فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 31 فروردین 1403

صالح سجادی

تصویر تست
تصویر تست

صالح سجادی

بی تو شب و روز من غم انگیز است١

هر ثانیه ام زغصه لبریز است

این مستی بین که بی تو مخموری ست

وین هستی بین که بی تو ناچیز است

تو سرو بلند بیشه ی شعری

کت سایه ی روشن و دلاویز است

از تاک تو هرچه باده روح افزاست

وز خاک تو هرچه باد گلبیز است

از سینه برون نمی کشم گر تیغ

وزلب نمی افکنم اگر تیز است

یادت که به دل چومهر یک راز است

نامت که به لب چو ذکر یک ریز است

ازمن دوری چنانکه آن تهران

از تو دورم چنین که تبریز است

آسوده نشسته ای و این خطه

در خاطره ات هنوز زر خیز است

آن نزهت گه که دیده بودی لیک

عسرت گاهی ترحم انگیز است

آنش دیدی که شهر مستان بود

اینش بنگر که کوی پرهیز است

خالی شده از کرشمه ی خوبان

هر شش جهتش هجوم چنگیز است

آن نهر زلال بین گل آلوده

وین دشت که با ملخ گل آویز است

آن غنچه نگر عفن شده برگش

وین میوه که بر زغن دل آویز است

از حال بهارمان مپرس ای دوست

وز برگ و برش که دست پاییز است

رفتار بهار رفت بی آمد

افتادن برگ افت بی خیز است

وآن افسر سبز بر سر اشجار

چون شعله ی آتشی شرر خیز است

مرگ است، مبین هزار ویک رنگ است

هم رنگ مبین، که رنگ آمیز است

نی گرده و آب، بلکه گرد و زهر

در بطن گل و گلوی کاریز است

از ارک بگویمت که می گفتی:

“برجسته ترین نشان”تبریز است

2
بنازم آن دل از قهر و کین منزه را

جمال با قمر چارده مشبه را

دلِ اسیر تو برمدعی چه عرضه کند ؟

مگر جمال تو این حجت موجه١ را

جمال انور صد ماه از او فرومانده٢

کمال قدر فلک درنظرش کوته را

به جز به سوی تو از سینه دل کجا برود؟

که می کشد به نخ جذبه کهربا٣ کَه را

فدای زلف عبیرت که می وزد درباد

وبا تنفس اش از هوش می رود صحرا

خوش آن دمی که به نخجیر عاشقان بِکِشی

خَم کمانِ به تیر مژه مسلح را

تو آن ستاره ی ماهی٤ که با درخشش تو

زمین به دور خودش گم نمی کند ره را

توآمدی و خدا بر زمین محقق کرد

بشارت کتب،آن وعده ی مصرح را

خوش آن نماز که در هر اذان برابرکرد

به لطف در صف تکبیر با گدا شه را شه را

که تو رسیدی و بافقر همنشین کردی

غرور وکبر اقلیت مرفه را

به مرد، نام تو فخر و شکوه بخشیده ست

غرور داده به زن نام دخترت زهرا

به جلوه نور بیفشان و بی تفاوت کن

میان عوعو سگها درخشش مه را

که نور بی غش مهر ت سفیدخواهد کرد

سیاه بازی یک مشت بی سرو ته را

جسارت است که با نام خود تمام کنم

من این قصیده ی با عشق تو موشح را

به رغم قافیه این بیت را شفاعت کن

که در کنار تو جایی دهند “صالح” را

3
چون فضله ی کبوتری افتادم این آسمان و گردش دوکی را

تا باز واژگونه بیآغازم از این هبوط، سیر و سلوکی را

روی کدام گونه ی هستی را، افتادنم سفید کند وقنی

درمن فرشته ای ست که مجبور است عمری نفس کشیدن خوکی را

آنقدر رسته بود که می رقصید بی انتهای پهنه ی هستی را

دیری ست آن فرشته پذیرفته ست قانون زندگی بلوکی را

وقت جدایی از تو به من راه برگشت را کشیدی و اما حیف

بیراهه ها شبیه میانبر ها هی گیج می کنند کرو کی را

روح من استخوان پر از یاس یک زن در ابتدای میانسالی ست

یک زن که می خورد به زمین هروقت، حس می کند رسیدن پوکی را

می ترسم از صداقت آئینه از لحظه ای که بنگرم و دیگر

ازآن فرشته هی نبینم جز رویی کریه و زرد و چروکی را

چون فضله ی کبوتری افتادم جاماندم از ادامه ی یک پرواز

تا کود دانه ای شدم و هر روزمی جویم آن کبوتر کوکی را