فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 5 اردیبهشت 1403

علی اکبر آغاسیان

تصویر تست
 علی اکبر آغاسیان، شاعر جوان و آینده دار گلستانی، متولد 15 آبان 1365 در شهرستان مینودشت است. دبستان، راهنمایی و دبیرستان را در همین شهر گذرانده و در کارنامه شاعری‌اش، یک مجموعه شعر، ده‌ها عنوان برگزیده کشوری و حضور در جشنواره‌های مختلف شعر را دارد که مهم‌ترین آنها راهیابی به دور نهایی جشنواره بین المللی شعر فجر در سال گذشته و كسب رتبه ششمی این جشنواره است. رتبه‌ای كه تنها خودش در گلستان تاکنون موفق به کسب آن شده است. او همچنین به خاطر موفقیت‌های ادبی‌اش، جوان برگزیده استان گلستان در سال92 بود.

1

این دست ها که بی سخن از هم جدا شدند
انگار جسم و جان من از هم جدا شدند

من مانده ام در این که دو دست از دو پیکرند
یا پاره های یک بدن از هم جدا شدند

مانند مردن است جدایی در این دیار
مردم همیشه با کفن از هم جدا شدند

در لانه ات بمان که تمام پرنده ها
هنگام بال و پر زدن از هم جدا شدند

من با تو هیچ وقت به مسجد نمی روم
آنجا همیشه مرد و زن از هم جدا شدند

2

غافل است از سیاهی شبها چشم هر کس به ماه می افتد

        اشک تو هر چقدر هم که زلال از دو چشم سیاه می افتد

 

       روسری تا که از سرت وا شد باد با لشکرش هجوم آورد

       گیسوانت دوباره شوریدند جن سختی به راه می افتد

 

      این تویی که همیشه پیروزی گر چه هر چند لحظه می دیدم

     چند تا از سیاه لشکر ها زیر پاهای شاه می افتد

 

      چند تا از سیاه لشکر ها مثل من زیر پات بر خاکند

      یک نظر هم نکرده می گویی اتفاق است گاه می افتد

 

      تو اگر چه بلند بالایی من اگر چه شکسته ام اما

      روزگار است گاه می بینی کار کوهی به کاه می افتد

 

      می نشینم مقابل این چاه ک نفر تا برادری بکند

      بگذر ای کاروان که یوسف نیست هر کسی که به چاه می افتد

     

      چشم عاشق همیشه گریان است آستینش همیشه خون آلود

      عاشق آنقدر صاف اشکش با یک تلنگر به راه می افتد

     

       خواستم درد دل کنم اما دیدم این شعر جای خوبی نیست

       بین ابیات یک غزل گاهی یک دو بیت اشتباه می افتد  

3

در خیابان که راه می رفتم

باز خوردم به چشم بربری ات

چند روزی بفکر برده مرا

این معمای زیر روسری ات

 

یک قناری ست در قفس شاید

آنچه در زیر روسری داری

یا که یک معدن طلا یا نه

رشته ی قیمتی تری داری

 

چشمهای تو برکه ی نفت است

ابروانت جواب سر بالا

فرق دارند،فرق بسیاری

حرفها با نگاه آدمها

 

من بجای تو گریه خواهم کرد  

من بجای تو غصه خواهم خورد

تو بمان ، تا ابد بمان بانو

من بجای تو نیز خواهم مرد

 

من که یک شمع نیمه جان هستم

خنده و گریه های مرموزم

من که فرقی نداشت از اول

خواب و بیداری ام،شب و روزم

 

تو بمان،بی تو ماه و خورشیدی

روی این آسمان نمی بینی

بی تو فرقی نمی کند دیگر

زشت و زیبا و تلخ و شیرنی

 

شاید این سرنوشت ما بودست

من بمیرم تو در زمین باشی

من همانی که بود،آن باشم

تو همینی که هست،این باشی

3

گیسو رها که از قل و زنجیر می شود

چون سیل روی شانه سرازیر می شود

خوشبخت آنکه موی تو را شانه می کند

اصلا کسی که موی تو را … پیر می شود؟ !

خورشید من نپرس چرا کوچک است دل

دریا که شد اسیر تو تبخیر می شود

دردا بحال قافله ی قلب من که باز

دارد نگات تیغه ی شمشیر می شود

ای کاش مثل سفره ی حاتم شود لبت

آنوقت عاشقی چو منم سیر میشود

اصلا نیاز نیست چشید از تو آدمی

با یک نگاه ساده نمک گیر می شود

تا زنده ام بیا که در این سرزمین پیر

هنگام مرگ از همه تقدیر می شود

من مات چشم های تو بودم از ابتدا

عاشق همیشه زود زمین گیر می شود

تا چند بیت پیش دلم مال من نبود

حالا که پس گرفته امش دیر می شود

4

پیش از این دلخوش به این بودم که می خواهی مرا

آه می خواهی ولی تنها هر از گاهی مرا

 

تو همان عاقل بمان و من همان عاشق، بس است

عشق از ظنّ تو این اندیشه ی واهی مرا

 

شاعری یک حسن دارد آن هم اینکه از جهان

یک قلم کافی ست با یک کاغذ کاهی مرا

 

کاش من هم یک برادر داشتم مثل شغاد

کاش می بلعید ناغافل شبی چاهی مرا

 

آنچه دنیا داده را بگذار تقسیمش کنیم

شادیِ مقصد تو را، اندوهِ گمراهی مرا

 

خسته و دلگیرم اما باز می گویی برو

بیش از این ها خسته و دلگیر می خواهی مرا

5

می نویسد نیستم اما تو می خوانی که هست

                  چشم می بندی برویش گر چه می دانی که هست

 

                  کاش او اینقدر فکر سفره ی رنگین نبود

                  کاش قانع بود با یک لقمه ی نانی که هست

 

                  قسمت ام  از باغ و بستان سر در آوردن نبود  

                 گل رضایت می دهد با خاک گلدانی که هست

 

                 وقت دلتنگی مدادت را بگیر و رنگ کن

                 بال یک پروانه را زیبا تر از آنی که هست

 

                روزی از این سرزمین با چشم خونین می روم

                هفت پشت ایرانی ام اما نه ایرانی که هست   

6

نیمه ای از مرا به تو بانو نیمه ای از تو را به من دادند

دور می خواستندمان از هم که به یک روح دو ، بدن دادند

 

چشم دادند در تو خیره شوم ، پا … که هر جا تو می روی بروم

شک ندارم برای بوسه ی توست که به من هم لب و دهن دادند

 

پیش از آنی که عاشق ات باشم لال بودم ، فقط برای همین

که بگویم که دوستت دارم به زبان قوت سخن دادند

 

یک نفر عاشق است و خندان است! یک نفر عاشق است و گریان است !

به یکی میل ساختن دادند به یکی میل سوختن دادند

 

مرد را خشم ، سینه ی پر غم ، مرد را درد و حسرت و ماتم

زن ولی عشوه ،ناز ، گیرایی ، هر چه خوبی ست را به زن دادند

 

نیمه ی تا ابد جدا از من رو سفیدیم هر دو مان امشب

به تو رخت عروس پوشاندند به من خسته هم کفن دادند

7

آن بهشتی که آرزو داری

آن قدر هم که گفته زیبا نیست

دیده ام زیر پای مادر را

غیر یک فرش کهنه آنجا نیست

 

مادرم از بهار می ترسد

شاخه ها هی شکوفه می زایند

مرغ های مهاجر مرداب

می روند و نرفته می آیند

 

بعد یک عمر خوب یادم هست

مادرم گیسوان مشکی داشت

مادر از بخت بد به هر جا رفت

بر سرش آسمان مشکی داشت

 

از زبان خوش شنیدم گفت :

زندگی مرگ را نمی خواهد

فصل پاییز می رسد از راه

شاخه هم برگ را نمی خواهد

 

فصل پاییز می رسد از راه

ای خدا برگ را به من بسپار

زندگی دست من نبود اما

لا اقل مرگ را به من بسپار

8

این قطعه نیست این غزل بی سر من است

بایـــــــد بجــای ســر همه پیــــــکر بیــــاورم  

وقتی که چون تویی به بدن سر ندارد آه

من با چه رو بــــــــرای غزل ســـر بیـــــــاورم  

من را ببخش اگر که سرم را بریده ام

میخواستــــــــــم ادای تو را در بیـــــــاورم  

باید زمان گفتن این شعر جای ایــن

خودکار و برگــــــــه گردن و خنجر بیــــــاورم  

در صد قصیده هم نتوان گفت من چطور

در چارده هجا غـــــــــــــم خواهــــر بیـــاورم  

پرسیده اند ظهر عطش ناک حوریان

از تـــــــــو که آب چشــمــــــه کوثـــر بیــــاورم  

اما تـــو خود نخواستـــی و بــا تبســمی

رد داده ای بــــه پـــاســـخ در   هر بیــــاورم  

بوی تو را نمیدهد ایــــــــن قافیه اگر

حتــــی گـــلاب خالــــــص قــــمصر بیـــــاورم  

هر چنــــد از بـــرند همـــه باز مانـــده ام

ایــــن قصه را چگونه بــــه آخـــــــر بیـــــاورم

9

گرچه جایم در جهان از دیگران پایین تر است

یک ترازو هر چه پایین تر رود سنگین تر است

من شروع سال هایم را به آبان داده ام

ماه آبان من از هر حیث فروردین تر است

گاه دنبال هوس هستی و عاشق می شوی

عشق ابرویی کمان تر دامنی پر چین تر است

تیغ جان خون مرا در پیش چشمانش بریز

تا ببیند خون من از دیگران رنگین تر است

زندگی را دوست دارم بی تو در چشمم ولی

مرگ باور کن که از این زندگی شیرین  تر است