فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 4 اردیبهشت 1403

سعید توکلی

تصویر تست

1

حیف است پر از پینه و تاول شده باشی
همبستر غم های مفصل شده باشی

حیف است که با نفخه ی حقی که تو داری
در شیشه ی تنهایی من حل شده باشی !

یک لحظه به مرداب شدن فکر نکردی
اینقدر بعید است که تنبل شده باشی !

_ البته طبیعی ست که در عرصه ی این خاک
وقتی همه سنگند تو معضل شده باشی _

ماتم که چرا با همه ی ذوق تو ,باید
دست من بی ذوق محول شده باشی !

ای روح گرفتار ! از این بند رها شو
هرچند که یک عمر معطل شده باشی !

2

درخت ها چه قدر از زمانه بی خبرند

از اینکه بی برو برگرد طعمه ی تبرند

به میهمانی خون می روند صف در صف

اگرچه در هوس روزگار سبزترند

هنوز دفتری از عشق های ممنوعند…

هنوز خانه ی گنجشک های دربه درند !

هنوز منتظر روزهای پربارند

هنوز ملتمس ابرهای درگذرند

.

.

.

3

زمان و نگهدار دلواپسم
داره سرنوشتم رقم می خوره…
از این غربت کهنه هرجا برم
مگه رسم دنیا به هم می خوره
#
چشام و به آیینه می بندم و
صدای تو در من اثر می کنه
از این خونه هرجا که میخوام برم
نبود تو با من سفر می کنه !
#
همینکه میام و نمی بینمت
نشون میده که راهت از من جداست
به دنبالت از نو شروع می کنم
بگو لحظه ی آشنایی کجاست ؟!
#
خیال کن که حرفی ندارم برات
که حرفه نگفتم سکوته هنوز
به هر سمت این خونه رو می کنی
دل عاشقم روبه روته هنوز
#
دیگه حس خوبی نمونده برام
کسی برده رویای کوتاهم و
کجا میشه یک لحظه آروم گرفت
جدا کن از این زندگی راهم و
4

پیش من بنشین ولی چیزی نپرس از شادی ام
دلخوشم هر لحظه با غم های مادر زادی ام !
گرد و خاک درد با هر سرفه ام رو می شود
دوستان ! من وارث گنجینه ی اجدادی ام !
برق آذر می جهد از سایه ی اردیبهشت
بهمن سردی ست آن سوی تب مردادی ام !
من همان سرباز مجروحم که می پرسد مدام
کو تنم ؟ کو میهنم ؟ کو خانه و آبادی ام ؟
با زغالی می نویسم روی هر دیوار شهر:
” در قفس محبوسم اما عاشق آزادی ام ! “

5

سعید توکلی

هرچند کمی دیر ولی آمدم آخر

دریاب مرا باردگر کوه مشجّر !

تو ساکت و پا بسته و مغروری و خرسند

من خسته و آشفته و رنجور و مکدّر

در سینه ی تاول زده ام درد زیاد است

مانند تو غم دارم , حتی دو برابر !

اینجا به پناه آمده ام خانه ی ایمن

– از شهر به هم ریخته ی بی در و پیکر –

بنشین کمی از دغدغه ام با تو بگویم

برخیز دوتا چایی لب سوز بیاور !

یکبار دگر دل بکنم از تو ؟ نه والله !

برگردم از این راه به آن شهر؟ نه دیگر !

بگذار که تا صبح کمک حال تو باشم

پیمودن شب یک تنه سخت است برادر !

“جواهرده”

6

بار سنگین مرا از دوش من برداشتی

دست خوش ای مرگ شیرین ! باز هم گل کاشتی !

مانده بودم در نبرد زندگی تا اینکه تو

پرچم صلحی برایم از کفن افراشتی !

هر شب از شوق تو خوابیدم ، نگفتی بی کسم ؟!

آمدی ، دیر آمدی ، با خود چه می پنداشتی؟!

کاسه ی چشم مرا از خاک پر کردی ولی

–   داشتم مجذوب دنیا می شدم – حق داشتی !

*

بد نبودی زندگی اما مرا نشناختی

قهر تا روز قیامت ، آشتی بی آشتی !

7

تهی از نور می بینم حیات خلوت خود را

به طاق سینه می کوبم دل بی طاقت خود را

پرستویی زمینگیرم , پس از کوچ رفیقانم

تماشا می کنم بال و پر بی غیرت خود را !

صدای گریه ی پیغمبری پیچیده در گوشم

که روز امتحان گم کرده خرق عادت خود را !

عقب تر می کشم از زندگانی هر شب و هر روز

جلوتر می برم هر روز و هر شب ساعت خود را

میان مردمانی که زبانم را نفهمیدند

شبیه لاک پشتی حمل کردم غربت خود را !

به چشمم دلبری های سخیفت عین بدبختی ست

جهان پوچ ! بیش از پیش نشکن حرمت خود را