شب گذشت و سحر فراز آمد دیده ی من هنوز بیدار است در دلم چنگ می زند ، اندوه جانم از فرط رنج ، بیمار است شب گذشت و کسی نمی داند که گذشتش چه کرد با دل من …
شب گذشت و سحر فراز آمد دیده ی من هنوز بیدار است در دلم چنگ می زند ، اندوه جانم از فرط رنج ، بیمار است شب گذشت و کسی نمی داند که گذشتش چه کرد با دل من آن سر انگشت ها که عقل گشود نگشود ، ای دریغ ، مشکل من چیست این آرزوی سر در گم که به پای خیال می بندم ؟ ز چه پیرایه های گوناگون به عروس محال می بندم ؟ همچو خاکسترم به باد دهد آخر این آتشی که جان سوزد دامن اما نمی کشم کاتش سوزدم ، لیک مهربان سوزد
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج