فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 6 اردیبهشت 1403

فاطمه یوسفی

تصویر تست
تصویر تست

فاطمه یوسفی

 

فاطمه یوسفی متولد تهران ساکن در شهرستان قدس 31 ساله درحال حاضر دانشجوی کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه بوعلی سینا

1

 به دردی گرفتار شدم حالم خرابه

نمیدونی چقدر دلتنگتم من 

بارون که میزنه یادت میفتم 

یاد اون لحظه ی غمگین رفتن

صدای تو هنوز میپیچه گوشم 

هنوز حس میکنم اینجا نشستی

نگاه مهربونت رو برومه 

ولی یادم نرفته دل شکستی

یاد اون روزایی که بودی پیشم 

داره چنگ میزنه جون و دلم رو 

نفهمیدی دلی پر غصه دارم 

نفههمیدی تو عشقم نفهمیدی غمم رو 

یه عمره زندگیم چشم تو بوده 

که تو چشمای من نوری میزاره

دلم تنگه واسه یه لحظه دیدار

دلم تنگه واسه عشقت دوباره

2

شده ام حال بد بیماری

که پرستار ندارد دیگر 

مثه یک پنجره ی ویرانی

تکیه به دیوار ندارد دیگر 

شده ام کوچه بی رهگذری

که دلش عابری عاشق میخواد 

یا که یک دفتر بی خط و سفید

منتظر ،شاعری عاشق میخواد

اشک آمد ولی خندیدم

خنده ام از غم من تلخ تر است

چه بگویم که دلم بیتاب است

چه بگویم که عشق بی ثمر است 

3

یک شهر بخاطر تو غمگین است

کوچه هایش خاطرات قدم زدن های تو را ورق میزنند

گل هایش از بوی عطر پیراهن تو با هم سخن میگویند 

آسمانش چشمان چون ستاره تو را حسادت میکند

یک شهر بدون تو حالش بد است

شعرهایش بدون تو زیبا نیست

انگار تو را میخواهند

انگار تو همه چیز را اینجا گذاشته ای و 

دلتنگی را…

یک شهر یک صدا شده است 

برای صدا زدنت

میشنوی؟

صدای دلتنگی باران را میشنوی؟

صدای بغض های کوچه ها را میشنوی؟

دلتنگی بیداد میکند 

بیا که یک شهر تو را میخواند

4

در تپش روزگار عشق به دادم رسید
زندگی فریاد زد خواب ز چشمم پرید
نعره گرگان شب خلوت من چنگ زد
عشق به پا آمد و بر دل من چنگ زد
بغض به راه گلو شاهد دلتنگی شد
خاطره رفتنت قاصد دلتنگی شد
حال چه گویم دگر هرچه بگویم کم است
دردنویس گشته ام شعر من از ماتم است
چشم به فریاد شد لولو چشمم بریخت
شب به دلم پرسه زد خواب ز چشمم گریخت
کاش به دادم رسی در شب هجران تو
شد دل و چشمان من دست به دامان تو

5

من درد نبودت پشت دلشوره های همیشگی پشت پنجره باز رو به انتظار غم را به خلوتم کشاندم
تا صدای دلتنگی شبانه ام را انعکاس دهد
در شهری که بی تو صبح شد
من در پشت تمام شعرهایم نفس میکشم
واژه واژه اش دردکشیدنم را دید
اشک هایم را لمس کردند
و مثل شمع آب شدنم را قطره قطره باور کردند
من دیرگاهی ست تو را لابه لای شعرهایم پیدا کرده ام
و با تو در بزم تنهاییم دلتنگی ام را اشک میریزم