فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 1 اردیبهشت 1403

محبوبه بزم آرا

تصویر تست
تصویر تست

محبوبه بزم آرا

محبوبه بزم آرا

دو بافه گندم گیسو، تنوری از هیجان

و خوشه چین نگاه تو ظهر تابستان

هلاک قطره ای از طعم ترک چشمانت

و جرعه نوش غزلهای داغ آن فنجان

که نقش مبهم خوشبختیم در آن جاریست

که ماه روشن پیشانیم شکفته در آن

نمی شود که مرا میهمان کنید آقا!

به جای آن نخ سیگار روی لبهاتان؟!

نمی شود که سرانگشت من گره بزند

مسیر موی شما را به بادهای جهان؟

نمی شود که در آغوش من رقم بخورد

میان اینهمه تردید، کفر یا ایمان

کتاب می شوم آیا کنار تاقچه اش

و یا دوشاخه ی مریم میان آن گلدان؟

مرا به دورترین نقطه می دهد پژواک

دو چشم قهوه ای از جنس سنگ کوهستان….

2

عزیز من همه جان بود و تن نداد به من

لبش اجازه‌ی شیرین شدن نداد به من

بهار رد شد و اردیبهشت آغوشش

مجال چیدن یک نسترن نداد به من

مرا اسیر سفرکرد سرزمین غمش

غمی که گوشه ی چشمی وطن نداد به من

چگونه چشم پر از انتظار روشن شد؟

که باد بویی از آن پیرهن نداد به من

چگونه در تب من میوه می دهد هر روز

همان شکوفه که از آن دهن نداد به من

وزید موج پریشانیش به مردابم

اگر چه از شب مویش شکن نداد به من

خدا زبان مرا آسمان ترین می خواست

که غیر نام عزیزش سخن نداد به من

3

دچار اینهمه اندوه های پی در پی

که ریخت بر دل من آسمان ابری دی

برقص دشت پریشانی مرا در باد

بریز غربت چوپانی مرا در نی

هنوز چشم تو روشن ترین سوال من است

از آسمان نشابور تا حوالی ری

دو تازیانه سنگین همان دو چشم سیاه

اگر به اسم فراموشیم نمی زد هی

تب سفر به جنونم اگر نمی بخشید

که خوان اول این جاده هم نمی شد طی

بگو هنوز مرا تاب سوگواری هست

به داغهای عزیزی که می رسند از پی…..

4

چقدر پنجره دور است تا پرنده شدن

برای یک زن تنها میان اینهمه تن

به بادهای جهان آشناتر از هر دشت

به روشنای غمش، ماه آسمان روشن

زنی که چادری از جنس ابرها دارد

و چشمهاش که زل می زند مدام به من

پر از ستاره برای شمردن است امشب

چقدر خسته ام اما… چقدر بی روزن

اتاق پر شده از عنکبوتهای سیاه

که می تنند مرا در شمایل یک زن

*

نه با خودش چمدان برد، نه کتاب، نه عشق

زنی که گمشده در ازدحام راه آهن

5

لالایی بانوی غمگینی ست در گوشم

بار هزاران سال اندوهست بر دوشم

اندوه بی تابی که با من می وزد در باد

اندوه آرامی که می خوابد در آغوشم

هر صبح با زنگ صدایش می پرم از خواب

در استکان شکوه هایش چای می نوشم

همراه عینک می نشیند روی چشمانم

مثل گره در بند هر کفشی که می پوشم

با من در آشوب خیابان می دود هر روز

با او برای زنده ماندن،سخت می کوشم

هر روز چینی می نشاند روی پیشانیم

آوای اندوهی ست که پیچیده ست در گوشم

6

دو بافه گندم گیسو، تنوری از هیجان

و خوشه چین نگاه تو ظهر تابستان

هلاک قطره ای از طعم ترک چشمانت

و جرعه نوش غزلهای داغ آن فنجان

که نقش مبهم خوشبختیم در آن جاریست

که ماه روشن پیشانیم شکفته در آن

نمی شود که مرا میهمان کنید آقا!

به جای آن نخ سیگار روی لبهاتان؟!

نمی شود که سرانگشت من گره بزند

مسیر موی شما را به بادهای جهان؟

نمی شود که در آغوش من رقم بخورد

میان اینهمه تردید، کفر یا ایمان

کتاب می شوم آیا کنار تاقچه اش

و یا دوشاخه ی مریم میان آن گلدان؟

مرا به دورترین نقطه می دهد پژواک

دو چشم قهوه ای از جنس سنگ کوهستان….

7

عزیز من همه جان بود و تن نداد به من

لبش اجازه‌ی شیرین شدن نداد به من

بهار رد شد و اردیبهشت آغوشش

مجال چیدن یک نسترن نداد به من

مرا اسیر سفرکرد سرزمین غمش

غمی که گوشه ی چشمی وطن نداد به من

چگونه چشم پر از انتظار روشن شد؟

که باد بویی از آن پیرهن نداد به من

چگونه در تب من میوه می دهد هر روز

همان شکوفه که از آن دهن نداد به من

وزید موج پریشانیش به مردابم

اگر چه از شب مویش شکن نداد به من

خدا زبان مرا آسمان ترین می خواست

که غیر نام عزیزش سخن نداد به من

8

دچار اینهمه اندوه های پی در پی

که ریخت بر دل من آسمان ابری دی

برقص دشت پریشانی مرا در باد

بریز غربت چوپانی مرا در نی

هنوز چشم تو روشن ترین سوال من است

از آسمان نشابور تا حوالی ری

دو تازیانه سنگین همان دو چشم سیاه

اگر به اسم فراموشیم نمی زد هی

تب سفر به جنونم اگر نمی بخشید

که خوان اول این جاده هم نمی شد طی

بگو هنوز مرا تاب سوگواری هست

به داغهای عزیزی که می رسند از پی…..

9

چقدر پنجره دور است تا پرنده شدن

برای یک زن تنها میان اینهمه تن

به بادهای جهان آشناتر از هر دشت

به روشنای غمش، ماه آسمان روشن

زنی که چادری از جنس ابرها دارد

و چشمهاش که زل می زند مدام به من

پر از ستاره برای شمردن است امشب

چقدر خسته ام اما… چقدر بی روزن

اتاق پر شده از عنکبوتهای سیاه

که می تنند مرا در شمایل یک زن

*

نه با خودش چمدان برد، نه کتاب، نه عشق

زنی که گمشده در ازدحام راه آهن

10

سیاه چشم،سیه مو، سیاه بخت منم

که وعده گاه غروب کلاغهاست تنم

به ماه زل زدی و عکس من در آب افتاد

به آب زل زدی و قرص ماه شد کفنم

تو مست چیدن سرشاخه های من بودی

که بوسه های تو را باد چید از دهنم

که بر سکوت من آوار شد ترانه‌ی تو

و در گلوی تو پیچید بوی سوختنم

به ابر تکیه زدم آسمان تکانم داد

تپید کودک یک اتفاق در بدنم

*

سیاه چشم،سیه مو، سپیده مهتاب

که قبله گاه تمام پرنده هاست تنم