فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 6 اردیبهشت 1403

سودای محال

شب گذشت و سحر فراز آمد دیده ی من هنوز بیدار است در دلم چنگ می زند ، اندوه جانم از فرط رنج ، بیمار است شب گذشت و کسی نمی داند که گذشتش چه کرد با دل من …

شب گذشت و سحر فراز آمد
دیده ی من هنوز بیدار است
در دلم چنگ می زند ، اندوه
جانم از فرط رنج ، بیمار است
شب گذشت و کسی نمی داند
که گذشتش چه کرد با دل من
آن سر انگشت ها که عقل گشود
نگشود ، ای دریغ ،‌ مشکل من
چیست این آرزوی سر در گم
که به پای خیال می بندم ؟
ز چه پیرایه های گوناگون
به عروس محال می بندم ؟
همچو خاکسترم به باد دهد
آخر این آتشی که جان سوزد
دامن اما نمی کشم کاتش
سوزدم ، لیک مهربان سوزد

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج