فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 5 اردیبهشت 1403

محمد رضا تقی دخت

تصویر تست
محمد رضا تقی دخت

1
اي باطنت ز كِبر مكدّر
آلوده كرده ذاتِ مطهّر
اي جسمِ ديرمانده‌ي فرتوت
اي جانِ تنگ‌مايه‌ي احقر
انساب از پدر به: «ندانم! ‌
اما يقين كنيد مذكّر!!»
زاييده‌ي زني كه… (بماند)
وآنگه نسب رسانده به هاجر!
مهجور از مروّت و مردي
وآنگه بدين صفات سخنور
ديوان نهاده بر سرِ ديوان
نك ديوخويِ صاحبِ دفتر
مضمون ربوده از همه وانگاه
با نام خويش كرده محرَّر
آب از قلم نوشته نوشتنت
هم برده عِرض و جوهرِ جوهر
نظمي چو نسجِ زيلويِ كهنه
كِش واجب است سخت رفوگر
نثري چنان كه… (من چه بگويم!)
نثري هزار مرتبه بدتر!
….
نان خورده از دروغ و پليدي
يك عمر اينت رزق مقدَّر
یک عمر در جنابت و پستی
پا بر نهاده بر سر منبر
چون پيرزالِ مويِ سر اسپيد
خود را بزك نموده كه دختر!
از خود لئيم‌تر دو‌ـ‌ سه كس را
گرد آوريده گرد، كه محضر!
مشتي «ستانده‌ـ سيم به رندي»
تا سنگ بر زنند به مُزدَر
دُم‌ـ‌لابه‌ها تكانده برايت
آن از سگانِ باديه سگ‌تر
نامِ كسان به زشتي برده
وين خبط را نموده مكرّر
نه خُرد را به حرمت خوانده
نه آنكه بود پير و كديور…
….
خود را بزرگ داني و حاشا
كي شد بزرگ، مرد به افسر؟!
شد بويناك جانِ تو از عمر
اي آبِ ديرمانده به فَرغر!
فرق است بين آنچه به بركه‌ست
با آنچه در سبوي مُخلَّر
فرق است بين باز ِشكاري
كافلاك را گذشته به شهپرـ
با آن كلاغِ لاشه‌خورِ پست
كاندر لجن شده است مُعمَّر
غير از ريا و كبر و پليدي
آخر بگو چه هستت مَفخر؟!
از شش جهت غريقِ تباهي
در كارِ خويش مانده مُشَشدر
آخر پليديِ تو شود فاش
چون ناعروس در شبِ بستر…
….
دشنام از آن به مطلع آمد
تا باشد اين قصيده مُقشَّر
تا باطن تو را بشكافد
چون خيشِ تيز كرده به اَيمر
گفتي كه: مي سخن نشناسند
اين قومِ ناگذشته بدين در!
اينَت سخن كه يك شبه آمد
اکنون بيار آنچه برابر
يك بيت را جواب، نه كُل را
آن بيت را كه داشت «مذكَّر»!
من تاكنون چنين نسرودم
پاي از ادب كشيده به زاَستر
خود خواستي و داعيه کردی
كز هر سياق هست مخيَّر!
پوییده بر سیاق تو کردم ـ
تحریرِ منکر از پس انکر!
….
حیفا که این قصیده بماند
این‌سان عقیم و لال و مبتَّر
پندی سزد تو را و تو بنیوش
پند است و هست خیر در او در
گاهی به حالِ خویش بیندیش
وانگه ببین به مردم ديگر
بسيار هم‌ردای تو هستند
در علم و در سداد توانگر
در فضل، بي‌مبالغه افضل
در شعر، بي‌مجامله اشعر
در «معني» و «بديع» سرآمد
واندر «بيان» هرآينه اَشهر
در جُمهر «فنون» به نهايت
لیکن در «آدميّت» برتر
باری تو نیز جمله چنین شو
بگذار آن قبای مزوَّر
خلعت کن از درستی و رادی
هرچند هست دیر و موخَّر
تا کی به جمع عمیان بینا
تا کی به جمع زالان همسر
از خویشتن دو گام برون نِه
ای در حصار خویش مسخَّر
از نفسِ تیره شوخ فروشوی
پاکیزه ساز روح مقذّر
نطقی سزای آدمیان کن
تا چند و چند عوعو و عَرعَر…؟
….
از خبث تو به قدر نگفتم
شرحی گذشت تند و مشمَّر
ردالعَجُز به صدر نکردم
در شرح آن وجود محقَّر
حیفا کلام صرف چنان تو
حیفا قلم دریغا مِحبَر…
….
باید که ختم چامه کنم زانک
شب رفت و صبح حلقه‌ی بر در…
2

بعد از مرگم
مدارك مرا جستجو خواهید کرد
اتاقم را
كتابخانه‌ام را
كشوهاي ميزم را
حتا جنازه‌ام را
جيب‌هاي لباسم
كيف پولم…
حتما مدارك شناسايي‌ام را خواهید یافت
شناسنامه‌‌ای کهنه
کارت‌ شناسایی و کارت‌‌های بانکی
و برگه‌های هویتی اداری
اما آيا خواهید فهمید من که بودم؟!
آیا مرا خواهید شناخت؟!

بعد از مرگم
دنبال چیزهایی بیهوده‌ای برای شناختن من خواهید بود
اما نشانه‌هاي بهتري هست:
ـ كتابي مذهبي در قفسه کتاب‌هایم
كه باعث شد با معشوقه‌ام آشنا شوم
ـ راهرو كوچك یک كتابفروشي
که نخستین دیدارمان به شتاب در آن رخ داد
ـ تلفن روی میز کارم
که گفت‌‌و‌گوهایمان با آن شروع شد
(تماس‌‌های ظاهرا رسمی اما بی‌دلیل،
كه عميقاً عاشقانه بودند)
ـ گوشی تلفن همراهم
و پيامک‌هاي کوتاه
که زمان‌های طولانی به انتظارشان می‌نشستم
ـ بي‌خوابي‌هاي شبانه
ـ بيتابي‌هاي روزانه
ـ چاي و ميوه‌‌ای كه ظاهر دیدارهای نخستین را رسمي مي‌كرد
اما فراموش‌ترين بخش دیدارها بود
ـ كادوهاي بي‌مناسبت و با مناسبت
كيف پول
کمربند چرم
گلدان نقره
برخي از كتاب‌های کتابخانه‌ام
(آن‌ها كه بيت شعري
روي صفحه اولشان دست‌نویس شده است…)

نشانه‌های دیگری هم هست:
در نوشته‌هاي ناتمامم
در سفرهای گریزوارم به اين سوي و آن سوي دنیا
در محالات زندگی‌ام با معشوقه‌ام:
جاهایي كه دوست داشتيم برویم و نشد
خانه‌اي كه دوست داشتيم بخریم و نشد
کتابي كه دوست داشتيم بنویسیم و نشد
در دلتنگي‌ها و گريه‌های نکرده
در ترس‌هاي كوچك و بزرگ
در خطر كردن‌هاي معشوقه‌ام براي راه‌دادن من به خانه پدري‌اش
در نشستن شتابناک دور میز صبحانه و نوشیدن عشق در فنجانِ چایِ دم‌نکشیده
در لباسی که معشوقه‌ام در آن ديدارها می‌پوشيد…

من نشانه‌هاي عشقي بزرگ را مي‌گويم
به جاي شناسنامه
به جاي گذرنامه و اوراق هویت
برای شناختن من،
ببينيد آن گلدان نقره‌كار روي ميز هدیه‌ي کیست
ببينيد لای كدام كتابِ کتابخانه‌ام گل سرخ خشكيده‌اي هست
ببينيد روي شانه كدام پيراهنم ردّ گریه‌های زنی هست
ببينيد چه روزهايي اداره نرفته‌ام
از همسايه رو به رو بپرسيد چه شب‌هايي چراغ اتاقم تا صبح روشن بوده
این‌هاست که به شناختن من کمک می‌کند…

در شناسنامه‌ِي من
كلمات بي‌معناي زيادي هست:
نامم
تاريخ تولدم
محل تولدم
شماره‌هايي براي تأييد هويتم
خط‌ها و جدول‌ها
چیزهایی بی‌معنا و فایده…
اما کسی نمی‌داند
که او مرا به نام شناسنامه‌اي‌ام صدا نمي‌كرد
که تاريخ تولدم سال‌ها بعد از آن است که آنجا نوشته
که محل تولدم فرسنگ‌‌ها دورتر از جايي است كه زاده شدم
بگذارید اعتراف کنم
من از زني غير از مادرم متولد شدم
من در صدای شورانگیزِ زني
که در آن سوی تلفن و در تماسی رسمی
درباره‌ي كتابي مذهبي با من بحث مي‌كرد متولد شدم
در تاریخی بسیار نزدیک
و اکنون
کودکی هستم
که نسبتی با آن شناسنامه‌ی چهل‌ساله ندارد…

کم‌کم مشخص مي‌شود آنچه مي‌پنداشتيد درست است، جعلي است
شناسنامه‌ام جعلي است
خانه‌‌ام جعلي است
اوراق هويتم جعلي است
نامم جعلي است
عناوین اداری‌ام
زندگي‌ام
و آنچه مي‌پنداشتيد به شناختن من کمکی می‌کند جعلي است…
همه چیز جعلی است
اما نگران نباشید
همین شناسنامه‌ي کهنه
براي گواهيِ مرگ من كافي است:
نامم
نام پدرم
شماره‌‌های شناسایی و محل تولدم
و تاريخِ زادن و مردن‌ام
اين‌ها براي همه كافي است
برای همه
جز من و معشوقه‌ام
كه همديگر را این‌گونه نمي‌شناسيم
و از هستيِ واقعي و رنج‌‌هایش خبر داريم
از دوری واقعي
از شادي و غم واقعي
از حصارها و تردیدهای واقعی
از ناگزیری‌ها
و از عشق…
عشق
ـ این هويت نفرین شده‌ی پنهان… ـ

می‌دانید
هيچ عاشقي شناسنامه معشوقه‌‌اش را طلب نمی‌کند
شماره شناسنامه‌اش را نمي‌داند
محل تولدش را
تعداد خواهر و برادرهایش را
اما نشاني خانه‌اش مهم است
لباسی كه دوست دارد مهم است
عطري که مي‌پسندد مهم است
رنگي كه علاقه دارد مهم است…
اين‌ها هويت‌هاي واقعي‌اند
هرچند شماره ندارند
محل ثبت ندارند
و مهر برجسته نمی‌خواهند…

من نشانه‌هاي عشقي بزرگ را گفتم
نشانه‌های یک هویت پنهان را
پس
براي شناسايي من
قلب معشوقه‌ام را بازرسي كنيد
دست‌هايش را كه لمس مي‌كردم
لب‌هايش را كه مي‌بوسيدم
موهایش را که با دستم شانه می‌کردم
نوشته‌هاي ناتمامم را بگرديد
و قلمدان چوبي روي ميزم را
اتاق كوچكي را كه در آن عشق ورزیدیم
پياده‌روهایی را كه با هم قدم زديم
تاكسي‌ای را که نخستین بار
در صندلي عقب آن دستان هم را گرفتيم
و در سکوتی عمیق تا مقصد
هر كدام به سمتي از خيابان خیره شدیم
و حرف زدیم و حرف زدیم
بی‌آنکه کلمه‌ای از دهانمان خارج شود…

بعد از مرگم
مدارک مرا جستجو خواهید کرد
و اوراق هویت مرا خواهید یافت
شناسنامه‌ای کهنه با خطی خوش
که چیزهایی بی‌معنا را در آن نوشته‌اند:
نامم
تاریخ به دنیا آمدنم
نام پدرم
محل زادنم
و چیزهای بی‌معنا و فایده‌ِ‌ی دیگر
شما نیز
آن‌چه را آن‌جاست
با خطی خوش
بر سنگ قبرم خواهید نوشت
بی‌که بدانید من که بودم…
بی‌که بدانید من کیستم..