فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 1 اردیبهشت 1403

عليرضا بازرگان، سر در نمي آورم

عليرضا بازرگان سر در نمي آورم

Isbn:
٩۶۴-٩٣١٩٢-٧-١
١

1
قرار
خدا از تنهایی ام عکس می گيرد و
فرشتگان غربتم را فریاد می زنند
باران می آید.
با این آسمان ابری
لابد مرا می بخشد
اگر نتوانم به تماشای ماه بنشينم
در ساعت قرار!
نه!
می بخشد.
٢

2
اخم
اخم که می کنی
انگار
انگار مشوش ترین خوابها را می بينم
_اردی بهشتی که در سکوت بگذرد و
واژه هایی که قولنج
و شعری که تمام نمی شود!_
خوابگزاران رمز خنده ات را از یاد برده اند
اخم که می کنی هيچ دیگر!
مگر ما
چند اردی بهشت دیگر …ها!؟
کمی بخند.
٣

3
سفارش
شب که می خوابی یادت باشد
نردبان خانه را بخوابانی
حوض را هم خالی کن
ماه اگر به زیبایی تو دست بيابد
دیگر سراغ از شب هيچ بی ستاره ای نمی گيرد
یادت که نمی رود
من بی ستاره ام.
٤

4
مشق
روی بخار شيشه می نویسی “دوستت دارم “و بعد
پرده را که می کشی
می روی سراغ درس و کتاب و
این سوی پنجره می مانم من
که تنهایی ام را تا تولد شعری تازه قدم بزنم
باران می آید.
می دانم
تو خواهی خوابيد و
شيشه را بخار خواهد گرفت و
“دوستت دارم ” را هم !
و صبح که بيدار می شوی
از هول مشقهای نانوشته فراموشم خواهی کرد.
کاش فردا جمعه بود
کاش می توانستم مشقهایت را بنویسم.
٥

5
ابر
ساده که بودیم
ساده یعنی همان کودک
می نشستم و با ابرها شکل تو را درست می کردم
یادش بخير
هميشه از چشمهایت شروع می کردم و
به دستهایت که می رسيدم دستانم می لرزید
بعد
یا باد بد از راه می رسيد و
سر به سرم می گذاشت
یا تو گریه می کردی
تو بيقرار بودی
تو هميشه بيقرار بودی و من
می ترسيدم آنقدر گریه کنی که تمام شوی
من آن وقت ها شاعر نبودم که
تازه می فهمم
با ابری که تو بودی
نباید بازی می کردم
خدا سایه ات را از سر شعر کم نکند
گریه نکن تمام می شوی ها!
٦

6
آشتی
قبول که نخواستی
وگرنه باران که راه ها را نمی بندد
تازه
زیر باران که آشتی ساده است
کسی اشکهایت را نمی بيند
قبول که نخواستی
وگرنه
مگر تو نبودی که می گفتی
“غسل باران که می گيری
زندگی طراوت از دست رفته را باز می یابد.”
یادت رفته!؟
سر به سر پروانه ها که می گذاشتی بر نمی گشتی
تا باران بگيرد و من
دلواپس بيایم و موهایت را خشک کنم
قبول کن که نخواستی
حالا که باران را بهانه می کنی
آشتی بی آشتی
مگر کنار توت کهنسال باغ
وقتی که باران بياید.
همين!
٧

7
بهانه
بهانه ی ما برای آشتی
می تواند ترانه ای باشد
که در کوچه های تابستان همين چند سال پيش می خواندیم
قرا به هم خورده مان می تواند باشد
بر نيمکت آخرین خداحافظی در پارک
کنار درختانی که از کار آدمی سر در نمی آورند
بهانه ی ما می تواند مثلن
همين دلتنگی های نمی دانم از سر چه
همين بی خوابی ها
حالا سالهاست
هر چه می خوابم خوابم نمی برد و
هر چه نمی خوابم خواب تو را می بينم
بهانه ی ما اصلن
تعریف آخرین خوابی که دیده ایم
می بينی
ما کمی سخت می گيریم
وگرنه آشتی که این حرفها را ندارد
دارد!؟
٨

8
سلام
می دانستم که بر می گردی
تو نمی توانستی بد باشی
حالا بنشين
بنشين و بگو کجا بودی این همه وقت
این همه وقت!
بعد از آن سلام ساده کجا بودی
که من پشت تمام درختان باغ را بگردم و
باران بند نياید
کاری نکرده بودی که
زیر باران
من هم آن قدر ساده می شوم
که خيلی ها به چشمم آشنا می آیند
تازه از کجا معلوم
که من نمی توانستم آشنای تو باشم
عشق گاهی
از یک اشتباه ساده
آغاز می شود
حالا گریه نکن
گریه نکن حالا
هر که نداند
فکر می کند جواب سلامت را نداده اند
٩

9
آينه
آینه ای بر می دارم و چشمت را
انعکاس می دهم به سقف جهان
تا شاعران بی ستاره بگيرندش
دریغ اما دریغ
که دستم می لرزد و دستها
ناکام می مانند
حقا که در برابر تو
دست و دل هر که نلرزد
شاعر نيست
١٠

10
سايه
از خانه بيرون می زنم و می دانم
یک روز دیگر باید این سایه را به دنبال خود بکشم
_دوستی که تکليفش را با من روشن نمی کند_
روز می آید و
شب می رود
نمی دانم
لابد به من حق می دهی که بخواهم هميشه شب باشد
تو هم که آفتابی نمی شوی!
١١

11
رونويسی
یا می روی که بر نگردی
یا نيامده بر می گردی
آرام نمی گيری که
بعد از من شعر تازه می خواهی
این را که دیگر تو باید بدانی
من از رو می نویسم
دروغ می گویم!؟
وقتی که نيستی
از شعر هم خبری نيست
١٢

12
شعرسوزان
دستم نمی رود که بنویسم دست نگهدار
اصلن
هر چه بر سر این شعرها بياوری
حقشان است
مرا هم خسته کرده اند دیگر
اما تو پيش از آن که بسوزانی شان
ببين کلمه ای بی تقصير نباشد
نمی خواهم بی گناهی به آتش ما بسوزد
١٣

13
قايم باشک
چه می دانستم
وگرنه اصلن چشم نمی گذاشتم
که دور رفته باشی و این قدر دیر برگردی
یا لااقل
چندان نمی شمردم که این همه سال
این همه سال!
راستی نگفتی کجا بودی
فکر می کردی از یادم می روی!؟
می بينی که
من هنوز کودک مانده ام
اما
دیگر از تو چشم بر نمی دارم
بازی دیگری بلد نيستی؟!
١٤

14
عذر خواهی
– خواب عجيبی بود
تو خيلی مهربان شده بودی
نشسته بودی تمام حرفهای مرا گوش می دادی
عنقریب بود باران بگيرد
بعد گفتی
یعنی می خواستی چيزی بگویی که
بيدارم کردند!
خواستم معذرت بخواهم از اینکه
وسط حرفتان
الو؟!
الو!؟
١٥

15
دختر قالی باف
سلام دختر قالی باف
بختت بلند و بيدار
آوازهایت کو پس؟
نمی گویی گلهای قالی پژمرده می شوند!؟
به درک که بازار فرش خوابيده
تو بخند
اصلن این رج را تو خنده بباف
مگر قرار است هر چه تاجران می خواهند
١٦

16
تو بايد می خنديدی
از یکی پرسيدند:
از چه رنگی خوشت می اید
گفت:راه راه !
حالا کاری ندارم که می خندی یا نه
اما
این یکی را دیگر
مطمئنم که دست اول بود
تو هم که فکر می کنی لابد
هنر کرده ای با این اخم
می خواهی من هم بنشينم
تا دلت می خواهد
چطور بگویم ، تو
تو باید می خندیدی که نخواستی
بعد از این هم که توی این آلبوم
می خواهی بخند
می خواهی نه
اما من
دیگر از هيچ رنگی خوشم نمی آید
نه راه راه
نه اخمو!
١٧
17
کوه
آب نمی توانم باشم
که زمزمه گر بر تو بگذرم و باز نگردم
آیينه نمی توانم باشم
که چون نمی بينمت از یادم رفته باشی
باد نيستم که سر به سرت بگذارم
سایه نيستم که آفتاب برایم تصميم بگيرد
کوهم من
که چون آواز تو در من می پيچد
شاعر می شوم
سکوت که می کنی
هيچ دیگر
خاموش می مانم و
قله ام
در
مه
پایين
می آید.
١٨

18
دستمال
وقتی هم که نيستی
من سير گریه می کنم
آنوقت
تو دستمال داشته باشی و من گریه ام را بدزدم!؟
اصلن چه کار به کار من داری
داشتی می گفتی
کجا بودیم!؟
١٩

19
پل
تنها که از پل عبور می کنی
رود وسوسه ای است
که زیر پای تو را خالی می کند
اما
دستت را اگر به من بدهی
راستش دلم می خواهد
آن سوی این پل زیبا را هم ببيينم
٢٠

20
آشنايی
برای آشنایی آیا
همين بهانه کافی نيست
که شماره های ما یکی باشد
باران هم که می آید
راستش
راستش من از شماره های اینجا بدم می آید
کسی جواب آدم را نمی دهد
می فهمی که!؟
.
.
.
خداحافظ پس فعلا
تا باران بيقرار بعد
کد زنجان را هم که
٠٢۴١
٢١

21
خواب
نه مادر نه
من گریه نمی کنم
ناسلامتی دیگر
برای خودم مردی شده ام مثلن
فقط نمی دانم این پوست پياز را که می گيری
آدم چرا به یاد خواب هایی می افتد
که فراموششان کرده
مثل خواب همين سارا
که در صبح روزی زمستانی رفت
و برف پشت سرش ایستگاه راه آهن را
پاک
پاک کرد
و من که دیر رسيدم مادر
تو گم شده باشی گریه ات نمی گيرد
اصلن چه کار به کار من داری
خوابم می آید
شام حاضر نيست؟!
٢٢

22
گربه
یادت نرفته باشد اگر
مادر
اعتراف می کنم که چند سال پيش
کسی که گلدان سفالی را شکست من بودم
گربه ی بيچاره بی گناه کتک خورد
باید اعتراف می کردم
می دانم
حالا معذرت می خواهم
صد بار معذرت می خواهم
اجازه می دهی که این گربه پيش من باشد
هيچ کس را ندارد
سارا که می رفته
لابد نمی خواسته
من
تنها…
٢٣

23
گوشی تلفن
نشسته باشی تنها و
دور و برت شلوغ باشد از چند کتاب و
بسته ی سيگار و
گوشی تلفن!
(بقيه دیگر چخوف هم اگر معتقد باشد
نقش عمده ای را بازی نمی کنند
لا اقل گيرم در این شعر)
حالا قبول می کنی که بين این همه
آنچه بيشتر کفر آدم را در می آورد
همين گوشی تلفن است که یک گوشه کز کرده
نمی دانم چرا یک نفر زنگ نمی زند لااقل
چند تا فحش آبدار هم که شده
باشد
باز آدم صدایی که می شنود
اصلن
این شماره را امروز
اشتباه هم نمی گيرند
بعد من لابد
باید این شعر را تمام کنم
به درک
٢٤

24
بليت
باید برای تو هم بليت می گرفتم حيف
می توانستی نشسته باشی کنارم و این قطار
روی ریلهای موازی
ما را به هم برساند به قول دزارگ
آن وقت می توانستم از شر این پير زن خلاص شوم
که هی دارد از مرگ عنقریب می گوید
نيستی که
آدم می ترسد
حالا اگر قطار از ریل خارج شد
حالا اگر زد و مردم
قرارمان چه می شود که باید با هم
می مردیم
نه
ایستگاه بعدی پياده می شوم
باید برگردم
دليلی ندارد این پير زن دروغ بگوید.
٢٥

25
سيب
درخت سيب باغچه
آدم را به یاد گناهان بدوی می اندازد
چه عشوه های درشتی
سرختر از این نمی شود
انگار
سيب را آفریده اند که آدم
با کسی بخورد
نيستی اما که!
سيب ها
می افتند.
٢٦

26
عکس
سودان گلن سورمه لی قيز!
سلام
من با اجازه از آوازتان بر سر چشمه عکس گرفتم
اشکالی که نداشت
راستش دیدم
کاری از دست شعر بر نمی اید
وگرنه من شاعرم
عليرضا بازرگان
اهل همين حوالی
البته یک رگم به آسمان رفته
زود ابری می شوم
خاصه وقتی که ببينم…
راستی ببينم
عکستان را کجا پست کنم
دیرتان نشود.
٢٨

27
کلمات اين را نمی فهمند
می روم سراغ کلمه های رنجيده
می آورم شان اینجا و
پيش تو می گویم
تو اصلن می گویی
که من از هيچ کلمه ای بدم نمی آید
فقط نمی دانم
چطور بگویم تو را که می بينم
چرا هميشه ” دوستت دارم “؟
کلمات این را نمی فهمند
وگرنه می خواهی اصلن
می نشينم شعری از تک تک شان
فقط تو باید بنشينی که
کو حالا تا غروب
خوش آمده ای!
٢٩

28
گريه
روی بند
پروانه های روسری ات گریه می کنند
آنوقت این مردم
این مردم از من می خواهند
بوی آن موهای خرمایی را از یاد برده باشم
نمی فهمند
دوری از تو را نمی فهمند
همين پيراهنت را
وقتی که می کنی ش و می آویزی اش به چوب رخت
چقدر غمگين است!
نمی دانند
نه نمی دانند
وگرنه من
فقط به حال خودم گریه ميکردم
٣٠

29
يادداشت
می روم روی چارپایه ای که
چند ساعت بعد
وقتی از راه می رسی
پاندولی خسته ام که خوابيده!
بعد هم
تکانم که می دهی دیگر
عقربک ها تو را به سمت گذشته می چرخند
یاد آن سه شنبه ی پایيزی بخير که در پارک
_می خندی
تاب می خورم_
تو می خندی
و تاب می خورد مردی که فکر کن حالا
ميتوانست روبروی تو شعر تازه ای باشد
اما فعلن هلم بده!
٣١

30
شلوغ
زن در پياده رو راه می رود.
زن در پياده رو شلوغ.
زن شلوغ.
زن راه می رود.
سياه می رود.
همه!
همهمه!
همه!
آ….ه می رود.
٣٢

31
قهوه
پشت همين ميز کوچک چوبی
دارم به یاد تو هستم که می توانستی
قهوه ای را که در چشمهایت
چه بویی!
نخواستی.
_قهوه سرد شد.
نه سرد نيست ، نه
نمی خورم
من از او به بعد
قهوه
نه نمی خورم.
٣٣

32
جواهرده
درخت
درخت،درخت
درخت،درخت،درخت
درخت ها نمی گذارند جنگل را
می بينی !؟
قرمز آن شيروانی کمرنگ
دلش چقدر
نمی گيرد!
٣٤

33
صندلی
دو صندلی نشسته اند روبروی هم
صندلی صندلی
که هر چه فکر می کنم
نمی …
فقط
دو صندلی نشسته اند روبرو
که نيستی که هيچ!
که باد هم نگو!
بگو دو اضطراب!
٣٥

34
سيل
گم می شوم
سر در گم می شوم توی سطرهای شعری که شکل نمی گيرد
می گيرد چرا
اولش می گيرد
دستت را
می آورد پای سطر ساده ای که سر به سرت بگذارد
می گذارد
سر در نمی آوری
بعد هم
از سر سطر می زنی زیر گریه ی یکریز
یک سطر
دو سطر
یکی دو سه سطر
سطرهای بعدی را دیگر سيل خواهد برد
نخواهد برد!؟
گيرم که شعر شکل بگيرد
که نمی گيرد!
٣٦