فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 31 فروردین 1403

حسن یعقوبی

تصویر تست
تصویر تست

حسن یعقوبی

 

 

مشخصات فردی
نام:حسن یعقوبی
تاریخ تولد:1 آذر 1354
جنسیت:مرد
محل سکونت:ایران
تحصیلات
سطح تحصیلات:کارشناسی ارشد

1

غزلی قدیمی :

 

از چشم های پنجره مهتاب می چکد

شب قطره قطره بر نفس خواب می چکد

امشب شبیه کودکی ام از ستاره ها

آواز های روشن مهتاب می چکد

از هر طرف نسیم یقین موج می زند

تردید گرچه زین دلِ ناباب می چکد

نقاشی ِ قشنگ خدایی که تا سحر

تصویر چشم های تو در قاب می چکد

در چشمه ی لبان تو چون می شوم رها

تا صبح از لبم غزل ناب می چکد

2

 

از زندگی، زمانه ی منفور، خسته ام

 

از مرگ، از تنفس مجبور خسته ام

 

ساکت شو ای جهان پرآشوب، لحظه ای

 

از های و هوی قوم کر و کور خسته ام

 

کو  شهر عشق، کوچه ی آرامش و نسیم؟

 

حتی ز شهر مادری ام “سور” خسته ام

 

پهناور است گرچه جهان شما، ولی

 

همچون جنازه در قفس گور خسته ام

 

از عطر وحشیانه ی زن، رنج دیده ام

 

از لحن بی تفاوت و مغرور خسته ام

 

از خود بریده، تکیه به دار جنون زدم

 

دیگر ز عشق، از سر ِ پرشور خسته ام

 

من خسته ام، چگونه بگویم ز درد خویش

 

باور کن ای عزیز، که بدجور خسته ام…

3

مرد باش و گریه کن، زندگی کن و بمیر

 

 

پشت پا بزن به خود، دست مرگ را بگیر

 

 

 

مرد باش و گریه کن، رود باش و دل بکن

 

زین غرور بی قرار، زین حقیقت حقیر

 

 

 

زندگی شبیه مرگ، ماجرای مبهمی ست

 

خنده های جانگداز، غصه های دلپذیر

 

 

 

گرچه کار مشکلی ست، باز انتخاب کن

 

مرگ مثل زندگی ست، اختیار ناگزیر!

 

*

 

آه! مانده ام هنوز، در تناقضی شگفت

 

عمر می رود چه زود، مرگ می رسد چه دیر!

4

 

یک اتفاق ساده … ولی ماندگار شد

 

وقتی که چشم من به نگاهت دچار شد

 

لب را گشودی و دلم آغوش باز کرد

 

خندیدی و جهان، همه باغ انار شد

 

از گیسوان مست تو عطر جنون چکید

 

با هر نسیم، هستی ِ من بی قرار شد

 

پاییز، فصل خاطره های قشنگ ماست

 

هر وقت حرفِ غنچه لبت زد، بهار شد

 

بانوی ماه! هر غزل آغوش تشنه ایست

 

شعری که وزن و قافیه اش داغدار شد

 

آواره بود، تا به نگاهت قدم گذاشت

 

در شهر چشم های تو، دل ماندگار شد

5

در من افتاده التهابی گنگ، خسته چون عصرهای آبانم

کی نسیم طلایی زلفت، می وزد در شب پریشانم؟

در شگفتم که از چه خلق شدی! از شراب، از ترانه، از باران؟

قندِ محضی، ملاحتِ نابی، شور شیرین توست در جانم

در دلم آشیانه ساخته اند، بچه گنجشک های غمگینی

بی تو دنیا تبر به دست گرفت، می کند لحظه لحظه ویرانم

در مسیر ِ رسیدنم اما، کاشکی سر به زیر تر بودی

قدری آرام تر قدم بردار، خط کشی های این خیابانم

شاعر خستۀ لبانِ تو ام، از شب شعر و چای و بوسه بگو

آسمانِ من است آغوشت، در هوایت هزار دستانم…