فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 31 فروردین 1403

سيده محدثه ميرجعفري

تصویر تست
تصویر تست

سيده محدثه ميرجعفري

در مهر ماه 67 در رشت متولد شد
از دوران دبيرستان با شرکت درکانون شعر مدرسه و بخصوص استفاده از محضر مرحوم عباسيه کهن در اين کانون به شعر و شاعري علاقه مند شد
و بعدها هم در انتخاب رشته دانشگاه رشته ادبيات فارسي را برگزيد . همچنين در المپياد دانشجويي سال ?? در کشور رتبه ي 16 را کسب کرده است . در حال حاضر هم دانشجوي دکتراي ادبيات فارسي در دانشگاه گيلان مي باشد و در همين دانشگاه به تدريس درس عمومي فارسي مشغول است .
سالهاست که در انجمن هاي شعر رشت رفت و آمد دارد .
مجموعه ي رباعي ايشان با عنوان “پيراهن واژه ها برايم تنگ است” توسط انتشارات آواي کلار به چاپ رسيده است.نه عسل بلکه شيره ي زهر است
اينکه جوشيده خون گرمم را
در گلويم دوباره مي چکدش
آخرين قطره ي جهنم را

درّه به درّه پرت مي افتم
از سر خوابهاي تو در تو
وحشت دردهاي يک نفره
گريه هاي خفه که زير پتو ..‌.

غم که از هر طرف دچارم شد
بوسه ها مي زند به لبهايم
هيزي چشمهاش خورده مرا
از سر موم تا کف پايم!

ذکر و تسبيح و مُهر و سجاده
از من و دردهام خسته ترند
سالها رفته ام وَ مي دانم
راه هاي نجات بسته ترند!

من که شيطان نبوده ام هرگز
سنگها را يکي يکي خوردم
راست مي رفتم و به چپ مي زد
هر کسي که براش مي مُردم

مي روم از هر آنچه چسبيدم
سمتِ بي سوي نا کجاي خودم
زندگي کرده ام براي خدا
مُردگي مي کنم براي خودم!

#محدثه_ميرجعفري
يه شکاف عميق تو سرمه
پرت هستم به درّه اي که منم
گيج ميرم نگاه هايي رو
که نشستن رو اضطراب تنم

بالا رفتم يه عمره در به درو
از سر پلّه هاي متروکه
دختري که ستون به شب بزنه
ديگه تا مغزِ استخون پوکه

من به خالي شدن گرفتارم
به همين هيچ و پوچِ تو در تو
هر چقد بغض هامو سد ميشم
” بر نمي گرده آبِ رفته به جو”!

دستهاي چقدر ساده ي من
چنگ ميزد به ريسموني که…
ريشه هاي منو به بادش داد
اون خداوند مهربوني که…!

اون خدا که منو نميشناختو
بيخودي کار داد فقط دستم
از همون اوّلم به قول خودش
“آبِ گنديده بودم و هستم!”*

اين همه راه اومدم تا که
آخرش کلّ راهو برگردم؟
منو باش که چه مومنانه براش
خوونمو توي شيشه مي کردم!!

شبِ وحشي شده حالا ديگه
جگرم رو کشيده به نيشش
گُر گرفتم تو اضطرابي که
شعله ها ميکشم به آتيشش

* (ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِن سُلاَلَةٍ مِّن مَّاء مَّهِينٍ)
رويا رويا چشيده ام قندت را
در اين شب مرگ‌، ماهِ لبخندت را
در ملت بادها نديدم هرگز
هيچ عاشقِ صخره اي همانندت را!

محدثه_ميرجعفري
ادامه مي دَهيَم تا کجاي زندگيت
مني که آخرِ راهِ تو را بُريده شدم
مني که زن ترم از حرفهاي بي پرده
که در کشاکش اين دردها دريده شدم

ادامه مي دَهيَم روي تخت خواب خودت
خيال هاي محالي که در سرت هستم
و فکر مي شوي اين آسمان آبي را
هنوز توي خيالت کبوترت هستم!

چه بي فروغم از بس که منزوي شده ام
قبول کرده ام اين را ” پرنده مردني است”
سلام من به تو اي عشق جز دروغ نبود
به غيرِ مرگ همه قول ها شکستني است

من از قبيلِ همين زردهاي پاييزم
هميشه از سر مهر تو ميزنم بيرون
که طاقتِ تو ندارم که سخت ميترسم
از آن دو چشم خريدارِ همچنان مجنون

که سخت مي ترسم از هر آنچه ايمان است
که حبس مي کُندَم در چهارچوب‌ خودش
که بدتر از همه بدهاي عالم است او که
ندارد اصلا شکّي به کار خوب خودش!

بريز از تنت اين خوابهاي شيرين را
که قصه ي من و تو بر لب کلاغ افتاد
به واقعيت پوچي که زندگيست بخند
که مرگ حادثه اي بود و اتفاق افتاد

اين تيشه به اعتبار من رحم نکرد
به باورِ سنگوارِ من رحم نکرد
هر زخم که خوردم از سر مهرم بود
پاييز به برگ و بار من رحم نکرد

عشق و هوس و شور و شر بسيارت
يخ بسته در آن چشم عروسک وارت
تاييد نموده پوچي دنيا را
بر روي لبت خنده ي معنادارت!