فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 1 اردیبهشت 1403

کلاه بافتنی/شایان آیرملو تبریزی

عنوان داستان : کلاه بافتنی
نویسنده داستان : شایان آیرملو تبریزی

بوی تعفن تو دماغم پر شده بود . به نظر میومد بوی آشغالای سر ریز شده از آشغالدونی کنارخیابون باشه ، شایدم بوی گربه مرده باشه آخه اینجا فراوون گربه میمیره . هر روز صبح که به سمت دانشگاه میرم یه گربه مرده وسط خیابون میبینم . بعضیاشون که له شده ان . یه سری ام دیدم چشم یکیشون افتاده بود بیرون .انگار زیر تریلی چیزی پرس شده بود . به هر حال بوی هرچی بود حالت تهوع بهم دست داده بود .
ماشینو روشن کردم و چراغ خاموش به سمت یکی از کوچه هایی که به خیابون اصلی راه داشت رفتم . سر خیابون وایسادم و دوباره ماشینو خاموش کردم . در ماشینم باز کردم که هم بوی گند بره هم چراغ سقفی روشن شه . داشتم از کیفم یه دسمال مرطوب برمیداشتم که یهو شنیدم یکی به شیشه ماشین زد .
یه پسر با ریشای فرفری ، چشای درشت ، دماغ قرمز شده از سرما با یه کلاه بافتنی . همینجوری با دهنه نیمه باز نمیدونم به چی خیره مونده بودم . دوباره زد به شیشه ماشین و با دست اشاره کردم چیه . با انگشت اشاره کرد شیشرو بده پایین . در سمت خودمو بستم ، تا اومدم درارو قفل کنم در شاگردو باز کرد و نشست کنارم .
چشام و درشت کردم و با ترس خودمو چسبوندم به درو اومد جیغ بکشم که بره بیرون ، یهو دیدم از چشاش همینجوری داره اشک میاد . ماتم برده بود نمیفهمیدم چرا یهو حس ترسم از بین رفت .
دستای سفیدشو که بخاطر سوز بیرون سرخ شده بودنو برد جلوی صورتش ، اشکاشو پاک کرد و گفت:
–    میشه منو تا یه جا برسونی ؟
نمیدونم چرا خفه شده بودم . انگار تو دلم بهش گفته باشم چشم و ماشین و روشن کردم . با یه حالته خیلی ناراحتی دیدم کلاشو کشید از سرش در آورد و دوباره لبای قلوه ایش رو آویزون کرد و شروع کرد به گریه کردن . هیچ صدایی به جز هق هق زدنش نمیومد . حرکت کردم و بخاریرم روشن کردم ، انداختم توی خیابون اصلی بدونه اینکه بپرسم کجا میره همینجوری داشتم میرفتم ، اصلا خودمم نمیدونستم دارم کجا میرم فقط میرفتم .
دوباره دستاشو برد جلوی صورتشو اشکاشو پاک کرد . چشای درشت و خوشگلش مثل ابر بهاری میبارید انگار که یه بلای آسمونی رو سرش نازل شده باشه . جرعت نمیکردم تو چشاش نگاه کنم اما زیر چشمی نگاش میکردم ، به روبه رو خیره شده بود و هیچی نمیگفت فقط خیلی آروم حق میزد . دست کرد تو جیباشو یه بسته سیگار در آورد ؛ بهمن کوتاه ، خدا بیامرز بابام میکشید وقتی ام نشست تو ماشین ، لعنتی بوی بابامو میداد . شاید اصلا دلیل اینکه یه جورایی مطیعش شده بودم این بود . آروم با صدای گرم و گرفتش گفت :
–    میشه تو ماشین سیگار بکشم ؟
سرمو به علامت تایید تکون دادم و شیشه طرف اونو کشیدم پایین . یه نخ سیگار گذاشت گوشه لبش و یه بسته کبریت از جیب شلوارش در آورد و در حالی داشت سیگارشو روشن میکرد رو به من گفت :
–    سیگار میکشی؟
–    نه
پوک اول و مثل پیر مردایی که بیست ساله سیگار میکشن گرفت . هر دفعه که دود و از لباش میداد بیرون بوش منو میبرد به موقعی که ده دوازده سالم بود .
بابام منو میشوند رو پاشو واسم این شعرو میخوند :
من دئمیــــرم آی اولــماز
یـــاز اولماسا ، یای اولماز
چوخ ننه لر قیــــز دوغار
بیزیم قیــــزا تای اولماز

منم میچسبیدم بهش و سفت بغلش میکردم .یادش ب خیر زیر پیرنش همیشه بوی سیگار وعرق باهم میداد . همیشه یه برقی تو چشاش بود که هر وقت واسم شعر میخوند بیشتر میشد . دلم واسش عجیب تنگ شده بود .
تو این فکرا سیر میکردم که یهو شروع کرد به حرف زدن :
–    مدت هاست دارم تو افکار خودم زندگی میکنم . افکار درهم و گنگ .
حواسم و جمع کردم به حرفاش که یه وقت قطع نکنه . ادامه داد :
–    از زمانی که یادمه تنها بودم ، نه خواهر و برادری نه دوستی . تنها بازی می کردم ، تنها می دویدم ، تنها می خندیدم ، تنها گریه می کردم ، تنها تنها و همیشه تنها . دیگه تنها دوستم شده بود تنهایی . بچه که بودم هم کلاسی هام مسخرم میکردن ، شاید به خاطر این که زیاد می فهمیدم . یه روز اولین روز مدرسه اول راهنمایی که بودم یادمه ورزش داشتیم و هوا اونروز سرد بود چون یادمه برگشتنی حسابی بارون بارید . جورابامو کشیده بودم روی شلوار گرمکن صورتیم . آره ، صورتی بود چون من هیچ وقت لباسی واسه خودم نداشتم ، لباس ورزشیمم یادمه یکی از فامیلامون بهم داده بود ، هر وقت لباسی واسش کوچیک میشد یا کهنه می شد ، میدادش به من ، گرمکن صورتیه هم مال اون بود . مطمئنن دوسش نداشته چون واقعا رنگش دخترونه بود . اون روز تو مدرسه همه به گرمکن من می خندیدن ، با انگشت شلوارمو به هم دیگه نشون میدادن. من نمی فهمیدم چیش خنده دار بود به خاطر همین سعی می کردم زیاد توجه نکنم ، درسته دخترونه بود ولی تقصیر من چی بود . من که به انتخاب خودم نخریده بودمش . معلم ورزشمون یه توپ دو لایه انداخت جلوی بچه ها . همه بازی میکردن به جز من و ساعدی ، اسمش دقیق یادم نیس ، خیلی چاق بود ، واسه همین بازی نمی کرد شایدم اصلا فوتبال دوست نداشت ، آخه همیشه زنگ های ورزش تو کلاس می موند و خوراکی هاشو می خورد ، بعضی اوقات زیاد گشنش میشد و چیزی واسه خوردن نداشت می رفت سراغ کیف بچه ها . یه سری در حالی از تو کیفم لقمه هامو بر میداشت دیدمش ، اون منو ندید منم هیچوقت به روش نیاوردم . اون روز که ورزش داشتیم من پشت یکی از دروازه ها نشسته بودم دستامم گذاشته بودم زیر چونم به فوتبال بازی کردن بچه ها نگاه می کردم . انگار داشتن توی ورزشگاه بزرگ بازی می کردن ، گل که می زدن خوشحالی بعد از گل می کردن . یهو دیدم ساعدی لقمه هاشو تموم کرده داره میره سمت معلم ورزشمون . با یه توپ بسکتبال برگشت ، بعد از چند تا پرتاب به منم داد پرت کنم ، اصلا نمیدونستم چجوری باید بگیرم ، چجوری پرتش کنم .
اینارو که توضیح می داد یه حسرت عجیبی تو چشاش بود گاهی یه لبخند کوچولو می زد گاهی ام به علامت افسوس سرش رو تکون می داد . هنوز نمیدونستم دارم کجا میرم ، فقط می رفتم .
–    خلاصه توپ رو پرت کردم و خورد به حلقه برگشت خورد تو صورتم ، دماغم پر خون شده بود ولی هیچ کس نیومد جلو بگه چی شده ، بچه ها بازیشون رو می کردن . دیدم از دور معلم ورزشمون داره بهم نگاه می کنه و سر تکون میده ، با یه حالت زشتی هم اشاره کرد که برم دماغم رو بشورم . رفتم تو آبخوری دماغم رو شستم ، آبخوری پر خون بود . دماغم خونش قطع نمی شد . رفتم تو دفتر ناظم ها چند تا دستمال کاغذی برداشتم ، لولشون کردم و کردم تو سوراخای دماغم گذاشتم . رفتم وایسادم کنار نرده ها بیرون رو نگاه می کردم . انگار تو زندان بودم و منتظر ملاقاتی بودم . تا این که یکی از بچه ها صدام زد گفت بیا تو تیممون ما دروازه بان نداریم ، منم خوشحال شدم با اینکه دروازه بانی بلد نبودم ولی دوسداشتم باهاشون بازی کنم . رفتم تو دروازه تا اومدم بیام به خودم یکی خوردم ، دوباره بازی شروع شد و تیم حریف توپ رو گرفت و از دور شوت کرد سمت من ، من ترسیدم و چشامو بستم ، دستامم جمع کردم جلوی صورتم . توپ رفت تو گل ، چشامو که وا کردم ، دیدم شلوارم پایینه ، خوشحالی بعد از گلش بود . همه بچه ها بهم می خندیدن .
اینارو که می گفت ، بغض کرده بود ، از استرس قلنج انگشتاشو میشکست . ازم خواست وایستم تا بره از دکه سیگار بگیره . ازم پرسید چیزی می خورم ، منم به علامت تکذیب سرمو تکون دادم . هنوز نمی فهمیدم چرا بهش اعتماد کرده بودم و به حرفاش گوش می دادم ، انگار یه انرژی خارجی مجبورم می کرد . آخه چرا باید یه دختر تنها ، شب ، توی این شهری که پر از گرگه به یه پسر جوون اعتماد کنه ؟ خودم از خودم این سوال رو می پرسیدم اما واقعا جوابی نداشتم . سوار شد ، شیشه رو داد پایین ، روشن کرد .
–    می دونی چیه ؟ من هرگز ، واسه هیچکس لب وا نکردم حرف بزنم ، همیشه تو خودم ریختم ، خفه شدم و چیزی نگفتم . زمانی که مردم منو اذیت می کنن ، سعی نمیکنم تلافی کنم ، کلا تلافی کردن رو بلد نیستم . به کارشون فکر می کنم ، تحلیل می کنم . نمیخوام الکی از روی خشم کاری کرده باشم ، بعد از چند دقیقه درست وحسابی لعنتشون می کنم ، که البته اونم از اعماق قلبم نیست . اونا رو هم بخشیدم . همرو ، همرو ، امشب همرو می بخشم حتی اونایی که خنجر فرو کردن تو قلبم . دلیل اینکه از گذشتم بهت گفتم این بود که عمق تنهایی هامو بفهمی . استخر تنها ، کافه تنها ، بارون تنها ، پارک تنها ، زمستون تنها ، بهار تنها حتی خونه هم تنها . تنهایی بخشی از وجودم رو تشکیل داده .
اینارو که می گفت بی اراده اشک از چشم جفتمون سرازیر شد ، می فهمیدم چی میگفت . حسش می کردم . بعد با لبخند ادامه داد .
–    امروز برای آخرین بار بعد از مدت ها دیدمش ، دعوت نبودم ، خودم رفتم . موهاشو مثل اون روزا کوتاه کرده بود ، خیلی بهش میاد ، آخه میدونی دختر باید موی کوتاه بهش بیاد وگرنه موی بلند و همه دخترا دارن. توی اون لباس سفید مثل فرشته ها شده بود . فکر کنم این همون تیر خلاصیه که میگن . میشه روی این پل نگه داری ؟ این پل واسه من پر از خاطرس.
بالای پل نگه داشتم . میخواست سیگار بکشه ، بهم گفت آخرین سیگارشو میکشه و میریم. همش توی این فکر بودم که سریع در برم ، آخه اصلا نمیشناختمش. تا دیدم سیگارشو روشن کرد منم ماشینو روشن کردم و رفتم . تا میتونستم گاز رو پر کردم ، دنبال درد سر نبودم. از تو آینه که نگاش کردم دیدم اصلا متوجه رفتنم نشده داره سیگارشو میکشه و از پل خم شده بود و پایین که اتوبان بود رو نگاه میکرد . گوشیم زنگ خورد ، مامانم بود . نگرانم بود ولی جوابش و ندادم. گوشی رو انداختم رو صندلی بغل، یهو چشمم خورد به کلاهش، جا مونده بود تو ماشین. تصمیم گرفتم برگردم پیشش یه جورایی به بهونه کلاه ولی خودم نمیدونم چرا دلم خواست دوباره پیشش برگردم . نمیدونم چرا ولی هم از سوار کردنش پشیمون بودم هم از پیچوندنش واسه همین از دور بر گردون پایین پل دور زدم بر گشتم رو پل ، رسیدم روی پل اما از این سمت که نگاه کردم دیدم خبری نیست ؛ نبود .
اول خواستم ماشین رو قفل کنم و برم اون دست اتوبان دیدم خطرناکه ، واسه همین رفتم جلوتر تا دور برگدون پیدا کنمو برم همون دست. بالاخره یه دور برگردون پیدا کردم و رسیدم اونجایی که پیادش کردم . از ماشین پیاده شدم ، در ماشین و بستم. زیر پل صدای بوق زدن ماشینا توی اتوبان پیچیده بود. دیگه خم نشدم پایین و نگاه کنم، ماشین و روشن کردم و رفتم.