فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 1 اردیبهشت 1403

مسیح عزیزی

مسیح عزیزی
مسیح عزیزی

مسیح عزیزی

مسیح عزیزی در بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در دزفول به دنیا آمده است
خانم عزیزی  کارشناسی و کارشناسی ارشد خود را در رشته ی تحصیلی زبان و ادبیات فارسی گذرانده است و در عرصه شعر کلاسیک و سپید دستی دارند و با پشتکار در حال تلاش و تجربه اندوزی هستند
این شاعر جوان که بیشتر غزل سراست  فعالیتهای خود را چند سالی است با انجمنهای ادبی اندیمشک آغاز کرده است که کماکان همکاری های او  ادامه دارد

1
اویـی که مـی سُـرایـدت از شـام تـا پگـاه
از دوریـت کشـیـده فـقـط آه پـشـت آه

او یک زمـیـن خـشـک نـه یـک تـکه از بـهـشـت
بـیـراهه ای کـه میـشـود از عـشـق سـر بـه راه

من آن زنم، همانـکـه کـمـی نـاز می کـنـد
سـارا هـمـیـشه هـسـت اگـرچـه کـه گـاه گـاه

مـن دسـت روی دسـت نـَیـَگـذارم از تـویی
بـاشـی اگـر بـزرگتـریـن عـشـق اشتـبـاه

اِنّـی اُحـبّـک،َ بـه خـدا ای حبـیـب جـان
الا تـو هیـچـکـس بـه دل مـن نـبـرده راه

والفـجـرُ و النـهـار، زمـانی کـه دیـدمـت
دیـگر نـکـرده ام بـه کـسـی جـز تـو یک نـگـاه

از چـشـم زخـمِ آیـنـه… حـفـظـت کنـد خـدا
مِـن شـّر حـاسـدِِ و مِـن الشـّرِ هـر گـنـاه

مـِن شَّـر مـا خـَلَق کـه تـو را دردسـر دهـد
تَّـبـت یَـدا کـسـی که بیَـنـدازدت بـه چـاه

“روزی که بی تـو میـگـذرد روز مـحـشـر اسـت”
اَلـقـارعـه است روز جـدایـی، تـو جـان پـنـاه

تـا بـوده‌ام، حـیـات و مـمـاتم بـه دسـت تـوسـت
بـا تـو در اوج هـستـم و بی تـو زنـی تـبـاه

عـمـرم خـدا کـنـد کـه بـه اینـگـونـه نـگـذرد؛
خیـره بـه قـصـه هـای قـدیـمـی درون مـاه

با آن نـمـازهـای خیـالـی مـحـال بـود
یک امـتـزاج واقـعـیِ خـوب و سـر بـه راه

بایـد شروع کـرد، نـمـازی بـه ایـن دعـا؛
“سـبـحـان مـَن یُـمیـت و یُـحیــی و لاالــه”

الّا هـوالـّذی کـه وفـا خـلـق کـرده اسـت
الّا هـمـان کـسـی کـه تـو بـاشی ش تـکـیـه گـاه

بـا ایـنـکـه تـلـخ طـی شـده پـیـونـد مـا بـه صبـر
دارا دچـار فـاصـلــه، سـارا بـه درد و آه

“ای آشـنـای کـوی مـحـبـت صبـور بـاش”
پـایـانـمـان خـوش اسـت دلـم میـدهـد گـواه

#مسیح_عزیزی

2
هر روز تو و کوه خبرهای اسفناک
یا زلزله یا سیل، که مردن شده کولاک

کفر است، ولی چشم خدا بسته شد انگار
بر درد مصیبت زدگانِ وطنم ، پاک

کفر است، ولی کاش خدا بچه و زن داشت
یک خانه ی کوچک که همان نیز شود خاک

شاید که دلش نرم شود، از غم مردم
شاید که گریبانِ خدایی بکند چاک

از بس که نگفتیم، گمان کرده که خوبیم
از درد بگوییم، که کر می شود افلاک

نه معجزه می خواهم و نه کار شگفتی
یک واهمه خالی بکن از این دل غمناک

یا قادرُ یا راحمُ کافی است دگر صبر
آخر تو و صد رنج، وَ سر بردنِ در لاک؟!

#مسیح_عزیزی

3
دلم گرفته از این منطق و قوانین است
که مرگ بین عزیزان همیشه گلچین است

اگر که روی زمین بود، خوب میدانست
که پنجشنبه به مانند جمعه غمگین است

به یاد رفته ی خود شمع میکنم روشن
چقدر فاصله ها روی شانه سنگین است

دروغ بود نگو رفته ام، نگو که من…
هنوز رفتن #تو قصه ای دروغین است

چقدر باور آن سخت شد نمیدانی
برای ما که… برای تو خواب شیرین است

وَ آب می شوم و، آب می شویم از غم
که شکل دیگر مردن، خدای من این است

#مسیح_عزیزی

4
در دست من چکیده ی رویاست دست تو
آغشته به تخیل شب هاست دست تو

لاینفک است حس نشسته به دست هام
مانند یک قرینه ی زیباست دست تو

همراه من شبیه به سایه کنارمی
تکثیر عشق و عاطفه ی ماست دست تو

بوسیدنی است پینه ی اندوه و رنج تو
مجموعه ی ظریف هنرهاست دست تو

در انتظار فرصتی ام تا بدزدمش
وقتی کنار قافیه تنهاست دست تو

#مسیح_عزیزی

5
هر جا که رسیده است به آن پای بریده
گفتند که هستید در این جامعه، معضل

با دستفروشی پیِ یک لقمه ی نانم
من از سرِ مستی ننشستم لب جدول

فقر است که می برد مرا کنج خیابان
تا من بفروشم دو سه تا کفش و دو صندل

ظلم است که ما چک بخوریم از تو و ایشان
خوارم بکنی پیش همه، با همه هیکل

با فحش لگد کوب کنی بند و بساطم
راحت تو خطابم بکنی، احمق و انگل

حق نیست که پاهای تو در چکمه ی قدرت
حق نیست که پاهام پر از پینه و تاول

ای کاش ک شعرم اثری داشت به ظالم
تا باز کنم درد جگرسوز، مفصل

آنقدرکه درهم شده اوضاع، عزیزم
این مزرعه دیریست گرفته تب جنگل

#مسیح_عزیزی

6
گرچه غیر از ناامیدی در سخن چیزی نبود
راه درمان تو هم جز خویشتن چیزی نبود

قهرمان قصه ها هرچند میمیرد ولی
آخر هر قصه جز، آن شب شِکن چیزی نبود

من کنار تو برای کشورم جان میدهم
عشق بازی با کفن، از نسل من چیزی نبود

قصه ی شیرین که با زیباییش شیرین نشد
قصه ی او هم، بدون کوهکن چیزی نبود

از برادر زخم خورده رستمم، هرچند که
پیش گرز آهنینش، اهرمن چیزی نبود

من، و تو با هم یَلان زخمیِ این قصه ایم
ردپایِ درد در عمق وجود تو، و من چیزی نبود

بیت بیتُ و خشت خشتِ خانه ی شعرم تویی
شک نکن بیت المقدس جز وطن چیزی نبود

#مسیح_عزیزی