سال ها پیش ازین به من گفتی که «مرا هیچ دوست می داری؟» گونه ام گرم شد ز سرخی ی ِ شرم شاد و سرمست گفتمت «آری!» باز دیروز جهد می کردی…
سال ها پیش ازین به من گفتی که «مرا هیچ دوست می داری؟» گونه ام گرم شد ز سرخی ی ِ شرم شاد و سرمست گفتمت «آری!» باز دیروز جهد می کردی که ز عهد قدیم یاد آرم. سرد و بی اعتنا تو را گفتم که «دگر دوستت نمی دارم!» ذره های تنم فغان کردند که، خدا را! دروغ می گوید جز تو نامی ز کس نمی آرد جز تو کامی ز کس نمی جوید. تا گلویم رسید فریادی کاین سخن در شمار باور نیست جز تو، دانند عالمی که مرا در دل و جان هوای دیگر نیست. لیک خاموش ماندم و آرام: ناله ها را شکسته در دل تنگ. تا تپش های دل نهان ماند، سینه ی خسته را فشرده به چنگ. در نگاهم شکفته بود این راز که «دلم کی ز مهر خالی بود؟» لیک تا پوشم از تو، دیده ی من برگلِ رنگ رنگِ قالی بود. «دوستت دارم و نمی گویم تا غرورم کشد به بیماری! زانکه می دانم این حقیقت را که دگر دوستم… نمی داری…»
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج