فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 5 اردیبهشت 1403

ونوس جامی پور

تصویر تست
ونوس جامی پورتهران

1
اسیر آسمان شب پگاه چشم‌های تو

و پرستاره می شود سیاه چشم‌های تو

پرنده پر نمی زند در انزوای این قفس

خدا کند که نشکند سپاه چشم‌های تو

اشاره ها و خواب ها چه سرنوشت روشنی

که آفتاب می شود گواه چشم‌های تو

به شوق فصل عاشقی شکفته در نگاه من

بهار پر طراوت از گیاه چشم‌های تو

شب سکوت نقره ای قدم زدیم بارها

به یاد آسمان عشق و ماه چشم‌های تو

دوباره صبح خنده زد به کوچه های کودکی

در امتداد پنجره به راه چشم های تو

انیس ” قصه ها شدی که ناتمام می شود”

طلایه دار مشرق نگاه چشم‌های تو

شعر دوم :

نگاه خسته ی من آشنا با غربت سنگ است

و اين دریاچه با مرثیه‌های دل هماهنگ است

پریشان پوش صحرایم مگو از طاقت باران

دل، این آلاله ی خونین اسیر رقص آونگ است

شکست تار عاشق را، صدای عشق می خوانند

بزن یک زخمه بر جانم که شب در ماتم چنگ است

پسر رفت و پدر رفت و برادر، خوب می داند

گل قالیچه خانه، برای هر دو دلتنگ است

به آتش می کشد جان را چه خورشید نفسگیری

که تا عرش خدا غوغای عیاران یکرنگ است

هلا پروازمان دادند یکشب سوی آیینه

مرا سيمرغ مي خواهي و دل در بند سارنگ است

کبوترها درون کرخه مي‌سوزند، میدانی

که چشم آسمان خونین تر از غم نامه ی جنگ است

” انيس ” شعر بارانم، غزل سوز صبوری ها

که بر بام سخن فریاد خواه فرّ و فرهنگ است

شعر سوم :

اینسان که دل به حادثه عشق  بسته‌ایم

باران سروده‌ایم و ز خورشید خسته‌ایم

باران کجاست بر تن عریان آسمان

نیلوفریم در دل مرداب رسته‌ایم

لب می‌زد از ترانه سبوی نگاهمان

پیوسته آن سبوی غزل را شکسته‌ایم

زنجیر عشق، پای نمی‌بُرد ای عزیز

از چیست اینکه ریشه آن را گسسته‌ایم

گفتیم تا شبی به دعا سر بر آوریم

سر گشته در برابر عالم نشسته‌ایم

می خواست زارمان کند و عشق سررسید

اینک انیس از بد تقدیر رسته‌ایم

این عشق مثل آب سبکبال و جاری است

خوب است دل به حادثه عشق بسته‌ایم

شعر چهارم :

می ترسم از آن دستها سرد است می دانی؟

با چشمهایت زندگی درد است می دانی

از عمق جنگلهای جادویی بهاران نیز

برگ گلی با خود نیاورده است می دانی

تو آدم کوکی، رباطی آهنی هستی

تنها لباست مثل یک مرد است می دانی

خورشید در بند است و امیدی به فردا نیست

سبز نگاه آسمان زرد است می دانی

دلشوره های شوم زاغان در سکوت شهر

جان غزل را بر لب آورده است می دانی

تو با منی، اما نگاهت بیقرار کیست؟

چشم تو تنها دزد شبگرد است می دانی

در کوچه های سرد و خالی روشنایی نیست

داش آکل ما مست و ولگرد است می دانی

اشک ” انیس ” و شعر باران، عصر تنهایی

سالار این افسانه، نامرد است می دانی