فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 7 اردیبهشت 1403

و یکی زلزله برپاست…/افروز مهدویان

عنوان داستان : و یکی زلزله برپاست…

نویسنده: افروز مهدویان

پرده چادر را که کنار زدم سوز سردی خورد توی صورتم. خورشید کم کم داشت بساطش را جمع می کرد. باد زوزه می کشید و همراه با صدای شیون زنها غروب آفتاب را دلگیرتر می کرد. سر چرخاندم تا ببینم چه کسی کارم دارد. پشت به من ایستاده بود. خودش را مچاله کرده بود و داشت به خرابه ها نگاه می کرد. باد موهای لخت رنگ شده اش را از زیر شالش به بازی گرفته بود. پالتوی خز کوتاهی تنش بود با کفشهای پاشنه بلند. سلام کردم. برگشت. نشناختمش. جلو که آمد، سلام که داد جا خوردم. چندلحظه ای انگار خون به مغزم نرسید. گفتم “شما، شما اینجا چه کار می کنید؟” لبخند زد و گفت “ردت را از ستاد کمک رسانی گرفتم.”
کشاندمش پشت چادر و گفتم “برای چی اومدین اینجا. اینجا جای زن نیست. اونم شما.” گفت “مگه من چمه. میخوام کمک کنم.” صدایم را پایین آوردم و گفتم “اصلا چه جوری خودتونو رسوندین تا اینجا؟” خندید و گفت “با بدبختی. صدتا ماشین عوض کردم. اینجا هم جا بود اومدی، ته دنیا.” صورتش را مستقیم آورده بود توی صورتم و زل زده بود توی چشمهام. خودم را عقب کشیدم و گفتم “ماشین براتون جور می کنم. میفرستمتون کرمان. بعد هم برید تهران.” دوباره آمد جلوتر. یقه کاپشنم را گرفت و گفت ” این همه راه نیومدم که برگردم.” کاپشنم را از دستش رها کردم. دوباره نگاهی به دوروبرم انداختم و انگشتم را گذاشتم روی بینی ام و گفتم “هیس. فعلا برید توی این چادر بغل استراحت کنید تا ببینم چی میشه.” راهنمایی اش کردم به چادر مسافرتی کوچکی که بغل چادر خودمان زده بودیم و نقش انبارمان را داشت. رفتم تو و کارتن ها را هل دادم عقبتر تا به اندازه یک نفر جا باز بشود. رفت تو و با عصبانیت نشست روی کپه پتوها. پرده چادر را انداختم و گفتم “کسی شما رو نبینه بهتره.” منتظر جوابش نماندم و سریع برگشتم سمت چادر خودمان. شنیدم که یک چیزهایی غرغر کرد و بعد ساکت شد.
تکیه ام را دادم به تیرک چادر. چنگ زدم به گردن بند حرز توی گردنم. چندتا نفس عمیق کشیدم و رفتم توی چادرمان. غروب بود و هیچ ماشین درست و درمانی به طرف کرمان برنمی گشت. با مسعود مسئله اش را مطرح کردم و خواستم راهی پیدا کند هرجور شده برگردد. شرایط آن قدر شیرتو شیر بود که بودن یک خانم توی کمپ کمک رسانی آقایان کوچکترین مشکل هم به چشم نمی آمد. برگشتم دم چادرش. یاالله یاالله کنان نان خشک و کنسرو تن ماهی را گذاشتم دم چادر. خواستم برگردم آمد بیرون. شال از سرش افتاده بود. گفتم ببخشید مثل این که خواب بودید. شالش را کشید روی سرش. موهایش را مرتب کرد و گفت “تکلیف من چیه؟” گفتم “شام بخورید. توی همون چادر پتو هست، والر هم میارم. بخوابید تا فردا ماشین پیدا کنم.” سریع برگشتم تا فرصتی برای حرف زدن نداشته باشد. بلند داد زد “عمرا، من اینجا میمونم.”
شب توی چادر ستاد فرماندهی بحران جلسه داشتیم. هرکس گزارش قسمت کاری خودش را می داد و مشکلاتش را مطرح می کرد. حمید گفت “ما توی کفن و دفن خانمها مشکل داریم. خیلی هاشون محارمشون فوت کرده اند. یه نیروی زن میخوایم.” مسعود که از ماجرای آمدن سروناز خبر داشت نگاهی به من کرد و گفت “یه خانم داریم.” یکهجا خوردم. نه کشداری گفتم و با اعتراض ادامه دادم ” اون خانم به درد این کار نمیخوره. فردا باید برگرده.” حمید که از پیشنهاد مسعود خوشحال شده بود دست گذاشت روی شانه ام و گفت “حاج علی سخت نگیر. تو این بیابون لنگ کفش که هست؟” چشم غره ای به مسعود رفتم و زیرلب گفتم “بعیده قبول کنه.”
بعد از جلسه یکراست رفتم سراغش. هرچه صدا کردم جواب نداد. یواشکی گوشه پرده چادر را کنار زدم و دیدم که نیست. ترسیدم. دویدم سمت چادرهای بغل. نبود که نبود. پیش خودم گفتم “خدا کنه پشیمون شده باشه. برگشته باشه.” همه جا تاریک بود. تنها آتش های به پا شده مردم روبروی چادرهایشان دشت را کمی روشن می کرد. رو کردم به آسمان. ستاره ها سوسو می کردند. تازه یادم افتاد از روزی که آمدم آسمان زیبای کویر را ندیده‌ام. محو تماشای ستاره ها بودم که یکهو از پشت تپه ای خاکی با شال سرخابی فسفری رنگش بطری خالی آب معدنی را تکان تکان می داد و می آمد. دویدم سمتش. داد زدم “کجا بودین؟” بی خیال گفت “نگفته بودی دستشویی کجاست. خودم پیداش کردم.” بعد زد زیر خنده و گفت “عجب اوضاعی دارینا. کاملا جنگی.” نفس راحتی کشیدم و راه افتادیم سمت چادر. گفتم “الان مسوولیت شما با منه. هرجا میرید باید بهم اطلاع بدین.” ایستاد. سرش را کج کرد توی صورتم و با ناز و ادا گفت “یعنی الان نگران من شدی؟” کنار زدمش و گفتم “بچه ها امشب تو جلسه یه نیروی خانم میخواستن.” پرید وسط حرفم و عین بچه هایی که ذوق می کنند گفت “خب منو معرفی می کردی.”
– ولی گفتم به درد شما نمی خوره
-چرا نمی خوره.
صدایم را بردم بالا و گفتم “میری جنازه ها رو کفن کنی؟ نگاهی به ناخنهای بلند لاک زده اش کردم و گفتم “یه وقت ناخنای خوشگلت نشکنه.”
ساکت شد و دیگر هیچ چیز نگفت. جوری که صدایش به زور شنیده می شد خداحافظی کرد و رفت توی چادرش. من هم رفتم توی چادر خودمان. کیسه خواب را از گوشه چادر برداشتم و خزیدم تویش. زیپش را تا گردن کشیدم بالا. چشمانم را بستم. دلم میخواست صبح راهش را گرفته باشد رفته باشد. ساعتها توی جا این دنده به آن دنده شدم. تمام خاطرات مثل فیلمی با سرعت بالا از جلوی چشمم گذشت. یادم آمد آخرین بار ده سال پیش بود که دم در دانشکده حقوق دیده بودمش. سوار تویوتا کورولا خواستگارش شد و رفت. بعد از آن الم شنگه ای که پدرش سرم درآورده بود و خودش ایستاد و نگاه کرده دلم باهاش صاف نشده بود.

صبح با صدای مسعود که لگد می‌کوبید توی کمرم از خواب پریدم. “پاشو برو دم در. کارت دارن.” پتو را پیچیدم دور خودم و رفتم بیرون. شالش را عوض کرده بود. اما موهای طلای اش هنوز از جلو و عقب ریخته بود بیرون. چقدر مشکی بهش می آمد. چشمانم را دوختم به کفشهای کتانی سرمه ای رنگش با راه راه های صورتی. گفتم “به سلامتی می خواید برید؟” انگشتانش را حلقه کرد توی هم و عین بچه ها کششی به تن و بدنش داد. صدایش را نازک کرد و گفت “اتفاقا می خوام بمونم. مسوول من کیه؟ خودتم هستی دیگه”
پتو از روی شانه ام افتاد. خشکم زده بود. گفتم “فکراتونو کردین؟ اونوقتا می گفتین از جنازه می ترسین. هرچی یادم رفته باشه اینو خوب یادمه.”
چندلحظه ای هیچی نگفت. زیرچشمی نگاهش می کردم. جدی شد و گفت “دیگه نمی ترسم. از وقتی بابا و مامان…” و سکوت کرد. شاید هم بغض کرد. گفتم “مامان و باباتون چی؟” دوباره صدایش را بچه گانه کرد و گفت “ولش کن قدیما رو. الان مهم اینه که پیدات کردم.”
گیج شده بودم. گفتم “اصن شوهرتون اجازه داده بیاید اینجا؟ خنده ای از سرمستی زد و گفت ” شوهر؟ دود شد رفت هوا.”
نمی دانم ته دلم خوشحال شدم یا ناراحت. گفتم “من که از حرفهای شما سر در نمیارم.” قیافه اش را کج و کوله کرد و گفت “یه جوری حرف می زنی انگار همه چی یادت رفته.” پتو را از زمین برداشتم. خاکش را تکاندم و گفتم “آره. خیلی سعی کردم.” پوزخندی زد و گفت “ولی اون حرز توی گردنت اینو نمیگه.” یکهو سرخ شدم و دست گذاشتم روی سینه ام. درست روی قلبم بود. خنده شیطنت آمیزی زد و گفت ” نمی خوای بهمون یه صبونه بدی حاج علی آقا.” آقایش را یک جوری کشید که سرم سوت کشید. گفتم “باشه باشه الان.”
مات و مبهوت برگشتم توی چادر و ولو شدم روی زمین. تنه ام خورد به کارتن های تا سقف چیده شده و همه شان ریخت زمین. مسعود تی تاب را چپاند توی دهانش. چشمکی زد و گفت “اوووه چه خبرته.” دهانم خشک خشک شده بود. گفتم “یه ذره آب بهم میدی.” بطری آب معدنی را داد دستم. و پرسید “جریان چیه علی؟” حوصله جواب دادن نداشتم. گفتم “بعدا میگم. فعلا یه چیز بده این خانمه بخوره. بعد هم معرفیش کن به حمید.” آب را تا ته سر کشیدم. آخرش را هم پاشیدم توی صورتم. قطره قطره چکید روی لباسم.
تا شب چندبار خواستم بهش سر بزنم اما نشد. هم کار اجازه نمی داد هم هنوز با خودم کنار نیامده بودم. بعد
غروب منتظر بودم بیاید دم چادر ولی نیامد. یک تکه کارتن را بریدم، مثلا بشود سینی. کنسرو لوبیا و نان خشک را گذاشتم رویش. رفتم دم همان چادر انباری مان. یاالله که گفتم سرش را آورد بیرون. رنگ به صورت نداشت و مانتوی مشکی اش خاک خالی بود. موهایش پریشان و شالش کج و نامرتب بود. پرسیدم: “خوبی؟” از آن چشمان شرور و شیطنت کودکانه خبری نبود. بی رمق جواب داد “خسته ام.” بدون هیچ حرف اضافی برگشت توی چادر و فهمیدم که انگار ولو شد روی کپه پتوها. سینی را گذاشتم دم چادرش و بلند گفتم “شامت رو میذارم بردار.” جوابی نداد و برگشتم.
صبح که بیدار شدم رفتم سراغش ولی نبود. سینی شام دست نخورده مانده بود دم چادر. سر ظهر رفتم سمت قبرستان. قیامتی بود. جنازه ها ردیف به ردیف کنار هم خوابیده بودند لای پتو. انگار که دخترکی عروسکهایش را کنار هم خوابانده باشد و حالا دارد برایشان لالایی می خواند. فقط صدای بیل بود که می خورد توی خاک و گرد و خاک بود که می رفت توی هوا. دیگر حتی توی صدای آدمها رمقی نمانده بود برای جیغ زدن، برای فریاد، برای زاری. سکوت بود و سمفونی بیل ها. از روز اول واهمه داشتم بیایم قبرستان. سرم را گرم پشتیبانی و مدیریت توزیع اقلام و کمک های مردمی کرده بودم. اینجا آمدن دل شیر می خواست که من نداشتم. سروناز را پیدا نکردم. نمی توانستم پیدایش کنم. زود برگشتم مقر. از هرچه فرار کردم سرم آمده بود. تصویرها می آمد جلوی چشمم رژه می رفت و آرامش را ازم می گرفت. دختر بچه چهار پنج ساله ای که نمی گذاشت مادرش را خاک کنند. به زور کشیدنش کنار و آن قدر جیغ زد که صدایش رفت و محو شد. مادری که سینه پر شیرش را به زور می کرد توی دهان نوزادی که دهانش پر خاک شده بود.
شب ایستادم دم چادر به حرف زدن با مسعود. می‌خواستم آمدنش را متوجه شوم. از دور که می آمد انگار خودش را به زور می‌کشید. دستهایش کنار بدنش آویزان بود و تا سر زانوانش می رسید. سرش آن قدر پایین بود که گفتم الان است بخورد زمین. متوجه ما نشد و رفت سمت چادرش. هردو با نگاهمان دنبالش می کردیم. مسعود شانه ای بالا انداخت و ابروهایش را توی هم فرو برد که یعنی “این چرا اینجوریه؟” از توی چادر ساندیس و کلوچه ای برداشتم و رفتم پی اش. دستم را دراز کردم و گفتم “خسته نباشید.” نگاهش ثابت ماند روی دستم و گفت “با کدوم دستم بخورم؟” گیج شدم. پرسیدم “یعنی چی؟” دستهایش را بالا آورد که داشت می لرزید. آورد نزدیک صورتش و گفت اینا رو باید بفرستم پیش اونا. همونایی که از صبح تا حالا کردم تو خاک.” بعد دستش را آورد سمت بینی ام و گفت “بو کن. بوی صدتا مرده می ده. تو میتونی با اینا چیزی بخوری.” دلم برایش سوخت. باورم نمی شد این همان سرونازی باشد که ده سال پیش بینی اش را می گرفت و به غذای دانشگاه پیف پیف می گفت. گفتم “ولی اینجوری از بین میری.” همان جا نشست روی زمین. اشک از گوشه چشمش سرازیر شد روی گونه اش. همانجور که خیره شده بود گفت “یعنی منو می بخشن؟” نشستم روی زمین، درست روبرویش و گفتم “کیا؟” دستهایش را چفت کرد توی هم و از دو طرف کشید. گفت” همینجوری محکم دستاشون رو داده بودن به هم. تازه عروس و داماد بودن. نمی دونم، عاشق بودن.” دلم میخواست دستهایش را بگیرم. گفتم “مگه تو چی کار کردی؟” عصبانی شد و زل زد توی چشمهام و گفت “به زور جداشون کردم.” دستهایش را گرفت جلوی چشمهایش و زار زد و گفت “آخه تو یه قبر فقط یه نفر جا میشه.”
**
دوهفته گذشت و من سروناز را درست و حسابی ندیدم. یا از دور بود یا آن قدر خسته بود که نای حرف زدن نداشت. از آن شب دیگر به چادرش هم برنگشت. پیغام فرستاد توی یکی از چادرهای نزدیک قبرستان می‌خوابد. کم کم کارها روی غلطک افتاد و باید برمی گشتم. رفتم دنبالش. توی قبرستان نبود. سراغش را از مردم گرفتم. آدرس چادر سفید بزرگی را دادند که رویش نقاشی بچه ها را چسبانده بودند. نزدیک که شدم از بیرون چادر صدایش می آمد. داشت با آب و تاب قصه راپونزل را تعریف می کرد. دخترکی که سالها زندانی خودخواهی جادوگری است ولی هیچ گاه امیدش را از دست نمی دهد و دست آخر به آغوش خانواده اش باز می گردد. می‌توانستم تصور کنم دارد بالا و پایین می پرد و ادا در می آورد. همان بیرون روی تکه آجری نشستم. لودر داشت خانه های خراب شده را آواربرداری می کرد. پاکت لودر که خورد زیر نخاله ها و بعد رفت هوا چشمم افتاد به تخته سنگی که از لابلایش گیاهی جوانه زده بود. قصه گفتن سروناز که تمام شد یااللهی گفتم و رفتم تو. شال سیاهش را دور کله اش پیچیده بود. مانتوی بلندش به تنش زار می زد و چشمهایش گود افتاده بود. بلند شد ایستاد. بچه ها را یکی یکی معرفی کرد. هر کدامشان دست کم دوسه تا از اعضای خانواده شان را از دست داده بودند.
گفتم “نمی خوای بری؟” یکی از بچه ها را توی بغلش فشار داد و گفت “کجا برم. تازه اومدم.” نزدیکتر شدم و خیره شدم توی چشمهاش. گفتم “ولی من دارم میرم.” لبخند ملیحی زد و گفت “به سلامت.” سرش را به نشانه تایید تکانی داد. چشمهایش را بست و گفت “میبینمت.” از چادر آمدم بیرون. آفتاب داشت غروب می
‌کرد ولی هوا گرمتر شده بود.

منبع : نقد داستان