از آسمان ، ستاره ی اشکی نمی چکد زین غم ، نهال های جوان پای در گلند بار غم بزرگ جهان بر دل من است اما کبوتران مسافر سبکدلند هر شاخه ، پنجه ای اس…
از آسمان ، ستاره ی اشکی نمی چکد زین غم ، نهال های جوان پای در گلند بار غم بزرگ جهان بر دل من است اما کبوتران مسافر سبکدلند هر شاخه ، پنجه ای است که از آستین خاک سر بر زده ست و حاصل او میوه ی غمی است هر برگ ، چون زبان عطش کرده ی درخت در آرزوی قطره ی نایاب شبنمی است ین چشمه ای که در دل من جوش می زند گم باد و نیست باد که خون است و آب نیست گر آب بود ، خود رگ خود می گسیختم تا تشنه را نوید دهد کاین سراب نیست افسوس ! خون گرم ، عطش رانمی کشد افسوس ! چشمه نیز نمی جوشد از سراب من تشنه ام ، زمین و زمان نیز تشنه اند اما درین کویر ، چه بینی جز آفتاب ؟
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج