فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 1 اردیبهشت 1403

مرادعلی توکلی

تصویر تست
مرادعلی توکلیمرادعلی توکلی در سال 1320در روستای مهدیه از توابع شهرکرد به دنیا آمد.ازجوانی به سرودن شعرقلم برد . قالب مورد علاقه ی او غزل است . اگرچه که در تجربه های شعری پیر و پیشواست اما جوانی در زبان شعرش به خوبی پیداست . ایشان سالها مسؤولیت انجمن های ادبی متعددی را در شهرکرد بعهده داشته اند.  اولین مجموعه ی شعر ایشان با نام "غم و عشق" در سال ۷۸ به چاپ رسیده؛ دومین مجموعه نیز با نام «دیروقتی ست که دنبال خودم می گردم»  توسط نشر سوره ی مهر در دست چاپ است.  

از غزلهای اوست:

1
تو امتداد منی ای سکوت بی پایان
و من درون خودم مانده مات وسر گردان

کسی سراغ لب بسته ام نمیگیرد
کسی مسیر غمم را نمیدهد پایان

در این کویر که جایی برای رویش نیست
کدام صاعقه دارد نشانی از باران

شنیده ام زکلاغان مانده در جالیز
سروده های دروغ و ترانه ی بهتان

بهار گم شده و گرد باد پاییزی
کشیده بر سر این ماجرا خط بطلان

2
در نگاهم چهره او خود نمائی میکند
پس چرا آن بی وفا میل جدائی میکند

آتش عشقش به جانم رخنه کرد و سوختم
من وفا دارم به او…او بی وفائی میکند

من نمیدانم چرا با من نمی جوشد یقین
یا نمی خواهد مرا  یا دلربائی میکند

در هوای عشق او پر میکشم تا هر کجا
طرز رفتارش مرا دارد هوائی میکند

بنده عشقم که از عشقش دلی دارم خراب
او مرا می فهمد و دارد خدائی میکند

3
تا رمق بر تنمان هست ، بیا برگردیم!
لحظه ها می رود از دست، بیا برگردیم

تشنه ماندیم و عطش در رگمان جاری شد
آنچه دیدیم سراب است بیا برگردیم

پایمان خسته و .. این راه ندارد پایان
از سر جاده ی بن بست بیا برگردیم

می رود راه به جایی که نباشد اثری
از می و ساقی و از مست ، بیا برگردیم

بغض در سینه ترک خورد و ندارد فریاد
شیشه ی حوصله بشکست ، بیا برگردیم

گرچه دوریم؛ ولی راه خدا نزدیک است
تا رمق بر تنمان هست بیا برگردیم

4
شب است و خواب سراغ مرا نمی گیرد
دلم گرفته و در سینه جا نمی گیرد

بسان یاس سفید به شاخه پژمرده
که از طراوت باران صفا نمی گیرد

نشسته بغض غریبی به روی حنجره ام
و گریه های درونم صدا نمی گیرد

غریبه ام به گمانم برای این مردم
که دست های مرا آشنا نمی گیرد

همیشه منتظرم تا دوباره بر گردد
کبوتری که در این لانه جا نمی گیرد

5
سفر به خیر مساف!  چرا پریشانی؟
شبیه آهوی گم کرده  بره میمانی

میان مردم این شهر مانده ای تنها
گمان کنم که دراین شهر تازه مهمانی

دلت گرفته و انگار خسته ای خسته
نشانده ای سر جاده دو چشم بارانی

هم از نگاه تو فهمیده ام که پر دردی
هم اینکه آیه امن یجیب می خوانی

خدا کند که نباشی مسافری تنها
که رسم مردم این شهر را نمی دانی