فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 1 اردیبهشت 1403

شهرنوش پارسی پور

شهرنوش پارسی پور

جذاب تر از سرگذشت دیگر نویسندگان ایرانی است. یک سر نترس، یک روحیه پیکارجو، و یک شهامت بی اندازه زندگی او را پر ماجرا، تلخ و در عین حال جذاب کرده است.

از تولد او ( بهمن 1324 ) و تحصیلات مدرسه ای و دانشگاهی و آغاز کار نویسندگی اش که بگذریم در سال 1353 از تلویزیون ملی ایران استعفا کرد: “در آنجا تهیه کننده برنامه زنان روستایی بودم و کار خود را بسیار دوست داشتم”.
در آن سال خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان اعدام و پاره ای از نویسندگان و هنرمندان مانند غلامحسین ساعدی، هوشنگ گلشیری، فریده لاشایی و پرویز زاهدی دستگیر و راهی زندان شده بودند. استعفای او از تلویزیون در اعتراض به همین اعدام ها و دستگیری ها بود. در متن استعفایش نوشته بود: ” به عنوان اعتراض به اعدام دو شخص مذکور و دستگیری چهار نفری که نام بردم استعفا می دهم. توضیح دادم که کمونیست نیستم و با انقلاب سفید مخالفتی ندارم و معترض به نظام سلطنتی نیستم اما به اعدام بی رویه و دستگیری های مشکوک اعتراض دارم. … استعفا می دهم تا به سهم خودم از آزادی و دمکراسی دفاع کنم.”
پس از استعفای خانم پارسی پور، رضا قطبی که رییس وقت رادیو و تلویزیون ملی ایران بود او را صدا می کند و می گوید که مشکل او را به خوبی درک می کند اما در عین حال فکر می کند که اعتراض و استعفای یک کارمند عادی و دون پایه تأثیری نخواهد داشت. به او می گوید این استعفا سبب بازداشت او خواهد شد، و ظاهراً همه نصیحت های یک رییس دلسوز را از او دریغ نمی دارد، اما او پاسخ می دهد: خیلی خوشحال خواهد شد که با اعضای ساواک حرف بزند. مهندس قطبی توضیح می دهد که بکلی در اشتباه است، با اعضای ساواک نمی توان حرف زد ولی گوشی شنوا وجود نداشت.
پس از استعفا تابستان آن سال را به نوشتن سگ و زمستان بلند مشغول شده بود، آن را در پنج نسخه ماشین کرده بود، دو نسخه را برای مطالعه به دوستانش سپرده بود و سه نسخه دیگر نزدش مانده بود که برای دستگیری اش آمدند. یکی از آنها که برای دستگیری آمده بود کارتی نشان داده بود و در عین حال سلاح و دستبندش را نیز به نمایش گذاشته بود تا حواس طرف جمع باشد. گفته بود اگر مقاومت کند وضع بدی پیش خواهد آمد. اما گویا خانم پارسی پور حواسش نبوده : “با او دست دادم و مرد بشدت یکه خورد”.
54 روز در زندان ماند و این اولین زندان او بود. بیست سال بعد که خاطراتش را می نویسد در این باره می گوید: “من در این زندان شکنجه نشدم چون دلیلی برای شکنجه وجود نداشت، اما بی هیچ علت و سببی مورد توهین و تحقیر قرار گرفتم. … اکنون که پس از اینهمه سال به این حادثه باز می گردم اینطور به نظرم می رسد که اگر کادر سازمان امنیت ایران رفتار شایسته تری می داشت شاید می شد جلوی خیلی از فجایع بعدی را گرفت”.
پس از زندان فضای ایران برای او غیر قابل تحمل شده بود. در سال 1355 به همراه پسرش از ایران خارج
شد. ابتدا به انگلستان رفت و از آنجا عازم فرانسه شد. در این کشور به خواندن زبان و ادبیات چینی پرداخت و از مسایل ایران فاصله گرفت و به نوشتن رمانی پرداخت با عنوان ماجراهای کوچک و ساده روح درخت، که به عللی آن را به چاپ نسپرد و بیست سال بعد در خارج از کشور چاپ شد در حالی که سگ و زمستان بلند همان پیش از انقلاب در ایران چاپ و منتشر شد، هرچند که آن سه نسخه ای که به دست ساواک افتاد، هرگز دوباره به دست نیامد.
بدینسان در زمان انقلاب ایران، شهرنوش پارسی پور در فرانسه به سر می برد و فعالیت خاصی نداشت. او طرفدار هیچ گروه و سازمانی نبود. در حالی که شور و التهاب انقلاب بسیاری از ایرانیان مقیم خارج را راهی کشور کرده بود، به “نیروی جمعیت، ثقل جمعیت، ابهت جمعیت” بی اعتنا مانده بود. البته یکی دو بار به نوفل لوشاتو رفته بود و در مصاحبه ای با دکتر یزدی شرکت جسته بود اما سوالهای او چنان تند بود که همگنان از او فاصله گرفته بودند.

معترض بود اما انقلابی نبود، نشسته بود و تماشا می کرد. خود او در این باره می گوید: “من، تنها و منفرد نشسته بودم و به حرکات انبوه مردم در تلویزیون نگاه می کردم و قاطعانه باور داشتم که با حفظ احترام نسبت به مردم باید در برابر زیاده روی های آنها مقاومت کرد. استدلال من این بود که مردم از تک تک افراد تشکیل می شوند و هر فرد به اندازه خود من جائزالخطاست و از این رو اگر بنا بر این است که ‘چون راه می رویم و حتی کشته می شویم پس حق داریم’، در نتیجه چگونه می توان امر پی گیری از حقیقت و صلاح حقیقی مردم را در مد نظر قرار داد؟”.
این سخن او یاد آور این حرف “گونتر گراس” است که گفته است وظیفه نویسنده و روزنامه نگار آن است که خطاهای ملتش را یادآوری کند.
در تابستان 58 برای دیدار اقوام به ایران رفت. در تظاهرات مربوط به روزنامه آیندگان و دیگر مطبوعات تعطیل شده شرکت کرد ولی به دلیل حمله گروههای فشار در نیمه راه از جمعیت جدا شد و درست یک روز پیش از مرگ آیت الله طالقانی به پاریس بازگشت.
پدرش در آذرماه 58 درگذشت و او به این خاطر بار دیگر به ایران بازگشت اما ماندگار نشد. پس از مدتی دوباره راهی فرانسه شد. فکر مهاجرت به کانادا به سرش افتاد اما سرانجام از این تصمیم منصرف شد و تصمیم به بازگشت به کشور گرفت: “… چنین به نظرم رسید که اگر بناست به عنوان نویسنده هویت بیابم باید بازگردم و در آن مجموعه زندگی کنم. فقر و تنهایی نیز مزید بر علت بود. این شهامت را نداشتم تا خود را به آغوش جهان پرتاب کنم”.
در تهران در جستجوی کار بر آمد اما کاری یافت نمی شد. آن سالها کار و بار ویدئو سکه بود. طرز اداره تلویزیون، کار و بار مغازه های فرهنگی ویدئو را رونق بخشیده بود. برادرش به اتفاق تنی چند، یک باشگاه ویدئو راه انداخته بود. تصدی امور آن را بر عهده گرفت و در عین حال با کانون نویسندگان ارتباط داشت. اما کانون نیز زیر ضربات گروههای فشار قرار گرفته بود و عمر درازی نکرد، از هم پاشیده شد و ارتباط با کانون و کانونیان نیز قطع گردید.
یک روز که به اتفاق مادرش برای دیدار خواهر به دهکده اوین می رفت اتومبیل مادرش مورد بازرسی قرار گرفت و در پشت آن چمدانی از نشریات گروه ها و سازمانهای مختلف یافت شد. برادرش به این فکر افتاده بود که حالا که عمر نشریات سازمانی رو به پایان است می بایست آرشیوی از آنها فراهم آورد تا منبع نوشتن تاریخ در آینده قرار گیرد. مقداری از این نشریات در صندوق عقب ماشین مادر بود که موجب گرفتاری او و مادر شد و از 22 مرداد 60 به زندان افتاد. با اینکه او اتهامی نداشت و طرفدار هیچ گروه و سازمانی نبود، اما آن سالها داشتن چنین نشریاتی جرم بزرگی محسوب می شد. این زندان چهار سال و هفت ماه و هفت روز طول کشید. روزی که آزاد شد 28 اسفند 1364 بود.
حالا دوباره باید به جستجوی کار بر می آمد. اوضاع مالی خانواده اسفناک بود و چرخ زندگی نمی گشت. ناشران، آثار یک نویسنده تازه از زندان به در آمده را نشر نمی دادند. تازه اگر هم نشر می دادند با درآمد آن زندگی نمی شد کرد. مجموعه زنان بدون مردان را به نشر نقره سپرده بود که هرچند اجازه چاپ گرفت اما چاپ نشد. به ترجمه روی آورد و در عین حال دست به ایجاد یک کتابفروشی، در زیر زمینی در خیابان سنایی زد: “… دوستی پیشنهاد کرد مکانی را که در رهن او بود و به تازگی خالی شده بود به کتابفروشی تبدیل کنم. شخصی که در آن مجلس بود نیز داوطلب شد با من شریک شود. به دیدار دکان رفتیم که زیر زمینی در خیابان سنایی بود و به درد کتابفروشی نمی خورد اما من در اندیشه بودم که با تبلیغ در میان دوستان روشنفکر می توان آنجا را به پاتوق مناسبی تبدیل کرد”.
یک روز که طبق مقررات ماهانه خود را به کمیته انقلاب معرفی کرده بود بازجو ضمن سوالاتش نوشت: ” از نظر همکاری بفرمایید چه کسانی در این کتابفروشی رفت و آمد می کنند؟” با دیدن این سوال چون اسفند بر آتش افتاد. منفجر شد. بازجو دریافت که حال او عادی نیست و زیر فشارهای طاقت فرسا له شده است. مرخصش کرد. اما همان سوال سبب شد که قید کتابفروشی را بزند. کتابفروشی درآمدی نداشت اما او حساب کرده بود که اگر کارش بگیرد و آنها بخواهند موی دماغش بشوند چه خواهد شد؟ در کتاب خاطراتش آورده است:”مردم را به آنها معرفی می کنم تا درآمدم به خطر نیفتد؟”
واقعیت این است که نه آن کار رونق می گرفت و نه آنها احتیاجی به اطلاعاتی داشتند که او می توانست بدهد. آنچه موجب همه این اتفاقات است حساسیت بی اندازه ای بود که گریبانگیر اهل هنر است.
بدین ترتیب کتابفروشی تعطیل شد و امرار معاش معطل ماند. اما تنها امرار معاش نبود که معطل ماند. زنان بدون مردان به وسیله نشر نقره منتشر شده بود و سروصداهایی برانگیخته بود. پاره ای روزنامه ها علیه کتاب و نویسنده مطلب می نوشتند. اینها علامت خطری بود که در راه بود: “پاسداران کمیته منکرات به کتابفروشی نشر نقره ریختند تا زنان بدون مردان را جمع آوری کنند. تمام نسخه های کتاب به فروش رفته بود. آنان در عین حال به انتشارات اسپرک مراجعه کردند و تمام نسخه های سگ و زمستان بلند را که چاپ شده اما منتشر نشده بود، توقیف کردند.
چند روز بعد کمیته منکرات او را احضار کرد. این شروع دوباره یا در واقع سه باره ای برای زندان بود.
برای سومین بار به زندان افتاد. موضوع بازجویی ها کتاب زنان بدون مردان بود و اینکه چرا درباره “بکارت” نوشته است: “بازجویی با خشونت توام بود و بر این محور دور می زد که من چرا این کتاب را نوشته ام و چرا آقای اصلانی آن را چاپ کرده”. سرانجام روی حکم زندان او نوشتند: “به جرم نوشتن آثار ضد اسلامی”، اما او را به بند معتادان و قاچاقچیان مواد مخدر منتقل کردند. خود در این باره نوشته است: رییس زندان قصر وقتی حکم بازداشت را دید با تعجب پرسید “آخر برای چه شما را اینجا فرستاده اند؟”. پس از چندی با قرار وثیقه آزاد شد.
بار چهارم وقتی به زندان رفت که قصد داشت خود را از شر این وثیقه که ملک یکی از اقوام بود آزاد کند و به سفر برود. رفت و خود را معرفی کرد و گفت من آمده ام که زندانی شوم تا سند وثیقه آزاد گردد. کارها به خوبی و خوشی پیش می رفت که بار دیگر عصبانیت او کار دستش داد و زندانی شد. پس از چندی از این زندان نیز در آمد و به خارج کشور رفت و راهی آمریکا شد و هنوز در آن کشور به سر می برد. حاصل زندگی او در آمریکا تا کنون چند کتاب بوده است: شیوا، بر بال باد نشستن، آداب صرف چای در حضور گرگ، خاطرات زندان و مقالاتی که طی سالها اینجا و آنجا منتشر شده است.
فهرست آثار:
تجربه های آزاد ( داستان های کوتاه به هم پیوسته )
آویزه های بلور ( داستان کوتاه )
سگ و زمستان بلند ( رمان )
توپک قرمز ( داستان برای کودکان )
طوبا و معنای شب
زنان بدون مردان
عقل آبی
بر بال باد نشستن
شیوا
آداب صرف چای در حضور گرگ
ماجراهای ساده و کوچک روح درخت
ترجمه ها:
شکار جادوگران شرلی جکسن، گردونه تاریخ
پیرا روانشناسی ( از سری چه می دانم )
از کنفوسیوس تا راه پیمایی دراز دلفین دولرس
تاریخ چین- از جنگهای تریاک تا انقلاب فرهنگی ( چهار جلد )
لائودزه و مرشدان دائویی
*گفتاوردهای این نوشته همه از خاطرات زندان شهرنوش پارسی پور نقل شده است که به نوعی زندگینامه اوست.