فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 4 اردیبهشت 1403

محمد معروفی

محمد معروفی
محمد معروفی

محمد معروفی

محمد معروفی

متولد 16 دی 1375 از ابهر استان زنجان
دانشجوی رشته الهیات گرایش تفسیر قرآن مجید
شروع فعالیت جدی در شهر از تیرماه سال 93
سابقه فعالیت در انجمن های شعر ابهر و خمین(استان مرکزی)
حوزه فعالیت بیشتر اشعار آیینی، گاها عرفانی و عاشقانه
در قالب های غزل و چهارپاره فعالیت میکنم

1
ای ناخدای کشتی ایمان
آیینه دار حضرت یزدان

گیسوی تو تجلّی ظلمت
چشمان تو ستاره ی تابان

نام تو روشنایی افلاک
هفت آسمان ز نام  تو حیران

از برق ذوالفقار ژیانت
لرزش فُتاده بر تن میدان

با شیهه های دُلدُل مصری
در آسمان به پا شده توفان

فرمانروای خندق و بدری
در کوچه ها رفیق یتیمان

بر کاسه های خالی دیشب
باریده ای پَیَمبر باران؟

ای شهریار علم نبوت
ای آفتاب خالق منّان

اسرار جنّیان و ملائک
در سینه ی امین تو پنهان

با عین و لام و یاء تو آقا
معنا گرفته واژه ی انسان

عالی علی، علی متعالی
یک تکّه از نمود تو رضوان

آیه به آیه، سوره به سوره
پُر گشته از ثنای تو قرآن

از بس پر از صفات خدایی
بر روی سجده آمده شیطان

2
تا از مناره ساز خوش اَلحان شروع شد
شعری به نام شاه خراسان شروع شد

تا بوسه ای به مرمر بابُ الرِّضا زدم
لبخند سبز حضرت سلطان شروع شد

تا گفتم السَّلامُ عَلَی اَیُّهَاالرِّضا
بی اختیار نم نم باران شروع شد

دادی جواب اشک مرا با سلام گرم
شدّت گرفت بارش و طوفان شروع شد

در من بجای آتش سوزان معصیت
با یک اشاره ی تو گلستان شروع شد

وقت نماز پرچم سبز حریم تو
رقصید و سجده های پریشان شروع شد

گرد و غبار قلب مرا گوشه ی حرم
جارو کشید خادم و درمان شروع شد

از هیبت ضریح تو در سیل جمعیت
در سینه ام سکوت خروشان شروع شد

3
در انتظار تو چون ابر تیره می بارم
و از تحمّل دنیای بی تو بی زارم

میان موج بلاهای سخت و پی در پی
درون توری صیّاد غم گرفتارم

ببین که چاه شده چشم خشک و خسته ی من
چرا که بعد غروبت همیشه بیدارم

به دست و پا زدن افتاده ام برابر تو
بگو چگونه بگویم که دوستت دارم

تمام دلخوشی من غروب جمعه شده
که لحظه لحظه ی آن را به فکر دیدارم

از آن زمان که نگاهی به این غزل کردی
گرفته بوی گل یاس برگ اشعارم

قلم ز هیبت نام تو روی خاک افتاد
بگو چگونه قلم را ز سجده بردارم

4
گاهی برای زنده شدن، دار لازم است
بر اتهام محکمه اقرار لازم است

جلّاد، تازیانه بزن با خروش و خشم
خوابم، مرا تذکّر و هشدار لازم است

در گله ای که گرگ در آن محتسب شده
این روزها شهادت کفتار لازم است

هرکس که خواست زنده بماند در این قفس
بر لکّه های خون دل انکار لازم است

گویا برای گرم شدن از نگاه سرد
یک فندک و دو پاکت سیگار لازم است

تا کی برای مردن من نقشه می کشید
آیا هنوز سایه ی دیوار لازم است؟

ای نانجیب حکم مرا ناگهان نخوان
وقت خبر ظرافت بسیار لازم است

آری در این حصار پر از لرزش و سکوت
گاهی برای زنده شدن، دار لازم است

5
هیزم،فشار،آتش و دیوار دیده اید؟
یا تا به حال کینه ی مسمار دیده اید؟

حق می رسد به ناحق و شب چیره می شود
یک عمر در میان گلو خار دیده اید؟

حتی جواب خوبی مان را نداده اند
از کوفیان شب صفت آزار دیده اید؟

باران خشم قطره به قطره به رنگ خون
صد تیر و یک نشانه به رگبار دیده اید؟

در آسمان کرب و بلا هم خسوف شد
یک بی علم به نام علمدار دیده اید؟

آیینه ی جمال نبی تکه تکه شد
خون بر رخ ستاره پدیدار دیده اید؟

دریا از التهاب لب تشنه آب شد
چشمان خیس و حنجره خونبار دیده اید؟

ای کاش مرده بودم و سر بر تنم نبود
دعوا برای غصب سر یار دیده اید؟

یک نانجیب چادر من را کشید و رفت
بزم شراب و خنده ی اغیار دیده اید؟

آلاله ی لطیف مقیم بهشت را
بی گوشواره در دل آوار دیده اید؟

خاکستر ستم سر مهمان که ریخته؟
لبخند تلخ مردم بازار دیده اید؟

بیهوده نیست من شده ام مادر عزا
مانند من مصیبت بسیار دیده اید؟