فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 30 فروردین 1403

غلامرضا طريقی

تصویر تست
تصویر تست

غلامرضا طريقی

 غلامرضا طريقی متولد سال 1356 زنجان کار شعر از سال ۱۳۷۴ با راهنمايی های «حسين منزوی »

آثار :
مجموعه های شعر:
1.آنقدر پرم از تو که کم مانده ببارم
2.هر لبت یک کبوتر سرخ است
3.جهان غزلی عاشقانه است
4.با یاد شانه های تو
5.به جهنم
6.ایمان بیاورید..
7.گزینه ی غزل
8.باران اگر ببارد
9. شلتاق
 
ترجمه :
آکواریوم
 
تحقیق و گرد آوری:
اما تو را ای عاشق انسان کسی نشناخت
 
 در دست انتشار:
1. سیر تحلیلی غزل پس از نیما
2. چهل
 
 فعالیت های شغلی:
 فعالیت به عنوان مسیول سرویس فرهنگی، ویراستار و دبیر تحریریه و مدیر اجرایی با نشریات مختلف از جمله پیام زنجان، امید زنجان، تمدن، از سال 75 تا 83
 آغاز همکاری با صدا و سیما به صورت حق الزحمه ای از سال ۸۳ تا ۸۸ با مرکز خلیج فارس به ترتیب و همزمان در شغلهای نویسنده، ویراستار، گوینده، کارشناس و تهیه کننده رادیو
 برنده جایزه بهترین تهیه کنندگی دیپلم افتخار از جشنواره مراکز استانها در سال۸۶
 عضو شورای شعر و موسیقی مرکز خلیج فارس به مدت ۳ سال
 عضو شورای ارزیابی رادیو مرکز خلیج فارس
 از سال هشتاد و هشتاد و هشت حضور در پخش رادیو فرهنگ به عنوان گوینده پخش و نویسنده
 مدیرتولید رادیو صدای امید از سال 93 تا 95
 
  برخی از فعالیتها و جوایز فرهنگی:
 
  رتبه ی اول شعر دانش آموزان کشور
 رتبه ی اول و برگزیده ی سه دوره کنگره ی شعر و قصه ی جوان کشور
 داوری بیش از پنجاه جایزه و کنگره ی شعر ملی
 برنده ی جایزه ی گام اول برای بهترین کتاب اول کشور
 برگزیده ی جایزه ی قیصر امین پور برای کتاب سال شعرجوان

 
 
1
چه آتشی ؟ کــه بر آنم بدون بیم گناه

 

تــــورا بغل کنـــم و … لا اله الا الله… !

به حق مجسمه ای از قیامت است تنت

بهشـت بهتــر من ای جهنـــم دلخــــواه

چه جای معجزه ؟ کافی ست ادعا بکنی

کــه شهـــر پـر شود از بانگ یا رسول الله

اگـر چــه روز، هــمه زاهـدنـد امـا شب

چه اشکها که به یاد تو می رود در چاه

میان این همه شیطان تو چیستی !؟که شبی

هــزار  دیــن  بـه  فنا  داده ای  به  نیــــم  نگاه

اگرچه حافظ و سعدی مبلغش شده اند

هنـــوز برد تو قطعــی ست در مقابل ماه

من آن ستاره ی دورم که می روم از یاد

اگـــر تــو هم ننشانــی مرا به روز سیاه

 
2

 
دست هايت دو جوجه گنجشک اند ، بازوانت دو شاخه ی بی جان !

ساق تــــو ساقـــه ی سفيـدی کــــه  سر زده از سياهــــی گلدان

ميوه های  رسيده ای  داری  ،  پشت  پيراهن  پر  از  رنگت

مثل ليموی تازه ی « شيراز» روی يک تخته قالی « کرمان» !

فارغ از اختلاف «چپ» با «راست» من به چشمان تو می انديشم

ای  نگـــاه  هميشه  شکاکت  ،  ائتلاف  فرشتـــه  با شيــــطان !

فال می گيرم و نمی گيرم ، پاسخـــی در خور سوال اما

چشم تو باز هم عنانم را می سپارد به دست يک فنجان

با همين دستهای يخ بسته ، می کشم ابروی کمانت را

تا بسوی دلـــم بيندازی  ، تيــــری از تيــرهای تابستان !

در  تمام  خطوط  روی  تو  ،  چشم  را  می دوانم هر بار

خال تو خط سير چشمم را می رساند به نقطه ی پايان !
3

 
گرچــــه هنگام سفــر جاده ها جانکاه اند

روی نقشه ، همه ی فاصله ها کوتاه اند !

فاصله بین من و شهر شما یک وجب است

نقشه ها وقتی از این فاصله ها می کاهند

من که از خود خبرم نیست چه قیدی دارم ؟

جمله های خبــــری قید مکان میخواهند !!

راهــــی شهر شما میشوم از راه خیال

بی خیالان چه بخواهند چه نه ؛ گمراهند

شهر پــُر می شود از اهل جنــون برج بـه برج

“مهر” خواهان شما “مشتری ” هر “ماه ” اند !

بــه “نظامــی” برسانید کــــه در نسخــــه ی ما

خسروان برده ی کت بسته ی شیرین شاه اند !

چند قرن است که خرما به نخیل است و هنوز

دستــــهای  طلب  از  چیـــدن  آن  کـوتاهـــند

 4

 
اگر چـه شک عجيبی به «داشتن» دارم

سعادتی ست تو را داشتن که من دارم!

کنار من بِنِشين و بگو چه چاره کنم؟

برای غربت تلخــی که در وطن دارم؟

بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری

برای اين همه زخمـــی کـه در بدن دارم؟

مرا بــه خود بفشار و ببين بــه جای بدن

چه آتشی ست؟ که در زير پيرهن دارم؟

به رغم ديدن آرامش تو کم نشده

ارادتــی کــه به آرامش کفن دارم

مرا که وقت غروبم رسيده بدرقه کن

اگرچه با تو اميدی به سر زدن دارم!!
5

 

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است

کـــه بـــه عشق تو قمــــر قاری قرآن شده است

مثــل من باغچـــــه ی خانــه هـــــم از دوری تــــو

بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است

بس کـــه هر تکــه ی آن با هوسی رفت ، دلم

نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است

بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد

خبـــــر از آمدنت داشت کـــه پنهان شده است

عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او

نرده ی پنجره ها میله زندان شده است

عشق زاییده ی بلـــخ است و مقیم شیراز

چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است

عشــــق دانشـــکده تجــــربـــــه ی انسانهـــاست

گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است

هر نو آموختــه در عالـــم خود مجنون است

روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است

ای که از کوچـــه معشوقـــه ی ما می گذری

بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است

6

 

بس است هرچه زمین از من و تو بار کشید

چگـونه مـی‌شود از زندگــی کنــــار کشید؟

چقدر می‌شود آیا به روی این دیوار

به جای پنجره نقاشی بهار کشید؟

بـــرای دور زدن در مـــدار بــــی‌پــــایـــان

چقدر باید از این پای خسته کار کشید؟

گلایه از تو ندارم، چرا کــه آن نقاش

مرا پیاده کشید و تو را سوار کشید

حکایت من و تو داستان تکّه‌‌یخی‌ست

کـــه در برابر خورشید انتظــــار کشید

چگونه می‌شود از مردم خمار نگفت

ولی هزار رقــــم دیده خمار کشید؟

اگر بهشت برای من و تو است، چـــرا

پس از هبوط خدا دور آن حصار کشید؟

چرا هرآنچه هوس را اسیر کرد، امّا

برای تک‌تک‌شان نقشة فرار کشید؟

خدا نخست ســری زد بـــه جبّــــه ی منصور

سپس به دست خودش جبّه را به دار کشید

خودش به فطرت ابلیس سرکشی آموخت

و بعد نقطه ضعفــــی گرفت و جـــار کشید

غزل، قصیده اگر شد، مقصر آن دستی‌ست

کـــه طـــرح قصــــه ی ما را ادامه‌ دار کشید

7

 

چشم زيتون سبز در کاسه،سينه‌ها سيب سرخ درسينی

لب ميان سفيدی صورت، چون تمشکــی نهاده بر چينــی

سرخ يا سبز؟ سبز يا قرمز؟ ترش يا تلخ؟ تلخ يا شيرين؟

تو خودت جای من اگـــر باشـی ابتدا از کدام می‌چينی؟

با نگاهی، تبسمی، حرفی، در بياور مرا از اين ترديد

ای نگاهت محصّل شيطان، اخـم‌هايت معلـّـم دينی

هر لبت يک کبوتر سرخ است، روی سيمی سفيد ، با اين وصف

خنده يعنـــی صعـــــود بالايی ، همـــــزمان با سقـــــوط پايينــی

می‌شوی يک پــــری دريايــــی از دل آب اگــــر کــــه برخيزی

می‌شوی يک صدف پر از گوهر روی شن‌ها اگر که بنشينی

هرچه هستی بمان که من بی تو، هستی بی هويتی هستم

مثل ماهــــی بدون زيبايی ، مثــــل سنـــگی بدون سنگينـــی

8

 
قسمت اين بود که من با تو معاصر باشم

تا در اين قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم

حکم پيشانی ام اين بود که تو گم شوی و

من بــه دنبال تو يک عمر مسافــــر باشـــم

تو پری باشـــی و تا آن سوی دريا بروی

من به سودای تو يک مرغ مهاجر باشم

قسمت اين بود، چرا از تو شکايت بکنم؟

يا در اين قصـــه بــــه دنبال مقصر باشم؟

شايد اين گونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده اســــم خوش شاعـــر باشـــــم

شايد ابليس تو را شيطنت آموخت که من

در پس پرده ايمان بــــه تــــو کافـــر باشـم

دردم اين است که بايد پس از اين قسمت ها

سال هــــا منتــظـر قسمت آخـــــر باشــــــم
9

 

دیگر زمان زلف پریشان گذشته است                      

تاریخ مصرف دل انسان گذشته است

 در عصــر مــا فجیـــع تــر از طرح تیــــــر و قلب

 عکس گلوله ای است که از نان گذشته است

 در چشم من کـــــه «حــــال» ندارم بدون فال

«آینده» نیز ـ از تو چه پنهان ـ «گذشته» است !

 باور نمی کنم که جهان جای جام جم

 از معبر تفالـه ی فنجان گذشته است

 دنیا جهنمی ست کـــــــه در روز سرنوشت

 تصویرش از مخیله ی شیطان گذشته است

10

 

 سلام ! شیره ی شعرم ! گلوله ی نمکم!

هنوز بی تو خودم مثل بغض می ترکم!

 چه غنچه ها که به سودای بوسه پیش از تو

 می آمدند ولـــــی مـــــن نمی گـزید ککـــم!

 ولی تو آمدی و شور تازه آوردی

 که دلپذیر شود روزگار بی نمکم!

 کلک زدم کــــه نیایی ولی ندانستم

 که با نیامدنت کنده می شود کلکم!

 پری به پیله ام آوردی و من از آن روز

 میان این همه گل با پـــر تو می پلکم!

 بدون شبهه خدا آفرید کــــوتاهت

 که ختم قافیه باشی سلام دلبرکم!

11

 

هر شب برای من دو سه ـ رويا می آوری

خورشيدی و ستاره بـــــه دنيا می آوری!

با يک پياله آب خوش و چند پُک هوا

مثل گذشته، حال مرا جا می آوری

تنها معلّمی تو که از اين همه کتاب

زنگ حساب دفتــر انشا می آوری!

در آيه ی نخست اشارات هر شبت

«والّيل» را به خاطر ليلا می آوری!

گاهی مرا کــــــه در دل تو جـــا نداشتم

می خوانی و بهانه ی بی جا می آوری!

با اين که با اشاره به خشکيدن درخت

در بين وعده های خود «امّا» می آوری

من کـودکانه منتظر سيب هستم و

هر شب دلم خوش است که فردا می آوری !

12

 
  تــا کی از يوسف و آن پيرزن تــــر دامن

 قصه سر هم بکنم تا تو بخوابی با من !

 تا کی انکار کنم عشق زليخايی را

 تـا مجوز بستانـد غــزلــم الزامن ! !

 بی گمان لايق يک قطره لجن خواهم شد

 اگــــر انکـار کنــــم هيبت دريـــــــــا را من !

 عشق آن جغجغه ای نيست که مجنون برداشت

تا کــــــه سرگـرم شود بــــــا زدَنَش صدها «من» !

 چند قرن است به عشق سريال مجنون

غرق در خواب و خيالند همه ، حتا من !

 ای که از قصه ی تو اين همه انسان خوابند

داوری کــو؟ کـــــــه بگويد تو محقّی يا من ؟!

 عشق ، عصيان زليخاست نه !حُسن يوسف !

قصه ای بيش نبود آنچــــه تـــــــو گفتی با من !
13

 
مرا بخوان که حروفم پر از عسل بشود!

مرا بخواه که هر قطعه ام غــــزل بشود!

مرا بخوان که پس از این همه “الهه ناز”

دوباره ورد زبانــــــــم “اتل متل” بشود!

سیاه چشم! فنا کن سپید را مگذار

که محتوای غـــزل نیز مبتذل بشود!

هـزار وعده بـه من داده ای بگــو چـــه کنم؟

که دست کم یکی از وعده ها عمل بشود؟!

قسم به عشق! به فتوای دل گناهی نیست

اگـــر بــــه دست تـــــو نامحرمی بغل بشود!

بیــــــا و مسئله هـــا را ز راه دل حل کن

که در تمام جهان این سخن مثل بشود:

اساس علم ریاضی به باد خواهد رفت

اگر که مسئله ها عاشقانه حل بشود!

 14

دیگر زمان زلف پریشان گذشته است
تاریخ مصرف دل انسان گذشته است

در عصر ما فجیع تر از طرح تیر و قلب
عکس گلوله ایست که از نان گذشته است!

در چشم من که «حال» ندارم بدون فال
«آینده» نیز-از تو چه پنهان- «گذشته» است

باور نمی کنم که جهان جای جام جم
از معبر تفاله ی فنجان گذشته است

دنیا جهنمی است که در روز سرنوشت
تصویرش از تصور شیطان گذشته است

انگار مدتی است که پروردگار هم
از خیر رستگاری انسان گذشته است

غلامرضا_طریقی