فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 6 اردیبهشت 1403

قصیده دل

طارق خراسانی

قصیده دل

خوانند بزرگان ادب این اثرم را
بر تاج هنر برده پس از این گُهرم را

شاعر نبُدَم ، شعر در آغوشِ من آمد
فرمود: « به همّت که ببندم کمرم را»

در کارِ خطر رفتم و هرگز نهراسم
با جان بپذیرم که پس از این خطرم را

از دشمنِ ظاهر شده باکی به دلم نیست
پائید که آن بَدگُهرِ پُشتِ سرم را

بَر ایمنی از خیلِ رفیقانِ ریاکار
بَر پشت ببندید پس از این سپرم را

امروز بخندد چه عدو بَر دل زارم !!
فردا سـت بموید که ببیند ظفرم را

من سـالکِ صبرم ، ظفرم حاملِ شکر
تلخ است اگر صبر، چِشی آن شِکرم را

ای قاصدکِ عشق خبر بَر به نگارم
ترسم که به فردا تو نیابی اثرم را

کو شمس من و وان دگری خود قمر من
شمسم به کجا رفت و چه آمد قمرم را؟

محبوب مرا بُرده اجل ، تا به بَر آرد
این کثرت اندوه و غمِ بی شُـمَرَم را

محبوسِ خودم هستم و رنجورِ دلِ خویش
زان روز نهادند به خاکی پدرم را

از خلق برِ من که مگویید و مگویید
هرکس به طریقی بکند خون جگرم را

عمری شد و از خلق به جز فتنه ندیدم
ایزد ز چه آورده به بَر، این گذرم را؟

آورد؟ خدا را بـه سـپاسی شـده ، باید
آسـان کند از لطف، که کارِ سفرم را

گر عمر ببخشند و بخوانند کـسی را
بـی شک که ببینند خلایق حذرم را

پروازم از این چرخ، بود ذکرِ سحرگاه
از مرغِ سـحر پُرس تو حالِ سحرم را

بر سنـگِ مزارم بنویسید عزیزان
این گفته ی دیرینه ی عهدِ صِغَرم را

آزاد نبودیم و نباشیم که این چرخ
زندان فضایی بُد و گـفتم نظرم را

بر جُـرمِ حوّا، آدمِ دل داده بـه گـنـدم
دیدم که بریدند همه بال و پرم را!!

در بستنِ زندان، همه جا سخت دویدم
بر ظلم کجا دیده کسی، خَم کمرم را؟

گر داده دل خویش به آن پیرِ دل آرا
بنواخت به یک بوسـه دلِ دَر به دَرم را

ابریست از آن چشم،که دیدم همه ی عـمر
آن بُرده دلم، خواست که چشمانِ ترم را

این قوم که امروز زند بوسه به خورشید
بر فـتح جهان بُرده چرا و اگرم را

در مجلـس ما گـفت یکـی پیر دل آگاه:
«ایزد بنوشـته ست قضا و قدرم را

در لحظه ی بیداد بدیدم چو غباری
طوفان خدا بُرد زِ بَر، فتنه گرم را»

دیدم به زَری آبِ رخ از ما بستانند
کُشتم که هوایِ دل و آن سیم و زَرم را

بر زَر نفروشم اگرم جان به لب آیـد
طارق به خداوند کـه شعر و هنرم را

دوشینه شنیدم که به مجلس سخنِ عشق
سیمرغِ ادب بُرد به سَر، دردِ سرم را

{ اشـکم به طوافِ حرم کعبه چنان گـرم
کز دل بزدود آن همه زنگ و کدرَم را

ناگه پسرم گفت:«چه میخواهی از این در؟»
گـفتم:«پسرم بوی صفای پـدرم را }[1]

[1]. دو بیت پایانی از زنده یاد استاد شهریار است

بخش قصیده | پایگاه  خبری شاعر


منبع: سایت شعر ایران