیریِ من
پهلو به پهلویِ زمینگیریِ من
امّا پیش از آنکه
آنقدر تاریک بشویم
که خاطرهٔ نارنجی چراغها
یادمان برود
کبریت را بده
تا
شمعی روشن کنم
و آنوقت
اگر خوش داشتی
اول شعله را
فوت کن
و بعد
سرت را
رویِ سینهٔ من بگذار
تا لالایی بخوانم و خوابت کنم
خوابت غرقِ گلِ سرخ!
و چهار گل از همه سرختر
روی سینهٔ پسرِ از همه زیباترت
که دفتر
از هر طرف ورق بخورد
تصویرش آفتابّ دودمانِ توست
تصویری با دو کاسهٔ درخشان
در دو دست
پر از عسل
و لبالب
از خون!
10
بین من و تو
دیوارِ شیشهای
خود را در باران
میشوید
و تو چشمانت را
در غربتِ من
میگریی
میخندم
میخندی
دلم میگیرد
و کلمات
در هیاهوی هر دو سو
پرپر میشوند
که میتواند
خاک و باد را
در گردباد
تجزیه کند؟
دستی که سنگ به یالهای بزرگ من
میبندد
سنگ از یالهایِ مسافرِ کوچکِ تو
میگشاید
خبرِ خوش را به من بسپار
پیش از آنکه بادِ کینهتوزِ کویری
تاراجش کند
از سقف و دیوارها دلتنگم
میروی
و چون با بیابان تنها شدی
از گلوی من
فریادی چنان میزنی
که طنینش
آسمان را
از هم بشکافد.
11
سنتوری
زیر پا
میگذارم
تا برای تو
از رف
پایین آرم
قدیمیترین ترانهای را که
گلویِ انسانی
خوانده است
□
نخستین شاعر
نخستین آهش را
برای تو کشید
و انسانِ غارنشین
نخستین گُل را
به دیوار
با شرمِ گونههای تو
تصویر کرد
از عشق زاده شدی
در خویش قد کشیدی
با مرگ بالیدی
میان مثلّث ایستادهای
در نقطهٔ تلاقی خطوطی
که از زوایایِ حقیقت
به هم رسیدهاند
□
ترا چه بنامم؟
تا دریچه را
رو به باغی بگشاید
که صدایِ پرپر شدنش
به زمزمههایِ تو
در عصرِ دلتنگی
میماند
نامت رازی است
که سنگ را به توفان
بدل می کند
و آتش
در گلستانِ ابراهیم
میافکند
□
مرا زهرهٔ آن نیست
که نامت را
به زبان آرم
در تو مینگرم و
میمیرم.