فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 1 اردیبهشت 1403

علی محتشمی

محمدعلی رضاپور
محمدعلی رضاپور

علی محتشمی

علی محتشمی. متولد ۱۳۶۱ تهران. شمیران. رشته تحصیلی مدیر بازرگانی. از ۱۶ سالگی سرودن شعر را آغاز کردم. یک مجموعه شعر به نام ” دوم مرداد” از من به چاپ رسیده است

1
از چاه بیرون آمدم زندانی ات باشم

بگذار تنها عاشقِ کنعانی ات باشم

من را به خلوتگاه بردن کار سختی نیست

آماده ام تا مردِ این مهمانی ات باشم

مرزِ میانِ تیغ و گردن سخت باریک است

من آمدم یک عمر را قربانی ات باشم

من آمدم ای آتشِ پاکِ اساطیری

بازیگرِ سوگِ سیاوش خوانی ات باشم

حتی به خاکِ سجده گاهت رشک خواهم برد

ای کاش من هم لایقِ پیشانی ات باشم

ای روحِ سرگردان میانِ کاخهای مصر

من آمدم پایانِ سرگردانی ات باشم

گفتی که یوسف ، اشکارا عاشقِ من باش

حتّی اگر معشوقه یِ پنهانی ات باشم . . .

1397/08/06

2
ساحلِ دنیا برایِ ، مردِ دریا جا ندارد

هیچ دنیایی خدایا ، انقدر دریا ندارد

نورِ مستی بر جبینش ، رفته از کف عقل و دینش

قونیه جایی برایِ ، شورِ ” مولانا ” ندارد

شمسِ تبریزی به ابرو ، میکِشد این سو و آن سو

قاضیِ شرع است امّا ، قدرتِ فتوا ندارد

باده نوشیده است مولا ، چهره پوشیده است مولا

بسکه رقصیده است امشب ، پایِ مولا ” نا ” ندارد

در میانِ عشقبازی ، سنگسارِ مؤمنین شد

کعبه از سنگ است مؤمن ، نرمیِ گُل را ندارد

باد پوشانِ مشایخ ، با بیابان خو گرفتند

آنکه شد مجنونِ لیلی ، بیمی از صحرا ندارد

کهنه نخلِ این بیابان ، دست و دلباز است یاران

سایه میبخشد به مردم ، گاه اگر خرما ندارد

3
ما خفته در خوابیم ، بیدار ها رفتند

کم ها به جا ماندند ، بسیار ها رفتند

مانندِ نیشابور ، در چنگِ چنگیزیم

خیّام ها مردند ، عطّار ها رفتند

هر بار از عشقت ، یک مُلک ویران شد

منصور ها از شوق ، بر دار ها رفتند

این جنگ پایانش ، یک جایِ خالی بود

جانباز ها ماندند ، سردار ها رفتند

ما پشتِ این دیوار ، آواز میخواندیم

آوازها ماندند ، دیوار ها رفتند . . .

جامِ شرابت کو ؟ حالِ خرابت کو ؟

ساقی جوابت کو ؟ خمّار ها رفتند . . .

4
بارها خواندمش و باز گرفتارِ کسی است

غزل از لحظه یِ آغاز گرفتارِ کسی است

نغمه یِ مطربِ امشب زِ جهانی دگر است

کوک و تار و نُتِ این ساز گرفتار کسی است

به دو نیمش بکنی یا به دو نیمش نکنی

ماه در لحظه یِ اعجاز گرفتارِ کسی است

ترسی از نیزه یِ دشمن به دلش راه نداد

پشتِ این معرکه سرباز گرفتارِ کسی است

مثلِ مرغی که گشودند بر او قفلِ قفس

دلِ من لحظه یِ پرواز گرفتارِ کسی است

سعدی و حافظ و عشق و غزل و شور و شراب

شک ندارم دلِ “شیراز” گرفتارِ کسی است

5
از کوچه رد شدم و تو آنجا نشسته ای

گویی فقط مرا به تماشا نشسته ای

بینِ هزار منتظرِ کوچه هایِ شهر

تنها تویی که این همه زیبا نشسته ای

دل برده ای و خاطرت از صید راحت است

آن رهزنی که بر سرِ یغما نشسته ای

در وسعتِ نگاهِ تو تکرارِ موجها است

آیینه ای ، برابرِ دریا نشسته ای

همسایه ، سایه ات نشود کم ، همیشه باش

عمری ببینمت که همینجا نشسته ای

ای تک درختِ کوچه یِ دلتنگیم ، سلام

ممنون که پشتِ دربِ دلِ ما نشسته ای

6
شبیهِ مرغِ اسیری ، که میلِ دانه ندارد

برایِ از تو نوشتن ، دلم بهانه ندارد

چه فرق میکند امشب ، کجایِ کوچه بخوابد

برای آنکه کسی را درونِ خانه ندارد

چگونه بی تو نگردم چنین خراب و پریشان

منی که بی سر و پایم ، سری که شانه ندارد

شبیهِ شاعرِ پیری ، میانِ بسترِ مرگم

اگرچه زنده ام امّا ، لبم ترانه ندارد

خوشا به حالِ هر آنکس ، که دارد از تو نشانی

که ابروانِ کمانت ، غمِ نشانه ندارد

زِ کویِ میکده هر شب ، صدایِ قهقهه آید

کسی که مستِ تو باشد ، غمِ زمانه ندارد

 

7
باد میبرد مرا

چون گرده های گُل

با خودش به هر جا که نور باشد

و خاک باشد و آب

کسی چه میداند کجایِ جهان

شکفته خواهم شد

کسی چه میداند کجایِ زمان

به آفتاب سلام خواهم کرد

کسی چه میداند که کِی با خاک

وداع خواهم گفت . . .

8
گر همه عمر از این درد پریشان باشم

من نه آنم که در اندیشه درمان باشم

تا به کی سجده به سجّاده سالوس و ریا

کاش میشد که به یک باده مسلمان باشم

زیرِ هر سقف که رفتم نفسم سخت گرفت

دوست دارم همه شب بی سر و سامان باشم

تیری از پنجه صیاد به جانم ننشست

تا به کِی در چمن و دشت خرامان باشم؟

روزِ اول که ببستند مرا نطفه ز خاک

قول دادم به سماوات که انسان باشم

” کارِ ما نیست شناساییِ رازِ گلِ سرخ “

من همان بس که نگهبانِ درختان باشم

9
تاراجِ دین و غارتِ ایمان نمیکنی؟

ترسا شدی شکارِ مسلمان نمیکنی

فرقی نمیکند که رقیب است یا رفیق

با هیچ کس گذر به خیابان نمیکنی

آه ای طبیبِ دردِ جدایی ، چه دیده ای

از من که درد دارم و درمان نمیکنی؟

با ما که جامِ باده نداریم و زلفِ یار

رقصی چرا میانه یِ میدان نمیکنی ؟

بانویِ مصر ، مادرِ خوبِ ترنجها

یادی زِ حال یوسف و زندان نمیکنی

آرامشِ بدونِ تو آشوبِ مطلق است

ما شانه ایم ، موی پریشان نمیکنی ؟

شب شد و ما هنوز خمارِ سحرگهیم

سقّایِ مست ، عزمِ شبستان نمیکنی؟

ای گل ، به شکرِ اینهمه زیبایی ات چرا

فکری به حالِ مرغِ غزل‌خوان نمیکنی ؟

گفتی که محتشم ، نظری میکنم تو را

سوگند میخورم که به قرآن نمیکنی
10
گم شدم در غمِ پنهانیِ خویش

شده ام غرقِ پریشانیِ خویش

عاشقِ آن بتِ ترسا شده ام

توبه کردم زِ مسلمانیِ خویش

سجده بر خاکِ درت هرکس کرد

لطف کرده است به پیشانیِ خویش

رفتی و ارگِ دلم همچون ” بم “

خیره مانده است به ویرانیِ خویش

ای گل از رویِ کرامت برسان

بویی از باغ به زندانیِ خویش

من خوشم گرچه ندارم سامان

با غمِ بی سر و سامانیِ خویش

 

11
باید که بدونِ تو نَمی داشته باشد

چشمی که امیدِ کرمی داشته باشد

زیباییِ فوّاره به هنگامِ فرود است

باید که کبوتر حرمی داشته باشد

سنگینیِ بارِ غمِ عشقِ تو کشیدیم

هر تکیّه باید علمی داشته باشد

صد شانه به سر شانه به دستند برایت

تا زلفِ شما پیچ و خمی داشته باشد

هر سنگ برایِ سرِ یک پنجره کافی است

آن روز که دیوانه غمی داشته باشد

یک قاصدک از ذهنِ من امروز گذر کرد

ای کاش خدا ، خوش قدمی داشته باشد

زاهد زِ رهِ کینه به صد تکّه مان کرد

ترسید که دریا بلمی داشته باشد

ما بر سرِ کویِ تو گدایانِ صبوریم

این خانه اگر ” محتشمی ” داشته باشد