فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 5 اردیبهشت 1403

رضا بابا مقدم

رضا بابا مقدم

متولد ۱۲۹۲ در تهران ، فارغ التحصیل رشتۀ حقوق ، افسر بازنشسته ، اغلب داستان هایش را پیش از انتشار به صورت مجموعۀ داستان ، در مجلۀ سخن چاپ می کرد. نویسنده ای است پیرو مشی ادبی صادق هدایت و وقایع داستان هایش در فضایی اضطراب آور و نومیده کننده رخ می دهد . محیط داستان های مجموعۀ عقاب تنها(۱۳۳۷) ، فرانسه است ، اما ماجرای داستان های بچه های خدا (۱۳۴۵) و اسب (۱۳۴۸) در تهران قدیم به وقوع می پیوندد . این داستان ها حول همدری با مردم فقیر و حیوانات می گردند . بابا مقدم داستان های اروتیکی بر اساس خاطرات دوران کودکی نوشته و در آخرین نوشته هایش به توصیف های سوررئالیستی و کافکایی روی آورده است . او آثاری نیز از فرانسواز ساگان ، کافکا و ژان روسلو ترجمه کرده است .مرگش در سال ۱۳۶۶ در آمریکا روی داد .

کت و شلواری

نویسنده: رضا بابا مقدم
داستان کوتاه
.
این داستان برگرفته از مجله وزین سخن دورۀ 24 می باشد که فکر کنم قبلا در سایت موجود بود و به هر دلیلی الان نیست و با توجه به درست کردن رسته جدید برای رضا بابا مقدم ، آپلود شده تا در کنار بقیه کتابهایش قرار گیرد.
.
عقاب تنها
نویسنده: رضا بابا مقدم
چاپ اول: آذرماه 1337
حق تکثیر: تاریخ چاپ : 1337
 

بچه های خدا

نویسنده : رضا بابا مقدم (ب – مقّدم)
انتشارات : بنگاه مطبوعاتی صفی علیشاه
چاپ اول: 1345
حق تکثیر: چاپ سال 1345
 
 

اسب

نویسنده: رضا بابا مقدم
بر گرفته از داستان اسب
آشنایی و دوستی من و او را باید یک تصادف دانست.اگر آن روز معلم مرا در کلاس در جای دیگر نشانده بودف ممکن بود من با دیگری دوست شوم. روزی که همراه ناظم دبیرستان به معلم کلاس اول معرفی شدم،در نیمکت جلو یک جای خالی بود و معلم مرا آنجا نشاند. او هم آنجا سمت چپ من نشسته بود.پسر بچه ای بود با رنگ پریده و دندانهایی سفید و صورت استخوانی و کمی کشیده. با پوستی صاف و کمی تیره و چشمانی که در گودی آنها نگاهی افسرده و شرمگین داشت ……..
.
داستان اسب، داستان مردی است که از دوران دبستان با پسری آشنا می شود که از لحاظ ظاهری مسخره آمیز است و هیچ یک از همکلاس هایش حاظر نیستند با او دوست شوند این پسر سرش سنگین وچشمهای درشتی دارد و از لحاظ اندام قوی است و با بالا رفتن سنش حرکاتی انجام میدهد همچون کوبیدن پاها به زمین و غرش کردن و زور نسبتا زیادی پیدا می کند و سرش همچنان سنگین و سنگین تر می شود که به همین خاطر در مدرسه لقب اسب به او می دهند در اوایل از این لقب ناراحت میشود و بعدها به این اسم عادت میکند تا اینکه به سالهای آخر دبیرستان که می رسد قیافه اش بیشتر به اسب نزدیک میشود و این باعث کناره گیری او از درس میشود و فقط با همان یک دوست ارتباط دارد تا اینکه یک روز به قصد قدم زدن از خانه بیرون می رود پس از رسیدن به کوه رفته رفته حرکات اسب واقعا شبیه اسب واقعی می شود وبا دیدن دو اسب که در بوته زار هستند به اسب تبدیل میشود و سر به کوه میگذارد ودوستش را تنها میگذارد بعد از چند سال دوستش که به یاد او بود اسب را در حال کشیدن یک درشکه می بیند که پیر شده و با دیدن دوستش مثل آدم اشک از چشمانش جاری میشود ……..