فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 1 اردیبهشت 1403

حسن دلبری

تصویر تست
مشخصات فردی نام: حسن دلبری تاریخ تولد: 1 شهریور 1348 جنسیت: مرد - متاهل محل سکونت: ایران - سبزوار تحصیلات سطح تحصیلات: دکتری رشته تحصیلی: زبان و ادبیات پارسی محل تحصیل: فردوسی مشهد حرفه شغل: عضو هیأت علمي دانشگاه حكيم سبزواري محل کار: دانشگاه حكيم سبزواري مهارتها: تدريس، سرايندگي

1

خدا آميزه اي از اتفاقات شرابي بود

فضا در بازتاب نور انگور آفتابي بود

دعاها پيش ترها بيش تر رنگ اجابت داشت

زمين انگار بهتر بر مدار كاميابي بود

همين در عمر كوتاهي كه من دارم كه مي ديدم

زبان ها راستگو تر بود اگر لب ها شرابي بود

ولي يك روز اكسيري به نام صورتك آمد

از  آن پس هر مس نالايقي آدم حسابي بود

از آن پس رونق بازارها در صورتك سازي

از آن پس جاي ما هر روز دكان نقابي بود

از آن پس بوسه هاي دوستت دارم فريب  آميز

از آن پس يا حبيبي يا حبيبي ها حبابي بود

كتابي را كه در جيب بغل پنداشتي دارم

عزيزم شيشه ي مشروبي از نوع كتابي بود

نمي دانم خدايا روزگار ما چه رنگي داشت

اگر اين دين لااكراهي ما انتخابي بود

چه آمد بر سر مردم كه از هر كس كه پرسيدم

جوابم بي خوابي بي جوابي بي جوابي بود

2

سی سال پیش رفت به ژاپن دو روز پیش

برگشت یاد خانه ی سی سال پیش کرد

دلخسته از شلوغی دلگیر توکیو

یاد صفای دهکده و سادگیش کرد

قصد خرید کرد پس از آن که ساعتی

محو حیاط و حوض و در و بام خانه شد

بیچاره از تورّم اینجا خبر نداشت

برداشت یک هزار ریالی روانه شد

بقالی محل که نه؛ حالا سوپر فلان

آمد جلو؛ «سلام، بگو امرتان جناب!»

با افتخار داد صدی را و بعد گفت

لطفا کمی برنج، عدس، زعفران، گلاب

صاحب مغازه گفت که با اسکناس تو

روزی گلاب هیچ؛ که می شد طلا خرید

اما – مرا ببخش- در این دوره می شود

تنها کمی «گلاب به روی شما» خرید

3

تو کجایی و زمان دور خودش می چرخد

چیست نامت که زبان دور خودش می چرخد

چیست در گردش جادویی چشمت که هنوز

قلم فرشچیان دور خودش می چرخد

تا به موسیقی پیچیدة نامت برسد

روزگاری است بنان دور خودش می چرخد

جشن زایندگی رود لب توست که باز

اصفهان با هیجان دور خودش می چرخد

حضرت شمس تو منظومه سروده است اگر

مولوی رقص کنان دور خودش می چرخد

سعدی اینجا به غزل های خودش می خندد

حافظ آنجا نگران دور خودش می چرخد

همه زیر سر چشمان غزل پرور توست

هر که هر جای جهان دور خودش می چرخد

4

بوی صدای گرم تو را تا چشید چشم

دل را به کوچه باغ تماشا کشید چشم

صبح و سکوت و شعله و شب را به هم سرشت

وقتی خدا برای تو می آفرید چشم

اصلا برای چشم تو آمد پدید ناز

اصلا برای ناز تو آمد پدید چشم

کم در هوای آمدنت می پرید پلک؟

کم روی سبزه های تنت می چمید چشم؟

امروز روزیم شب چشم سیاه توست

حالا کجاست بخت سیاه سپید چشم

ای روزگار روز مرا عاشقانه کن

من باز کرده ام به تو با این امید چشم

لب تر کنی که با همه ی هستی ات بمیر

از هست و نیستم همه خواهی شنید: «چشم!»

5

وادي هشتم

اينجا طلسم گنج خدايي شكسته باش

پابوس لحظه هاي رضايي، شكسته باش

دركوهسار گنبد و گلدسته هاي او

حالي بپيچ و مثل صدايي شكسته باش

وقتي به گريه مي گذري در رواق ها

سهم تمام آينه هايي شكسته باش

هر پاره ات در آينه اي سير مي كند

يعني اگر مسافر مايي شكسته باش

اينجا درستي همگان در شكستگي است

تااز شكستگي بدر آيي شكسته باش

در انحناي روشن ايوان كنايتي است

يعني اگر چه غرق طلايي شكسته باش

آنجا شكستي و طلبيدند و آمدي

اينجا كه در مقام فنايي شكسته باش

6

محض رضای غنچه

روزی مدینه دسته گلی را به آب داد

گلدسته سبز کرد و گل آفتاب داد

مثل بقيع مشت کلوخی قرار بود

اما به شکل گنبد و ایوان جواب داد

خطی به رنگ سلسله ای از طلا کشید

شب را شطی شبیه شکوه شهاب داد

راه قشنگ چشمه شدن را نگاه تو

محض رضای غنچه نشان سراب داد

تنها برای درد تو غم سر بلند کرد

تنها برای عطر تو قمصر گلاب داد

7

مهمان

مهمانی از عصمت دور، از کوچه ی کوثری ها

مهمانی از محض خورشید از سبز پیغمبری ها

مهمانی از غربت اما بارانی از آشنایی

مهمان فیروزه پوشی از رشته ی گوهری ها

در شرق مردابی ما تا رنگ کوثر بپیچد

روییده گلدسته ای از پهلوی نیلوفری ها

شاید کبوتر بهانه شاید کبوتر فرشته است

شاید همین جا بهشت است با این کبوتر پری ها

مهمان پر از سادگی بود شب های رنگی نمی خواست

مهمان دلی تازه می خواست در پشت این دلبری ها

غربت فقط بی کسی نیست شبهای دلواپسی نیست

گاهی غریبی ضریحی است در شهر کاکل زری ها

حتی من شاعرش هم انگور آلوده دارم

آورده ام زهر نابی در بهت ناب آوری ها

ده قرن پای مرامش زانو نشستیم و امروز

در ما فقط مانده از دین تسبیح و انگشتری ها

8

شايد امشب مثل هر شب باز، سازم بشكند

من كه مي سازم ولي تا كي بسازم بشكند؟

ذوق من در گريه ي ديوانگي گل مي كند

مي شود گاهي دل زنجير بازم بشكند؟

آسماني كن چراغ جادوي خورشيد را

تا طلسم شوم شب هاي درازم بشكند

آنقدر خشك است دين من كه هنگام ركوع

شايد از ده جا تن ترد نمازم بشكند

روز مرگم مي رود خط سياهي تا خدا

در ميان راه اگر صندوق رازم بشكند

در همين تنگ آشيان خود بميرم بهتر است

من كه مي ترسم سر پرهاي نازم بشكند

9

مي شود مثل چشم خود باشي؟ وا كني هر سحر در خم را

روي سطح سپيده بنشاني روزگار سياه مردم را؟

دور «آمد نيامدن» هايت «مي خورم… نه نمي خورم» دارم

راستي من زمين زدم امروز، استكان هزار و چندم را؟

ما بيا بي خيال آدم ها ميوه ي باغ بوسه را بخوريم

رو به پايان بهتري ببريم داستان بهشت و گندم را

داستان هاي عاشقانه ي شهر، همه را گل به گل ورق زده ام

به محبت قسم اگر يك جا، ديده ام اين همه تفاهم را

هستي مرده وار اين مردم، حالتي مثل نيستن دارد

نيستي تا به هم بريزي باز، خواب اين شهر بي تلاطم را

خنده هاي بهارپرور تو، نو به نو زندگي مي افشانند

اي خدا از لبت جدا نكند تازگي هاي اين تبسم را

10

در کوفه ی گریه می شنیدم سحری

می گفت شکسته نیزه ای با سپری

صبح از سر یک حکایت آغاز شدیم

شب قصه ی ما به «سر» رسید و چه سری

با وسعت این ظلم که آمد به زمین

وین گونه عمود خیمه را زد به زمین

آن خون که به سمت آسمان پاشیدی

حق داشت دوباره برنگردد به زمین

مي گفت سرنعش برادر ، زينب

بعد از تو چه ها مي گذرد بر زينب

سردار چهل منزل بي پيكر ، تو

هفتاد و دو غمنامه ی بي سر، زينب

دیدن طلبیده بودم و می بینم

اخلاص شنيده بودم و مي بينم

افتاده كنار ماه برروي زمين

خورشيد نديده بودم و مي بينم

دختری

در بغل گرفته غربت سری

نشسته پای پیکری

به درد

روی خاک های خون گرفته مشق می کند:

«روز التهاب

روز اضطراب

روز انقلاب و انتخاب و آفتاب

روز ناله ی رباب

روز مردم حباب

روز تو که این همه واژه های آبدار داشت

پس چرا به تشنگی تمام شد پدر !؟