فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 1 اردیبهشت 1403

عبدالرضا افسانژاد

تصویر تست
عبدالرضا افسانژاد

به روی بام­های شهر خاموش

شبی سرد و سیه گسترده آغوش

زمین پوشیده از آن برف دیروز

فضا پر گشته از آهی جگر سوز

به زیر ابرهای پیچ در پیچ

نه نور ماه می­بینی، نه تابشِ هیچ

نگاه سرد و خشک، بادی مداوم

به هر جا سر می­کشد اما ملایم

به زیر کرسی خاموش و تاریک

به روی کوچه­های سرد و باریک

به دستان گره کرده یه عابر

به پای عاجز مردی مسافر

به دستانی که هست رو به دهانش

به گرمایی که دارد سوز و آهش

به رقص برگ­های بید پیری

نگاه عاشق از غصه سیری

به بیم و وحشت و ترس یه کابوس

به نور سرد و کم سوی یه فانوس

به اشکی یخ زده بر چشم مادر

به بادی منتظر در پشت یک در

به دستان نحیف کودکانی

همان پاهای سرد استخوانی

به رنج تا ابد بر خونه­ی ما

اونم خسته شده از غصه­ی ما

نگاه چشم ما سوی خدا است

به امیدی که از او، سوی ما است

به امید رهایی، روشنایی

به امید خدا، عشقی خدایی

2

تنهاترین تنهایم، تنهاتر از تنهایی

تنها شدم این گونه، آخر بگو کجایی

تنهاتر از ستاره، در پشت نور مهتاب

تنهاتر از یه قطره، در عمق جان یک آب

تنهاتر از یه عاشق در انتظار معشوق

تنهاتر از یه نومید از دست باز مخلوق

تنهاتر از سکوتی در ابتدای فریاد

تنهاتر از قاصدک، مسافر ره باد

تنهاتر از نور ماه در قعر تاریک چاه

تنهاتر از یه عابر در کوچه ­های باریک

تنها شبیه اشکی در نیمه راه تردید

تنهاتر از کلاغی بر شاخسار یک بید

در خلوت و سیاهی، تنهاتر از یه گوشه

در زیر خاک غربت، تنهاتر از یه ریشه

تنها بی هیچ تکیه گاه، در التهاب امواج

با زخم تیغ تبر، تنها شبیه یک کاج

تنها با یک کوله بار، از آرزوی محال

تنها با یک خاطره، اونم تو خواب و خیال

تنها منو گذاشتی، تنها منو می­ذاری

این بار دیگه می­میرم، تنهام اگه بذاری

3
اگه جونی به تن دارم، خونی به رگ­ها من دارم، نفس آمدن دارم

آخه امید زندگی، نمی­ره با یکدندگی، به عشق این هوای تو

اگه تو این بیغوله گاه، گم شده­ام من توی راه، یا افتادم من توی چاه

با تو هنوز زنده­ام، از مرگ خود شرمنده­ام، می­خوام بشم فدای تو

اگه جفای روزگار، برای آخرین بار، برده منو سرِ دار

لحظه­ی بستن رخت، یا از جان شستنِ دست، منتظر وفای تو

اگه نگاه آسمون، با اینکه بود فصل خزون، آبی شده است و مهربون

نگاهِ چشم من ولی، به زیر پام است و گِلی، به حرمت چشای تو

اگه وجودم خسته است، دلم انگار شکسته است، راهِ نجاتم بسته است

اما هنوزم اشتیاق، قلبمو کرده احتراق، من زنده­ام برای تو

اگه از ابر سیاه، بباره بارونِ آه، یا بریزه خاک و کاه

ندارم هیچ بهانه­ای، یا حرف و یا گلایه­ای، راضیم از رضای تو

اگه خورشید رها بشه، زمین از هم جدا بشه، جهنمی به پا بشه

اون روز همون قیامته، برای قلبم عادته، خودم می­شم فنای تو

اگه خیالن قصه­ها، دروغن افسانه­ها، حکایتن نامه­ها

اما تویی حقیقت، خودم شدم عاشقت، به خاطر صفای تو

اگه منو طرد کنن، از دیدنت رد کنن، بین مارو سد کنن

توو قلب من بی تردید، نگاهتو می­شه دید، حتی شنید صدای تو

اگه یه روز که گیرم، زندگی شده سیرم، اون روز باید بمیرم

دارم خدا یه خواهش، اون روز توی راهش، قربونی شم به پای تو

اگه بخوای نموندم، همیشه غصه خوردنم، راضی بشی از مردنم

تو دایره­ی این بازی، رقصم با تو به هر سازی، من عاشق جفای تو

اگه از دل می­ره یادم، واسه قلب تو زیادم، آخرش به دست بادم

اما تو همیشه هستی، توی قلب من نشستی، دل من سرای تو

اگه کردم من گناهی، توی راهت کنده چاهی، یا بگو هر اشتباهی

تو ببخش هر چه کردم، همه­ی آنچه نکردم، تو رو به خدای تو

4
برای من مدتیه دنیا چه تنگه

فضای سرد خانه­ام از جنس سنگه

گویی نداره روزگار هیچ آب و رنگی

رنگ سیاه شب زده سلطان رنگه

مرگم مدام با زندگی در جنگ و پیکار

این بار ولی این زندگی تسلیم جنگه

وقتی نمانده انگاری برای ماندن

ناقوس کلیسای عدم در حال زنگه

دست خداوند هم دگر بر شانه­ام نیست

آنچه می­بارد از آسمان بر سر تگرگه

باد موافق می­وزد بر کشتیِ مرگ

در فصل پاییز عمر من مانند برگه

یک عمر حیران بودم و نمی­دونستم

زندانی فراری­ام آخر به چنگه

باور ندارم روزگار دست مرا خواند

یعنی سرانجام من این دنیای ننگه

فرقی نداره واسه من چه جوری رفتن

حتی برام حالا هر پایانی قشنگه

5
یادت میاد بچه بودیم، از تنهایی خسته بودیم

هر چی که چشممون می­دید، همونو ما خواسته بودیم

تا که یه روز تو رو دیدم، یواشکی من خندیدم

از رو چشای ناز تو، نگاهتو من دزدیدم

توی نگات چه شوری بود، صدات انگار یه جوری بود

صورت ماه و معصومت، لبریز از چه نوری بود

داشتی تو لبخند می­زدی، چشماتو بر هم می­زدی

بر زخم تازه­ی دلم، داشتی تو مرهم می­زدی

از اون روز تا به بعد، چه خوب بود یا که بد

قلب پاکم جز تو زد، بر عشق هر کس دست رد

تو هم حرفی نداشتی، خودت گفتی دوس داشتی

خودت گفتی که عشقو، به پای من گذاشتی

بعدش دیگه همیشه بی غل و غش و شیشه

هرگز نبود جدایی، یا هر کی به فکر خویشه

یادت میاد کودکی­مون، خنده­های دزدکی­مون

بازی­های قشنگ و شاد، گریه­های الکی­مون

موهای پر پیچ و قشنگ، لباس ساده و یه رنگ

لحظه­های ندیدنت، دلم برات می­شد چه تنگ

از اون روز تا به بعد، چه خوب بود یا که بد

قلب پاکم چز تو زد، بر عشق هر کس دست رد

با این که بود دختر شاه، منم یه پسر گدا

انگار که هیچ فرقی نبود، خالی ز هر رنگ و ریا

همون روزای بچگی، توی یه کاخ ساختگی

یا که همون قصر گِلی، اولای اون زندگی

به همدیگه ما قول دادیم، که تا همیشه با همیم

دوای دردِ عاشقی، برای هم مرهمیم

شاید بگی لبات نگفت، هیچ کس این حرفا رو نگفت

یه وقتی از یادت نره، دلت که گفت، چشات که گفت

از اون روز تا به بعد، چه خوب بود یا که بد

قلب پاکم جز تو زد، بر عشق هر کس دست رد

بزرگ شدیم یادت میاد، همون که ترسیدیم بیاد

یادت میاد آرزومون، جدایی­مون هیچ وقت نیاد

دیگه کمتر تو رو دیدم، صداتو کمتر شنیدم

به هر کسی می­رسیدم، از تو ازش می­پرسیدم

مارو از هم کردن جدا، شاید با تقدیر خدا

خدای من چه حکمتی، نمی­دونم آخر چرا

هرگز دیگه ندیدمش، حتی یه لحظه دیدنش

از اون روز تا به بعد، چه خوب بود یا که بد

قلب پاکم جز تو زد، بر عشق هر کس دست رد

پذشت تا سال­های سال، خدا می­دونه با چه حال

سال­های سخت انتظار، به امید روز وصال

خدای من دوسش دارم، حسی عجیب بهش دارم

روزا همش به فکرشم، بی خوابی رو شبش دارم

این آرزوی آخره، نمی­شه از یادم بره

حتی اگه جونم بره، خونی به رگ­هامم نره

از اون روز تا به بعد، چه خوب بود یا که بد

قلب پاکم جز تو زد، بر عشق هر کس دست رد

6

چه دردیست این، چرا درمان ندارد

چرا این عاشقی سامان ندارد

کویر خشک دل می­نالد از عشق

چرا این ابرها باران ندارد

به چه جرمی چنین تاوان خدایا

مگر عاشق کشی پایان ندارد

سراپای دلش لبریز از احساس

فضای سینه­اش زندان ندارد

خداوندا چرا می­جوشد از عشق

چنان جز عاشقی فرمان ندارد

چرا این روزگار این گونه با اوست

مگر بر قلب او ایمان ندارد

تمام شب دلش در حسرت صبح

چرا این شامگاه اذان ندارد

هوای چشم­هایش پر تلاطم

چو دریایی که جز طوفان ندارد

برای رفتن این دلشکسته

زمان هم لحظه­ای امان ندارد
2
در عرصه­ی سخت زنده ماندن

لبخند بزن از این که هستی

در دوره­ی خنده­های سنگی

لبخند بزن حتی به هستی

با این که زمانه می­گه از درد

لبخند بزن به این زمانه

با ثانیه­ها که می­رن از دست

لبخند بزن تو بی بهانه

لبخند بزن تو به جهانی

کز ظلم و ستم گشته ماتم

از دست جفای روزگاران

لبخند بزن به روز خاتم

بی واهمه از عاقبت کار

در راه دراز نرسیدن

بی دلهره از راهی که رفتی

بی دغدغه از فکر رسیدن

تا هست وجود آسمان­ها

بر روی زمین و دشت و دریا

تا هست به دل یه ذره امید

لبخند بزن بخند به دنیا