فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 30 فروردین 1403

حسن سلطانی

تصویر تست
تصویر تست

حسن سلطانی

دراول آبان سال56درشهرزنجان به دنیاآمد.دردوره تحصیلی ابتدایی مقام های زیادی رادرزمینه متن ادبی کسب کرد.دردوره راهنمایی ودبیرستان به شعرروی آوردوآثارش درآن زمان درمطبوعات ومجلات محلی وکشوری به چاپ میرسید.
مقام های زیادی نیزدرزمینه داستان وشعراستانی کسب کرده که ازجمله آنهامیتوان به مقامهایی درشعردفاع مقدس وشعرمقاومت ملل درزنجان اشاره کرد.
درحال حاضردرشغل آموزگاری مشغول تدریس درمدارس زنجان می باشد.

1
خرگوش های سفید
تبربه دوش
از فکری که داشت برگشت
ترسید
فکرکرداین جنگل
داردباچشم هایش حرف می زند

ردپا
روی برف برگشته بود
کلبه
ازبالای کوه گرمانداشت
صدا
ازگلوی گرگ سرمی خورد    
وخرگوش های سفید
بارنگ برف استتارمی کردند

دستکش ها
دست های سردراهمراهی نمی کردند
پاها
راه کلبه راگم کرده بودند
ردپا
به چشم های گرگ نزدیک شده بود
وخرگوش ها
چاردست وپاازجاده فاصله گرفته بودند

کوه
ازگرمای کلبه دوربود
تله کابین
کارکه نمی کرد
من ازچشم های تودوربودم
فقط برق می توانست
من را
به چشم های تونزدیک کند
برق که باشد
تله کابین
من را
ازدست های گرگ دورمیکند
وتوپاهایم را
توی آغوشت گرم خواهی کرد

گرگ ها
به چشم هایم نزدیک شده اند
کلبه
راهش راگم کرده است
ردپا
ازخرگوش هافاصله گرفته است
وجنگل
داردباچشم هایم حرف می زند

    20/تیر/1387

2
درگیری های ذهنی
حال من خوب نیست
درکشاکش دنیا
به تازگی درگیری های ذهنی ام را
باکسی درمیان گذاشته ام!
ازفکرهای بدی حرف زده ایم
طلاهای تقسیم نشده ای را
درمیان نقشه هایمان رهاکرده ایم
به بانک هایی می رویم
که هرروز
آدم های ساده ای
باجیب های پرازپول آمده اند
وبادست های خالی برمی گردند

به نتیجه های باریکی رسیده ایم
می دانیم
رئیس بانک دخترزیبایی دارد
که هرروزدرمسیرمهدکودک باپسری زشت لواشک می خورد
به کارمندی رسیده ام
که شب هادیربه تختخواب می رود
وچشم هایش
به زنی دیگرفکرمی کنند
که ازخیلی دورهاازبچه ای حرف می زند
که حاصل رابطه های روزانه ی یک کارمندبانک است!

امروزچایی نخورده ام
فکرم راریخته ام درون یک بطری
کنارقبرهاراه می روم
باشعرجدیدم حرف می زنم
به یکی فکرمیکنم
که همین چندروز پیش
درراه بانک به نقشه هایم دست برد
وبادرگیری های ذهنی ام به قتل رسید…

24/04/1392

3
لاک پشت
من پشت کرده ام به لاک خودم
ویواش یواش
دارم می روم تاتوی ذهن این خیابان
بوبگیرم

تومن راازلاک خودم کشیدی بیرون
من ازلاک خودم پرت شدم
کناردست دنیایی
که تمام تنش بوی دوستت ندارم می دهد

اینجا
یواش حرف مسخره ای ست
آدم تمام خودش راهم نفس بزند
تازه سرآخرکم می آورد
ازدست این همه حرف های بودار

من بی خیال شده ام خیلی
ودارم از یادش می برم
این زن را
باآن نگاه کج افتاده اش
که داردهرروز
بایک بوموی دماغم می شود
من بوبرده ام
زن باتنش
هرشب برای بوکشیدن مردی
بیرون می زند
وکمی به صبح
تنش رابابوی مردی(که شایددوستش دارد)
به تخت خواب می برد

من پشت کرده ام به لاک خودم
ویواش یواش
دارم می روم تاتوی ذهن این خیابان
بوبگیرم
…!

    14/02/1384

4
سایه ات راتیرکشیده ام!!
بنگ بنگ بنگ
سبزم که زرد شد
دستم ازتو کوتاه می شود
چشمم ازتودور
بزرگ ترکه نمی شوم ازاین فکر
که توراازسرم پرانده ام
که توراازسرم…
.
گاهی ازسیاهی شب
گاهی ازسفیدی روز
اینکه تو نمی آیی
اینکه دیگرنمی بینمت
اینکه دیگردوستم نداری
همه ازپای دلتنگی ست

توتنهایم نگذاشته ای
توفراموشم نرفته ای
من ازسیاهی شب بوی تورادیده ام
من ازسفیدی روزسایه ات راتیرکشیده ام
تودوستم داری هنوز
من دوستت دارم بیشتر
خیلی بیشتر…

    01/آبان/1388

5
پرنده بودن!

درخواب دیده ام پرنده را
وقتی که چشمم رانود درجه می چرخم
تافکرکنم
پریده ام یک وجب
وقلبم راتحت فشار قراربدهم
طوری که باهرفشار
باهرفشاری که هرلحظه به سراغم می آید
کناربیایم…
کنارآمدن بااین فکرکمی سخت است
کمی سخت که درخواب هم
پرنده بودن را
نمی توانم توی پوستم نکشم
روی پوستم پردرنیاورم
وپروازرا
به خاطرت بااین گلوله هاکناربیایم
بااین گلوله هاکه تنم
به دوست داشتنت عادت کرده است

    15/05/1388