فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 5 اردیبهشت 1403

مرتضی عباسی

تصویر تست
تصویر تست

مرتضی عباسی

مرتضی عباسی
متولد 1377
اهل آبادان
غزل سرایی ام را از چهار سال پیش یعنی سال 92 آغاز کردم
سال نود و پنج عضو دوره پنجم شعر آفتاب گردانها شده و از اساتیدی چون استاد اسفندقه،استاد فیض و دیگر اساتید شهرستان ادب بهره مند شدم
مطالعات ادبی ام اکثرا از حسین منزوی،فاضل نظری،محمدعلی بهمنی، کاظم بهمنی بوده و به صورت جسته و گریخته از دیگر شاعران نیز مطالعاتی دارم

هم اکنون عضو انجمن شعر شهرستان آبادان هستم

اولین کتاب غزلیاتم رو تا یک سال آینده به چاپ خواهم رساند

1
عشقت مرا به حال عجیبی کشانده است
بی اطلاع از دل من کس نمانده است

پروا نکردنم ز تو و حال این دلم
لب را به فکر وصل لبانت کشانده است

دیدار می کنم همه شب ها تو را به خواب
اینگونه عشق تو به جنونم رسانده است

شب ها خیال عشق تو در خواب،ظاهرا
معنای وصل را به مذاقم چشانده است

عطر گل محمدی از شعر می وزد
عطری که هوش از سر گل ها پرانده است

یا دکمه های پیرهنت را نبسته ای
یا شیشه ی گلاب درش باز مانده است

حس می کنم که عاشقی ام غیر عادی است
شاید خدا تو را به دل من نشانده است

لب باز می کنی به غزل!خب… امان بده
در من هزار ها غزل ناب مانده است…

#مرتضی_عباسی

2
#مرتضی_عباسی ?

در هیاهوی غزل ها می شوم قربان تو
گم شدم در شعر و پیدا گشته در دیوان تو

اوج شعری و تو و عشقت نگنجیده به شعر
کهکشانی و شده خورشید، بی سامان تو

مثل شهری که در آن یک خانه هم آباد نیست
می شوم هرلحظه من ویرانه تر، بی جان تو

کاش عکس تو شبی در ماه می افتاد تا
میگرفتم ذکر تو، سبحان تو سبحان تو

شعر میریزی تو در فنجان چایی تا که من
جرعه جرعه هی غزل بنویسم از فنجان تو…
 

#مرتضی_عباسی ?

3
گل های در دستت عجب حال خوشی دارند
در دست پر از مهر تو سال خوشی دارند

هرلحظه گلبرگ از تبسم هات می بارد
گل های لب های تو اقبال خوشی دارند

وقتی نباشی یک به یک زردند و بی روحند
با بودنت هم خط و هم خال خوشی دارند

وقتی ک فنجان پر شد از گلبرگ لب هایت
حتما که فنجان ها همه فال خوشی دارند

حتی گلستان های خوش عطر بهشتی هم
با عطر آغوش تو احوال خوشی دارند

دستان من، دستان تو،یک آب یک آتش
دستان من در دستت آمال خوشی دارند

#مرتضی_عباسی

4
شبیه برگ زردی که میان کوچه ها مانده
به روی برگ قلب من هزاران رد پا مانده

منم آیینه ای در مه که تصویر تورا دیدم
دلم میترسد از دوری و در خوف و رجا مانده

سیاهی های شب ها آه در تقدیر این عشقند
که شب ها شکل تاریکی معلق در هوا مانده

همیشه با خودش تنها میان انزوایش بود
دلم مانند گنجشکی که از دسته جدا مانده!!

نگاهم را به چشمان تو بخشیدم ولی افسوس
دلت از بند زندان نگاه من رها مانده

دلم جان داد در دوری و چشمانش به راهت بود
و مانده یک جسد حالا و چشمانی که وا مانده…

#مرتضی_عباسی

5

پر کرده رد چشم او هر جای خوابم را
دزدیده از صبحم نگاهش آفتابم را

می ریزد از چشمش غزل در دفتر شعرم
تر می کند خشکی شعر پر سرابم را

در من جنونی تازه مثل موج می خیزد
وقتی تلاوت می کند ابیات نابم را

ایام دوری مثل یک پاییز می میرم
پاییز می بیند به چشمش انشعابم را

له له زدم شاید به آغوشم بگیرد او
دارد تماشا می کند این التهابم را

آشفته و خیس از عرق تشویش در تشویش
یک ماهی ام گم کرده ام آغوش آبم را

#مرتضی_عباسی ?