فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 6 اردیبهشت 1403

محمدجواد امامی

محمدجواد امامی
محمدجواد امامی، ۲۰ ساله از اصفهانمتولد ۲۷ آبان‌ماه سال ۱۳۷۹ شمسی در شهرستان خوانسار است. تحصیلات خود را در رشته ادبیات و علوم انسانی دنبال کرده و در سال ۱۳۹۸ وارد دانشگاه اصفهان برای تحصیل رشته تاریخ شد. وی در طول دوران دبیرستان و ورود به دانشگاه مشغول به نوشتن اشعار و متون ادبی و همچنین برخی داستان‌های کوتاه گردید. پیشتر با بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان همکاری داشته و آثارش را به تشویق داوران این مجموعه می‌رسانده است. از افتخارات ادبی و هنری وی: دبیر شب‌شعر فرهنگ اصفهان، بزرگترین شب‌شعر اصفهان نخبه برتر فرهنگی-هنری سال ۱۳۹۴ اصفهان در زمینه اجرای صحنه‌ای و مجری‌گری

۱. شادیم و گاهی هم غمی داریم
روزیم و نور مبهمی داریم

چرخ فلک بر ما جفاها کرد
ما نیز جایی، عالمی داریم

گفتی که لبخندم چه مصنوعیست
در پشت این خنده غمی داریم

پرسیدی از من: حال تو خوبست؟؟
گفتم که اندک ماتمی داریم

دنیای ما یک کلبه چوبیست
در کلبه‌مان جام جمی داریم

صافیم مثل سینه دستیم
گاهی ولی پیچ و خمی داریم

ملک سلیمان را نمیخواهیم
قالیچه‌ای و خاتمی داریم

از دوست بر تن خنجری مانده
از دشمنان هم مرهمی داریم

خوش باد این دم، باده را سرکش
کز باده جانی و دمی داریم
۲. با من بیا تا انتهای جاده آواز
این شهر و آدمها صدایت را نمیخواهند
هرجا که باشی پیش من دارم هوایت را
این مردم مرده هوایت را نمیخواهند

مثل گل یاسی که باران میخورد هرروز
لبخندهای سرخ تو هرگز نخواهد مرد
با من بیا تا زندگی معنا بگیرد باز
من را ببر جایی که تنهایی نخواهد برد

کیک‌تولد در کنار ایفلی خسته
با چشمهای بسته گفتی آرزویت را
شمع تولد و بود و ما بودیم و آغوشی
بوسیدم از شادی بی‌تکرار، رویت را

گیتار و دستان تو را یکروز میدزدم
میبوسمت وقتی پیانو میزنی یکروز
با من بیا جایی میان خواب و بیداری
با من بیا تا آخرین افسانه مرموز
۳. فهمیدمت همچون تبهکاری که زندان را
دانستمت همچون که چاقوی رفیقان را
میجستمت همچون که بیماری طبیبان را
دیگر نمیخواهم تو را ای غربت مصلوب

ضحاک با شال و عبا خاک تو را برده
مار کدامین آستین مغز تو را خورده؟
این تو و این هم خلق نادان و کر و مرده
دیگر نمیخواهم تو را ای غربت مصلوب

سیگار روشن میکنم بعد از هماغوشی
پک میزنم با گریه‌ها اما تو خاموشی
حرفی بزن….چیزی بگو جای فراموشی
دیگر نمیخواهم تو را ای غربت مصلوب

من میروم جایی که تنها باشم و تنها
دور از وطن، دور از شماها باشم و تنها
یک گوشه خالی از صداها باشم و تنها
دیگر نمیخواهم تو را ای غربت مصلوب
۴. هرروز به شادی و صفا می‌گذرد
با نغمه بلبل و صبا می‌گذرد
این جام شراب پر کن از مِی ساقی
ایام عجب به حال ما می‌گذرد