فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 1 اردیبهشت 1403

محمد حسین داودی

تصویر تست
محمد حسین داودی اهل قم . از سال 1380 شعر می نویسم ولی کتابی تا امروز چاپ نکردم

1

قفس . برای من بند بسته ات . تنگ است
نفس به شاعر تنها نشسته ات تنگ است

زمین . بدون تو همواره تیره و تار است
زمان برای طلوع خجسته ات تنگ است

چه می کنی ؟ به چه دل بسته ای ترانه ی من؟
غزل ز قافیه های شکسته ات تنگ است

بیا دوباره پی واژه کوچه را بدویم
دلم برای نفس های خسته ات تنگ است

تو در سکوتی و بغض زمانه در دل تو
دلی به خنده ی از گریه رسته ات تنگ است

تو یک تنی و هزاران قبیله پاپی تو
جهان برای تو و دار و دسته ات تنگ است

2
بوي تعفني به مشام جوان دميد
احساس انزجار عميقي به جايگاه

چون زهر تلخ ماهيت زندگي و عمر
حس سقوط ،غوطه در انبوه اشتباه

بوي تعفني و نفس بند آمد و
گويي صداي له شدن مهره هاي پشت

با رخت نو نشست به خاک و هنوز مات
با چشمهاي پف شده در کاسه درشت

ديري نشست ورهگذران همچنان عبور
انگار مانعي وسط رودخانه اي

بايد بلند مي شد. اما براي چه؟
در خاله بازي قفس کودکانه اي

آنگاه مه دمید به پاي پياده ها
سرگیجه عجیب ومه سرد هر دوسو

درگير جاده هاي شلوغ مقابل
از پشت زوزه ها همه مشغول گفتگو

وقتی تمام منظره شهرک شلوغ
مانند روزگار پليدش سياه شد

فهميد تازه قصه ی آن کينه ازقديم
تاريخ مثل بربري اش راه راه شد
.
پايان ساده لوحي يک روستانشين
آغاز جنگ زیستن و ظلم بیشتر

این فطرت پلید تجاوز گر درون
این ثروت غنی شده با ثروت دگر

3
با پول هايت مي تواني درگير بازي هات باشي
هم مي تواني غم بسازي هم مي تواني شاد باشي

با پولهايت مي تواني در بند مشتي رنگ باشي
عاشق شوي معشوق گردي شاعر شوي فرهاد باشي

هر دشمني را مي تواني با پولهايت دوست سازي
هر بنده اي را مي تواني با خنده اي آزاد باشي

تو مي تواني قلب ها را تو مي تواني واژه ها را
قاضي و شاکي را خدا را آقا شوي استاد باشي
روح مرا اما اما با پولهاي بي شمارت
هر گز نخواهي يافت هرگز بندم کشي صياد باشي

4
واژه کن خاطره ی همدم و همگامی چند
تازه کن قصه برای دل آرامی چند
کیست از دوست نگوید سخنی نامی چند؟
سال نو گشته نپرسیده ازاو کامی چند؟
“حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

نو کن اندیشه و از رنج کلامت بگذر
در سرای قلم از بهره و کامت بگذر
که اگر رهگذرت کرد ندامت بگذر
شب پرستی کن و ازشهوت نامت بگذر
“زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
که خرابت نکند صحبت بد نامی چند”

از سیاهی که نوشتی قمرش نیز بگو
واژه را وا کن و نقد ونظرش نیز بگو
از گل و خار که گفتی ثمرش نیز بگو
عیب شبواژه شمردی ، اثرش نیز بگو
“عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند”

غم ندارد قلم نو نفس از خنجر ونیش
چه بسا هرزه که پاشیده نمک بر دل ریش
بد دلان راه مجویند در این مذهب و کیش
ومخواهید شبی گرگ شود دایه ی میش
“پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند”

آتش دفتر ما شهر شلوغ تو بسوخت
شعر شب آمد و سنگینی یوغ تو بسوخت
بس کن ای شبزده عالم به دروغ تو بسوخت
حافظا خامی شعرم به بلوغ تو بسوخت
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند

5
چون خوی نیکان از چشم بد گوهران
جان برکفی شاعر گشت و دفتر کفن

تا بر زمین باریدن گرفت آسمان
شوری دمید از اشعار این انجمن

تا بشنوند از اوزان سنگین شب
مستفعلن مفعولات مستفعلن

تا هرزگی از هر برگ دفتر برد
تب بر تن آتش افشاندو شب بر سخن

می گسترد دردی تا ستم بردرد
چون آسمان بر هر خاک بی شاخ وبن

می پرورد بندی، بندگی برکند
شاید رها از بیداد زندان تن

این رنج ما میراث از هزاران تن است
روزی بسوزد دامان هر اهرمن

6
با بوی خاک دم زده از دیر باستان
با خون تازه ، پر شده در کاسه زمان

همرنگ بیرقی که فرو مانده بر زمین
از لاله ای دمیده به صحرای بازران

باچشمهای دوخته بر دست مادری
شب را دخیل بسته به دیوارجمکران

ازسینه ای که سوخته و دست خسته ای
در انتظار غمزده تا عمق بیکران

مستانه پرکشیدیو تا هست مانده ای
برتپه های روشن و بر عرش لامکان

آری توشاهدی توبر این دشت شاهدی
تو،شاهدی به رنج دیارت درآسمان

رنج است . این نبود تو رنج است رفتنت
درد است ارغوانی و خون است در جهان

هرگز . برای یاد تو هرگز تمام نه
باشد که ناتمام تو در یادماندگان