فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 1 اردیبهشت 1403

محمد مختاری

محمد مختاری
محمد مختاری

محمد مختاری

محمد مختاری هستم.که در خانواده ای پر جمعیت در جنوب شهر تهران«محله شاد آباد» متولد و بزرگ شدمم
چهل و یک سال دارم.متاهل و دارای یک فرزند پسر هستم.
از کودکی به شعر علاقه مند بودم واز دوران دبیرستان مطالعه آثار بزرگان شعر و ادب را آغاز کردم.و آثار اغلب شاعران نامی کشور را مطالعه نمودم.
و چند سالی است که دست به قلم شده و گاهی می سرایم.
به شعر کلاسیک و علی الخصوص قالب «غزل »و مثنوی علاقه ی ویژه ای داشته و اشعارم بیشتردر این دو قالب شعری است.

«اندوه بی پایان»

دست تقدیر عاقبت، شاخه گلم را چید و رفت

لاله ی زیبای من ، پَرپَر شد و نالید و رفت

شاخ شمشاد قَدَش ، در گور سردی آرمید

رفت و گَرد نیستی ، بر هستی ام پاشید و رفت

تا ابد داغ فراقش ، دیده ام را تَر کند

باعث اندوه بی پایان من گردید و رفت

جای شاهین شکاری،نیست در کُنج قفس

پَر کشید او زین قفس،بر خاکدان خندید و رفت

نیست هرگز جای ماندن،جای پَست و جای سُست

سستی و نا پایداری جهان را دید و رفت

گر چه از دنیا به جز شّر و شرارت او ندید

خیر و شّر این جهان را هم به ما بخشید و رفت

محمد مختاری
«آخر پاییز»

دوستت دارم و این جمله غم انگیز شده

آخر قصه ی ما وصلِ به پاییز شده

رفتی و یک چمدان خاطره ات جا مانده

مانده ام با دلی از خاطره لبریز شده

عکس روی مَهِ تو در دل من جا مانده

قاب عکس رُخ تو بر دلم آویز شده

رفتی از کوی من و با دگَری دمسازی

رفتنت با دگَری مسئله آمیز شده

عقل هرگز نشود همدم و همراه دلم

عقل با دل سر تو ، باز گلاویز شده

این چه سرّی است که پاییز به غم مأنوس است؟

باز هم آخر خط،آخر پاییز شده

محمد مختاری
«محبس اندوه»

هر لحظه گرفتار پریشانی خویشم

در خویش اسیرم من و زندانی خویشم

دریا دلم و نیست مرا ساحل آرام

با زورق غم در دل طوفانی خویشم

در طالع نحسم نَبُوَد فصل بهاری

ماتم زده ی بخت زمستانی خویشم

با هر نفسم هر دمی اندوه فزون شد

دلتنگ و ملول از نفس فانی خویشم

عمرم سپری شد همه با حسرت و اندوه

در محبس اندوه و گران جانی خویشم

مرگ است فقط چاره مرا بهر رهایی

در حسرت مرگ و دم پایانی خویشم

محمدمختاری
خیال تو

بی تو آرامش جان نیست مرا

شور و عشق و هیجان نیست مرا

بی تو شمعم به ره باد خزان

طاقت باد خزان نیست مرا

بی تو پر بسته به کنج قفسم

بی تو شوق طیران نیست مرا

گر چه فوّاره ی احساس منم

بی تو حسّ فوران نیست مرا

بی تو دل مرده چو پیران اسیر

بی تو احساس جوان نیست مرا

کاش از چشم ترم می خواندی

بی تو جز درد و فغان نیست مرا

گر چه وصل تو خیال است ولی

جز خیال تو به جان نیست مرا

محمد مختاری