فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 31 فروردین 1403

سارا ديباجي

مریم یارقلی
سارا ديباجي ،فوق ليسانس زبان و ادبيات فارسي از دانشگاه پيام نور رشت است ،از سال 76 عضو انجمن شعر رشت بوده،به داستان نويسي علاقه منداست و هم اكنون در تهران به زندگي و تدريس مشغول است

1

قهوه ات را مي نوشي
روزنامه ي عصرت را ورق مي زني
و در ستون گمشده ها
چشمهاي زني را خواهي ديد
كه روزي در امتداد همين خيابان…

من هيچ وقت پيدا نشدم
تو اما قول داده بودي
پشت همه ي تلفن هاي شهر
نفس بكشي
اسمم را
با دو هجاي غمگين بلند

نفسم گرفته، كجا را گرفته اي؟

معلوم نيست من و اين پنجاه ريالي عرق كرده
تا كي
پشت اين باجه ها
دوام بياوريم

قهوه ات را سر مي كشي
و روزي قدم زنان
ته سيگارت را
پرت مي كني توي رودخانه…

بگو كجاي جهان مي رفتم
وقتي آدرس هيچ خانه اي
در جيبم نبود؟

بچه ها به جسد زن روي آب سنگ مي زنند.

سارا ديباجي

2
خوشحالند
فسيل غمگيني كشف كرده اند

دستش از گور بيرون است و
لبهاش در ابديت آخرين بوسه مي سوزد

قرار بود
خداحافظي نكنيم
برايت دست تكان ندهم
فقط ببوسمت
كه بروي اما زود برگردي

قرار بود
زودتر از تو بميرم
اما نه اينقدر زود
كه دستم از گور بيرون بماند
و تو فراموش كني
سال ها قبل
روزنامه ها
از فسيل چه كسي حرف مي زدند.

باستان شناس هاي ديوانه خوشحالند
استخوان هايم را زير و رو مي كنند و نمي دانند
انتظار
آدم را فسيل مي كند
اما نمي كُشد.

سارا ديباجي
3
هر روز صبح به آن علامت كوچك قرمز وسط صورتم
درست در وسط صورتم نگاه مي كنم
رويش را با كِرِم مي پوشانم

و فكر مي كنم چرا
شبيه در آمدن اولين دندان تير مي كشد؟

با همين درد صبحانه مي خورم
سر كار مي روم
بر مي گردم
حتا گاهي زندگي مي كنم

و يادم مي رود
يادم مي رود
كه پاييزهاي اين شهر باران ندارد
و براي ديدن درخت بايد به پارك تهِ خيابان بروم
و قرار نبود آنقدر سينك را بسابم كه حتا رد آب رويش نماند

كه زندگي جور ديگري هم مي توانست باشد

هر روز صبح به آن علامت كوچك قرمز نگاه مي كنم
و ديگر حتا يادم نمي آيد آن علامت كوچك قرمز چيست
و چرا پوستم هي دارد تغيير رنگ مي دهد

و آخرين باري كه دلتنگ كسي شدم كي بود؟

هر روز صبح موقع رفتن صورتت را مي بوسد
تو چشمهايت را باز نمي كني كه خوابت نپرد
و رفتن كرگدن تنهايي را نبيني
كه روزي ديگر با هيچ چيز نمي تواند جاي آن شاخ كوچك را بپوشاند.

سارا ديباجي