فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 6 اردیبهشت 1403

حاتم محمدی(دانش)

حاتم محمدی(دانش)
حاتم محمدی(دانش)

حاتم محمدی(دانش)

حاتم محمدی(دانش)

متولد روز ۱۳ مرداد ۱۳۶۵ در روستای رباط کوه از توابع شهرستان کوهرنگ ، در استان سر برافراشتهء چهار محال بختیاری،سرچشمهء رگهای خونی ایران از قلب اینچنین مردمانی می ترواد به مهر و جاودانگی.
 وبنابه سختی مسایل،کمبود امکانات در آن دوران و عدم دسترسی به مدرسه، و هرگونه انکانات؛ساکن شهرستان اندیکا،شمالی ترین و نزدیکترین نقطه به زادگاه شان شدند، یک اصل مهم که هیچ گاه از ذهن پاک نخواهد شد،مهری است که در جان طبیعت بکر زادگاهم جاودان خواهد ماند.
 دوران ابتدای در مدرسه شهید محمود محمدی( استقلال کنونی)و راهنمایی در نصر و دبیرستان را در دکتر حسابی شهرستان اندیکا گذرانده است.
تحصیلات تکمیلی را در رشتهء کارشناسی ایمنی،بهداشت ومحیط زیست صنعتی در دانشگاه عسلویه گذرانده است؛ و اکنون در مجتمع پتروشیمی پارس جنوبی اشتغال در صنعت نفت دارد.

از دوران دبیرستان،علاقه خاصی به شعر و ادبیات فارسی داشتند،و هراز گاهی شعر میسرایند.
به شعر ،مضنون اجتماعی ، ساختار فرهنگی و ادبیات معاصر علاقه خاص دارند.
نیما و شعر نیمایی،با تن و جانش درآمیخته است.
دو مجموعه شعر به سبک نیمایی،چاپ شده دارد،

به نام:

* راه پروانه ای که گم شد در سیاهی شب
و
* مرگ تلخ پاییز

1

نگاه بی معنی

وقتی که خسته ام و  به عرش نگاه میکنم
او به نگاه من تبسم میکند.
زانو بقل گرفته ام ،
وبه فرط یک معجزه دل رها کرده ام
من از تمام سرنوشت خود بیمناکم،
سخت دلگیرم،
رو به روی یک سنگلاخ پست فطرت،
که اوج تلاش ،هجوم خودکامهء بی عطرت شود،
در دام آتشین بهشت، ز ترسِ هَرس،
غُنچه آرمیده ام؛
بی حادثه بی حاصل از ؛ زر خیزی زمین،
زانو بریده ام،
وقتیکه از عطش بیمناک یک حادثه،
عرق میسوزاند چروک پیشانی ام.
 وقتی دستان،گره به داستان بی اراده ام شود،
حتی برای نسوختن چشم کم بینای من
نمی رسد این دستِ شکسته ، به حد ّپیشانی ام.
تو دستت به خدا میرسد
و من دست به دامان توام،
من از زخم خود، که خنجر خوردهء دست توست
برای زوال عقل ، یک عمر حادثه در گریه ام.
به این سردی،و بی تفاوتی کوه تو ایمان دارم،
وقتی که در آتش خود میسوزی
من به حیات یک شکوفهء دیگر امید وارم،
تو میسوزی و خاکستر میشوی
 وای اگر ققنوس شهر تو باز آید؛
به این امید؛من بیزارم.

      
                           

2
سرزمینم بُهلول میخواهد

   در آزادی مطلق
   حواسم هست؛
  در آزادی از یک سلول؛ راهی یک بُن بست،
به ته خط رسیدیم و هنوز جانی هست،
اما راهی هنوز هم هست.
تو به ایمانت وفا کن،
بیا و درب زندان بگشای
مرا و همهء  ما را…
به سوی کعبهء خویش رها کن.
در اِزای ، آزادی مُطلق باز حواسم هست؛
که تو هم آیین انسانی داری
و به پیشینهء انسانیت ها ایمان داری،
نه؛!!! به روزی که نفسم را بستانی؛
من اگر خانه گزیدم در یک سلول…
مرگ تمام تورا رقم میزند،
پیشینهء آئینهء یک بُحلول.

3
دل دادهء خیالی

راه و دست تو،
می و منبر و سراط عالیه
روح تو؟ ز شراب و آداب و مرام خالیه
تو که دائم دست به دعایی،
و در اعتراض به نظم خویش
رخصتی بنما،
همهء رُخصار تو به انزجارِ یک کلام پیش
وقتی که نهی میکنی؛
و خود آن نهی پیشه میگیری
درعطش خلوتی که، جوانی و
از شهوت شب، وحی داری و رعشه میگیری
در آئین تمام بُت پرستان و ظلم کردگاران
تویی آئینهء انزجار حال این، بیماران
تو ای زاهد؛
خود هی میخوری و منکر ایمانی
تا آئینهء تو نشکند، نا پیداست
گبری یا مسلمانی.

4
زخم تن من و ما

    در لا به لای پنجره
تنهایی شب، در سکوت مُطلق است؛
صوت کوک حنجره به خلوت شب صفا میدهد،
اینجا گُمان به هستی است
وقتی سکوت، زجه می کشد
وقتی عالم از بی خبری
در سکوت شب،
خیره به ظلمت و سیاهی شب است.
سکوت مُطلق چه میشود؟
هق هق بی صدا چه میشود؟
فردا که سحرشود،
دوباره نور می دهد؟
تاوان چشم مَست ستاره ها
وقتی،زُل زدن به رویای شب،
گریهء بی امان بهاره ها چه میشود؟
شکوفه ها به خود گرفته اند؛
زخم تن من از،
قناصه و قداره و خمپاره ها چه میشود؟

 5

 توکه،
     یک نگاه ساده،
     مَستت میکند؟؛
عاشق نگاه شبنمی؟
اشکهای پُشت جامِ شب،از آن کیست؟
وقتی که تکیهء گاه ِ شبهای توست
به جاده ها چشم دوخته ای؛
زمان؛ که به قلب بی راهه میرود؛
تو عاشق غمگین ترین ترانه ای
و این برای من یک بهانه است،
کافیست که زخم خورده ای؛
تنهایی و پر از کینه ای،.
به اعتقاد دین من،
بی پرواترین نگاهِ مَست توست،
از آنِ یک خیال واهی است؛
وقتی که حُرّمِ نگاه تو،
از فجایع ترین عالم است.

           حاتم محمدی