فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 5 اردیبهشت 1403

کف بازی/سعیده آرین

عنوان داستان : کف بازی

نویسنده: سعیده آرین

عشق آب بازی بودم! تو خونه حوض نداشتیم وقتی می رفتم حموم در پوش فلزی رو که یه پروانه روش داشت تو یه مشما می پیچیدم و محکم راه چاه رو می بستم و استخر بازی…
وقتی آب بالاتر از ساق پام می رسید نصف شیشه شامپو «داروگر» تخم مرغی رو قاطی می کردم و کف بالا می اومد و حباب می ساختم و… عالی بود… کلی حال می داد!
هی مامان می اومد در حموم رو می زد که تموم نشدی و من خر کیف از استخر بازی لو نمی دادم تو چه خبره! بعد هم کف ها رو می شستم و آثارش رو کامل پاک می کردم که خودش پروژه ای بود…
شش سالم بود که مامان و بابا یه روزه رفتن شیراز و ما رو گذاشتن خونه خاله مهینم، تو خونشون همه چی خارجکی بود، عمو فضل اله (مرحوم شوهر خاله ام) از دبی چیزهایی می آورد که ایران نمی دیدیم؛ کاکائو و شربت های خوشمزه، مجسمه های عجیب غریب دکوری، عطرها و کرم های خفن…
تو حمومشون هم همیشه یه بوی خوبی می اومد! تو رختکن اش صابون هایی که عکس دخترهای خوشکل داشت و شامپوهای شیشه بلند رنگی رنگی تو قفسه مرتب چیده بودن… منی که بعد دو هفته با زور و دعوا می رفتم حموم، در لحظه یهمویی دوش گرفتنم گرفت! خاله ام پرسید خودت بلدی بری یا ببرمت؟ بلد بودم چند وقتی بود یاد گرفته بودم استخر بازی کنم…
از آشپزخونه یه کیسه فریزر برداشتم و اول از همه درپوش چاه رو بستم! حمومشون خیلی بزرگ بود کلی طول کشید تا آب به ساق پاهام برسه… خاله ام در حموم رو زد که کمک نمی خوای؟ و من تازه بازی ام داشت شروع می شد…
از قبل واسه این شامپوشون نقشه کشیده بودم؛ مثل عسل بود رنگ قرمز زرشکی تو یه شیشه بزرگ و کلی نوشته انگلیسی! …
شیشه شامپو رو برگردوندم تو استخر و نصفش رو ریختم تو آب و هم زدم… عجب شامپویی بود! شامپو تخم مرغی ها رو خیلی هم می زدم روش کَف می نشست ولی این کَف می کردها… تکونش می دادم کَف بالا می اومد… حموم پر کف و حباب شده بود… حباب های بزرگ که فوتشون می کردم نمی ترکید بزرگتر هم می شد هی پشت هم حباب می زد و می اومد بالا …
یک ساعتی بود تو حموم در محاصره کف ها بودم، خاله ام پشت در نگرانم بود، کف ها همه جا رو گرفته بودن… در و دیوار و چراغ و دوش بالا می رفتن و کیف می کردم …
کف بازی ام خیلی طولانی شده بود… باید می اومدم بیرون. دیر شده بود و خاله منتظرم بود. درپوش چاه رو باز کردم که استخرم رو خالی کنم… آب ها از همون پایین می رفتن تو چاه و در چاه هی حباب های بزرگ درست می شد و صدای نوشابه شیشه وقتی با نی تهش رو بالا می کشیدیم می داد! ولی مگه کف ها خالی می شدن … هر چی آب می ریختم بیشتر کف می کرد …
سطل حموم رو خالی کردم و با سطل آب می ریختم که کف ها برن… رفتنی نبودن! به همه جا چسبیده بودن و پاک نمی شدن…
دو دستی می گرفتمشون و تا در چاه می آوردم و انگار دوست داشتن باهام لج کنن!… التماسشون می کردم که برن پی کارشون…
به فکرم رسید تسلیم شم و به خاله ام بگم چیکار کردم ولی اگه در حموم رو باز می کردم کف ها می ریختن تو رختکن!!! و شاید از رختکن می رفتن تو راهرو و از راهرو تو سالن و از سالن تو حیاط و حیاط خیابون و خیابون های بعدی و همه شهرو کف می گرفت و همه زیر کف ها خفه می شدن…. و شاید منو به خاطر کف سازی غیر مجاز بازداشت می کردن!!!
به غلط کردن افتاده بودم و اینا ول کن نبودن… خسته شدم، نوک انگشت هام از سنگینی سطل سوزن سوزن می شد… و کف حموم ماتم زده نشستم… چند دقیقه بعد دیدم آروم آروم دارن آب می شن و می رن تو چاه… نباید دست و پا می زدم… آب کف ها رو بیشتر می کرد و الان حباب ها داشتند می ترکیدن و می رفتن پی کارشون!… امیدوار شدم…
خاله ام نگران پشت در می خواست که در حموم رو باز کنم و من باهاش حرف می زدم که خیالش راحت بشه زنده ام!…
بالاخره کابوسم تموم شد و بعد از دوساعت و نیم اومدم بیرون، برق می زدم و پوست نوک انگشت دست و پام جمع شده بود! خاله ام واسم کلی خوراکی خوشمزه آورد و انارهای دون شده تو کاسه بلور، از خستگی خوابم برد و وقتی مامان اینا اومدن دنبالم تو خواب و بیداری می شنیدم که خاله ام به مامان می گفت: وقتی از حموم اومد بیرون مثل گُُل برق می زد!