فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 6 اردیبهشت 1403

محبوبه رسولی

محبوبه رسولی

مترسك
چنان مترسكان منجمد
به خنده اي گشاد و زشت
دو دست خالي دراز
به ظاهر ايستاده ام
به ياري دو سنگ و خشت
كلاه بي قواره ام
لباس پاره پاره ام
اسير مشت هاي باد
پرندگان بي سواد
كه وحشيانه مي درند
هر آنچه هست مي برند
حيا ز من نمي كنند

شدم به بي كسي نماد
اراده اي نبود و نيست
هميشه در مقابلم ، به صد اشاره گفته اند
چه بي هنر مترس زيست
براي من همه جهان
چو قاب هاي بي نشان
خلاصه شد به مزرعه
نه آمدي نه رفتني
نه  التهاب حرف هاي گفتني
نه راز هاي پر تب نهفتني
نه قصه اي ، نه غصه اي، نه شكوه اي
نه لااقل به انتظار مردني
چه بي هنر ، چه بي اراده زيستم
تفاوتي نداشته ، چه بودنم ، چه نيستم
دريغ ، صد دريغ
براي روزهاي رفته ام
اگر تكان خورم ولي
برا بر نگاه من
دو بچه تاب مي خورند
دو عاشق هميشگي ، زچشمه آب مي خورند
دو اسب مست مي دوند ، به انتهاي نا كجا
رها تر از پرنده ها
در انتهاي سبز دشت
دو كوه ايستاده اند
دو تكه ابر آن طرف ، هميشه در گذار و گشت
به ظاهر ايستاده ام
چنان مترسكان منجمد ، ولي …..
ولي نه من مترسكم
نه در دلم نشان غم
چرا درون لعبت جهان
به خنده تاب من نمي خورم؟
ز چشمه ي خيال خود
من آب هم نمي خورم
چرا نمي شوم رها؟ چو ا بر ها پرنده ها!
ز بسكه ايستاده ام
چه ساده باورم شده
كه من براي عمر خود
چنان مترسكم ميان مزرعه
كه دست و پاي بسته ام!
ز هر چه هست خسته ام!
چه ساده باورم شده
چه ساده ام چه گمشده!

2

آزاده خصالی

تو در نگاه آینه تکرار می شوی بسیار
و هر چه می گذرد،تیره تر خمیر ،خمار

دوباره صبح جدیدی که می رسد خوابی
نه خواب، سرد و عرق کرده، خوابی و بیدار

نه حس آنکه بفهمی اشعه های وجود
کشیده رنگ طلایی به هر در و دیوار

نه شوق آنکه ببینی جهان بیرون را
که نور در آورده از دل شب تار

هنوز سردی و در دردهات سر در گم
تو عنکبوت خودی تار می تنی بر تار

سپید رنگ قشنگیست تو نمی فهمی
سیار مانده دلت ، می زند تو را بر دار