فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 1 اردیبهشت 1403

گفتار 16 زمان (Time)

گفتار 16 زمان (Time)
 

در داستان حوادث بر بستر مکان و زمان چیده می‌شود. هر رویدادی در مکانی اتفاق می‌افتد و در برهه‌‌ی زمانی خاصی جریان پیدا می‌کند. نمود ظاهری این مکان و زمان همان صحنه است. اما آن‌چه که در درس قبل بیشتر توضیح داده شد وجه مکانی صحنه بود، هر چند این دو (مکان و زمان) از هم جداناشدنی‌اند و زمان را بعدی از مکان می‌دانند ولی ما ناچاریم برای بررسی، این دو را از هم جدا کنیم.
_ مکان و زمان یگانه گوهرند. جای (مکان) گاه (زمان)= جایگاه
 
اینجا به برخی انواع زمان در داستان اشاره می‌کنیم:

  1. زمان تقویمی (ثانیه، دقیقه، ساعت، روز، ماه و …)
    منظور همین تقسیم‌بندیِ زمینی و بلکه انسانی است که بر حرکت وضعی و انتقالی زمین قرار داده شده و سال و ماه و روز و ساعت و اجزایش را همه‌مان می‌شناسیم و با اندوه گذشتش را نظاره می‌کنیم.
    در داستان،‌ این گونه زمان، بستر حلقه‌های حادثه‌های گوناگون است که پیاپی، همخوان با لحظه‌ها، سلسله‌شان را پدید می‌آورند. در داستان همین که می‌نویسیم یا می‌خوانیم: «ساعتی گذشت» یا «چهارشنبه هم برای من باران می‌بارید» یا «در سال 86 ،‌با همه انکارها،‌سرانجام پذیرفت که عاشق شده…» زمان تقویمی پدید آوردیم. این گونه زمان در داستان‌ها و رمان‌های کلاسیک در تنظیم روایت، پیشرفت روایت، ترکیب‌بندیِ ساده‌ی روایت و پایان‌بندی روایت نقشی اساسی ایفا می‌کند. به عبارت دیگر خط روایت بر این محور خطی منطبق می‌شود.
  2. زمان حسی (تیک‌تاک‌های نامساویِ ذهن و حافظه …)
    کسلر در خاطرات خود از زندان فاشیست‌های اسپانیا، نقل می‌کند که زمان‌هایی که در سلول انفرادی، سحرگاه به سحرگاه، منتظر اعدام خود بوده، زمان بسیار کند بر حسش می‌گذشته. اما سالیان بعد که به این زمان‌های کندگذر اندیشیده، در حافظه‌اش بسیار کوتاه، سبک و کم‌حجم (نقل به مضمون) احساس می‌شده‌اند. برعکس، زمانِ خاطرات خوشش، که موقع وقوع بسیار سریع گذشته، و اصلا حس نشده، سالیان بعد، در حافظه‌اش سنگین، طولانی و پرحجم به گمانش می‌‌آمده. این تجربه حسی این نویسنده، دقیقا بر وجود و نوع زمان حسی دلالت دارد. برای خود ما هم احساس این گونه زمان، یا زمان به این گونه شدن، بارها پیش آمده و می‌آید. خیلی گفته‌ایم: «وای! چقدر زود گذشت! اصلا نفهمیدم چطور گذشت …» یا در مواقع بی‌بختی و ناگواری و تنگنا، بسا گله کرده‌ایم که: «به نظرم هر دقیقه به اندازه‌ی یک سال می‌گذرد …»
    زمان حسی، زمانی است که واحد ثابت مثل ثانیة زمان تقویمی، یا مدت زمانی که نور سیصدهزار کیلومتر را طی می‌کند، ندارد. واحد آن کش آمدنی یا کوتاه شدنی است و فاعل تعیین چنین واحدی،‌ حس ماست.
    زمان حسی، همچون ذرات فروریخته‌ی ساعت شنی، در حافظه‌ی ما انباشت و پدیداری می‌یابد. سرعت سیر یک خاطره در ذهن ما، می‌تواند با سرعت نور باشد یا برعکس نشاط یا اندوه آنات آن به درازا کشیده شود و ساعت‌ها و بل روزها، در زمان حالمان تزریق شود. زمان حسی مانند زمان تقویمی بر یک خط پیش‌رونده‌ی غیرقابل برگشت قرار نگرفته. زمان‌های حسی، مانند کشوهای درهم، یا نقش آینه‌های روبرو برهم هستند و اصلا خلل و فرج یکدیگر را پر کرده‌اند. به همین‌ دلیل هم هست که زمان‌ها و خاطرات مختلف در داستان‌های ذهنی، در برش به ذهن شخصیت‌ داستان، با همدیگر مخلوط می‌شوند. به عبارت دیگر، به هنگام نوشته شدن جریان سیال ذهن یا به طور کلی روایت ذهنیِ شخصیت، بنا بر خصلت بی‌تقدم و تأخر زمان حسی – که زمان‌های مختلف را در حافظه، در حجمی به مانند کره‌ای آینه‌ای گرد می‌‌آورد- خاطره‌های شخصیت بدون ترتیب،‌ بنا به اقتضای عامل تداعی،‌ نوشته می‌شوند: خاطرة بیست سالگی پس از خاطرة سی سالگی می‌‌آید و سپس خاطرة نه سالگی و البته تلاش نویسندة باهوش و خردمند، در ضمن، این هم هست که وانمود کند که تمام این خاطرات، با فشردگی و کش‌آمدگیِ زمان‌هایشان، همه همزمان و با هم در حافظه حیّ و حاضرند.
    به هر حال، همان‌گونه که در زندگی ما شناخت، درک و شهود زمان‌های گوناگون تا حدی ممکن است؛ در زندگانی شخصیت‌های داستانی هم حضور/غیاب و تمایز این‌ها، باید که تجلی بیابند. دم دست‌ترین و مقدماتی‌ترین نحوة خلق چنین تمایزی، همان صیغه‌های زمان فعل‌ها (گذشته/حال/آینده) و وجه‌های آن‌هاست. صفت‌ها و حالت‌هایی که در دستور زبان به هر یک از این زمان‌ها نسبت داده می‌شود، در داستان هم با هوشمندی نویسنده کارکرد می‌یابند؛ البته به شرطی که وی به ارزش گوهر کلمه و زبان داستان اعتقاد داشته باشد، نه این که زبان را فقط ابزاری و یا عامل خنثایی برای روایت بشناسد.
    وقتی در داستانی نوشته شود: «هدایت از ایران رفت…» دلالت صریح و ضمنی گذشتة سادة فعل آن خیلی فرق دارد با وقتی که نوشته شود: «هدایت از ایران رفته است …» چرا که طنین، پژواک و کش‌آمدگی عملِ فعلِ گذشته نقلی، تا به زمان حال،‌حتا در ذهن خوانندة کم‌خوانده و سرسری مزاج هم کارکرد دارد. و همین تداوم است که مثلا زمان گذشته/ماضی نقلی را برای نوشتن جریان سیال ذهن و یا روایت ذهنی شخصیت از گذشته‌هایش، بسیار کارآمد می‌سازد. همین‌طورها هم هست، امتیاز گذشتة استمراری در برابر گذشته ساده. تفاوت را در مثالی که به کمک یک ترانه پاپ انگلیسی زبان ساخته‌ام، به خوبی مشاهده می‌کنید،‌که:
    «… ساعت هشت صبح از خواب بیدار شدم. ساعت نه در محل کارم بودم، انبوه نامه‌ها برای امضا بروی میزم. ساعت دوازده هفتمین سیگارم را کشیدم، روز قبل از روزی که تو آمدی … یاعت دو ناهارم را خوردم، ساعت چهار از محل کارم به خانه برگشتم. تا ساعت یازده تلویزیون نگاه کردم، باران آمد … روز قبل از روزی که تو آمدی …»
    «… ساعت هشت صبح از خواب بیدار می‌شدم. ساعت نه در محل کارم می‌بودم، انبوه نامه‌ها برای امضا روی میزم. ساعت دوازده هفتمین سیگارم را می‌کشیدم، روز قبل از روزی که تو آمدی … ساعت دو ناهارم را می‌خوردم، ساعت چهار … روز فبل از روزی که تو آمدی …»
    ناگفته پیداست که روایت دوم فقط با افزوده شدن یک «می» استمراری بر کل فعل‌ها،‌ زندگی تکراری کسالت‌بار  و مدامی را تداعی می‌کند و از طرف دیگر،‌به اهمیت نقش آمدنِ آن معشوق هم می‌افزاید …
     

 

  1. زمان داستانی/روایت
    زمان تقویمی از بیرون بر داستان وارد می‌شوند. «زمان حسی» آناتی است خاص شخصیت‌های داستان و حافظه‌شان. اما زمان روایت مالِ خودِ خود داستان است؛ در اراده و تحت جباریت نویسنده است.
    هر نویسنده‌ای هنگام شروع هر داستانی، می‌اندیشد: داستانم را چه کسی بیان کند؟ خودم؟ شخصیت اصلی؟ شخصیت فرعی؟ نامه‌های شخصیت‌ها؟ تک گویی‌شان؟ جریان سیال ذهن‌شان؟ … که این‌ها به زاویه‌دید داستان ربط دارند. پس از حل این مسئله،‌ نویسنده معمولا به زمان روایت می‌اندیشد. یعنی این که افعال روایت به چه زمانی باشند. گذشته؟ حال؟ یا حتا شاید آینده هم بلکه؟ انتخاب زمان روایت، هر کدام که باشد، امکاناتی به نویسنده می‌دهد و در ضمن محدودیت‌هایی را هم برای او مهیا می‌کند. مثلا برای داستانی که مدت زمان ماجرایش طولانی است و مابین حادثه‌هایش زمان‌های باطل و غیر داستانی وجود دارد که قابل نوشتن نیستند، معمولا، انتخاب زمان حال مناسب نیست. چرا که این زمان بیش‌تر وقت‌ها در روایت داستان‌هایی خوش می‌نشیند که تنش، کشمکش یا کلا ماجرای آن‌ها کوته زمان باشند. در داستانِ طولانی‌زمان، هرگاه نویسنده زمان افعال روایت را حال انتخاب کند، هنگام‌هایی که باید در زمان جهش کند و به مثلا هفته‌ای بعد بپرد، دچار مخمصه‌ی توجیه می‌شود. به بیان فنی‌تر باید برای پرش در زمان و حذف‌ زمان‌های غیرداستانی، پیرنگِ شکل، پیرنگِ روایت، و از همه مهم‌تر شکل خاصی از حافظه‌ی راوی و روایت ساخته شود که راوی مجبور نشود چنین بگوید: «از او خداحافظی می‌کنم. در خیابان، زیر باران به خانه می‌روم. حالا هفته بعد است. به طرفم می‌آید. سلام می‌کنیم …» این گونه روایت‌های بی‌منطق و بدون حلقه‌های عِلّی (بدون پلات روایت) و بدون توجیه منطقیِ جهش، مربوط به داستان‌های قدماست، نه داستان امروزین. در داستان نو، گریزراه‌هایی مانند «یک روز گذشت..»، «هفته‌ی بعد …»، «چهار ماه دیگر …» جایی ندارند. نویسنده باید با انتخاب شکل مناسب، زاویه دید مناسب، مقطع مناسب ماجرا برای روایت و انتخاب زمان افعال روایت، خود را از این مخمصه‌ی عتیق رهایی بخشد. به عنوان یک شگرد، می‌توانم بگویم که اگر در داستانی روایت به زمان حال انتخاب شد و به پرش‌های زمانی نیاز افتاد، این فاصله‌ها را می‌توان با روایت ذهنیِ شخصیت (راوی) یا سیال ذهن او پر کرد. این گونه، فاصله‌ (خلأ) زمانی بین دو صحنه یا دو حادثه داستان را، اگر یک روز باشد، یک هفته باشد، یا ماهی، با جملاتی که در آن‌ها حسِ زمان حسی احساس می‌شود، پر می‌گردد. یک یا چند جمله‌ی هنرمندانه که طنین و تداعی‌ِ ذهن روای و گذر زمان در این ذهن را به خواننده منتقل کند، خود می‌تواند نشانه‌ی کش‌‌آمدگی زمان و از همه مهم‌تر نماینده‌ی گذشت زمان باشد.
    به هر حال، چنین شگردی هم وقتی به جا می‌نشیند که شکل (فرم) داستان، آن را ایجاب کند.
    اما در رمان چنین مخمصه‌ای کم‌تر پیش می‌‌آید. ساده‌ترین و ابتدایی‌ترین علت بخش‌بندی و فصل‌بندی رمان به سبب خلاص شدن از زمان‌های زاید و یا خلأ بین حوادث است. نویسنده، با آغاز هر فصل جدید، می‌تواند برای خواننده یک پرش زمانی را توجیه کند. اما این گونه بخش‌بندی و فصل‌بندیِ رمان اکنون بسیار قدیمی و بدوی است. فصل بندی رمان بیش‌تر باید تابع ترکیب‌بندی (کمپوزیسیون) رمان باشد تا فقط عاملی برای پرش زمانی ….
    گزاره بعدی برای زمان روایت در داستان‌کوتاه و هم رمان، تغییر زمان افعال روایت است که پیش‌تر هم به آن اشاره کرده‌ام. این تغییر زمان فرق دارد با آنی که مربوط است به کنش‌ شخصیت‌ها. طبیعی است که هنگام روایت افعالِ افراد داستان، زمان‌های مختلفی به کار آید. مثلا: «آنا» قبلا با قطار به پترزبورگ آمده بود … یا آنا امروز با قطار به پترزبورگ می‌رسد … یا فردا خواهد رسید. منظور من از تغییر افعال روایت این گونه تبعیت‌های دستوری از پس و پیشی حادثه‌ها نیست، بلکه جریانی خلاف این است. این گونه که:
    با توجه به بحث زمان‌های حسی، ما مجازیم که در داستان، حتا اگر روایت را کلا به زمان گذشته انتخاب کرده باشیم، در لحظه‌هایی آن را به زمان حال برگردانیم. خاطرمان بیاید که روایت یک داستان به زمان گذشته دو حالت دارد. یکی این که ماجرا در زمانی دور اتفاق افتاده و راوی اینک پس از آن که بر آن اشراف کامل یافته، نقلش می‌کند. چنین راوی صبوری، البته می‌تواند به بهانه‌ی گذشت زمان و فاصله‌گیری از حادثه، از زمان‌های باطل داستانی پرش کند، یا نقل ماجرا را گاه به گاه متوقف کند و به داوری بر کردار و گفتار و پندار شخصیت‌ها بپردازد. می‌تواند آن‌ها را حتا روان‌کاوی کند، و هر گونه پرحرفی یا قلم‌فرساییِ دیگر، نظیر آنچه مارلو در داستان جوانی نوشته کنراد انجام می‌دهد یا خلفش میلان کوندرا در خیلی از آثارش … نوع دوم روایت به زمان گذشته هستند، اما تداعیِ زمان حال دارند. انگار که حادثه‌ها لحظه‌هایی پیش رخ داده‌اند و بلافاصله هم روایت می‌شوند. در چنین شکلی از روایت، بدیهی است که روانکاوی و داوری چندان جایی و فرصتی ندارد.
    با این توضیح، باز برمی‌گردیم به مجاز بودن تغییر زمان افعال روایت:
    – گاهی خاطره‌ای از گذشته، چنان زنده تا زمان حال ما کش می‌‌آید که انگار مدام در حال رخ دادن است. خب برای این که چنین حالتی در حافظه‌ی شخصیت، به ذهن خواننده هم منتقل شود، چرا افعال روایت این خاطره را به زمان حال برنگردانیم؟
    در مثال زیر نویسنده هر دو زمان حال و گذشته را با افعال زمان حال روایت می‌کند:
    «تابستان هزار و نهصد و هشتاد و چهار؛ ساحل مدیترانه پوشیده از آدم است. جا برای تکان خوردن نیست. به خاطر بچه‌ها تن به این سفر داده‌ام و از آمدن پشیمانم. …کتابم را می‌بندم و به مردمی که دور و برم را هستند نگاه می‌کنم … حسی غریب بهم می‌گوید که من این زن را می‌شناسم… سوتلانا! هنوز هم از گفتن اسمش واهمه دارم و یادش مضطربم می‌کند. می خواهم فراموشش کنم اما خاطره‌ها هجوم می‌آورند. قلبم می‌زند، دریای جنوب و بچه‌ها از یادم می‌روند. صدها تصویر پراکنده از سوتلانا، مثل گردبادی آشفته، توی سرم می‌چرخند و حفاظ‌های نازک ذهنم را در هم می‌شکنند. انگار که همین دیروز بود. همین صبح پیشین.
    دوازده سال دارم و خوشبخت‌ترین بچة‌ روی زمینم. دوست کوچک، همبازی من است و دوستی ما ابدی است. صدای شیرین و کودکانة او در گوشم می‌پیچد…»(«دوست کوچک» از خاطره‌های پراکنده: نوشته‌‌ی گلی ترقی)
    – گاهی،‌ مکانی، حالتی در چهره‌ی یک شخصیت … از گذشته‌ای که زمان ماجرای داستان است، تا اکنون که زمان روایت داستان است، تغییر نکرده. ادعا می‌کنم که در این حالت‌ها هم می‌توانیم زمان روایت را به حال برگردانیم تا آن تغییرناپذیری را غیرمستقیم به ذهن خواننده تحمیل کنیم. مثلا: آنا میان دو ریل قطار زانو زد. قطار پیش می‌آمد. کمی دورتر از ایستگاه راه‌‌آهن شهر، یک درخت تک‌‌افتاده غان است. بهارها، می‌درخشد …»
    – به طور کلی، با آشنایی‌ِ بیش‌تر با ساخت و کار حافظه‌ انسانی و کارکرد آن، به خصوص در جریان سیال ذهن، مانورهای نویسنده بر زمان روایت و تغییرات آن به داستان، حجمی زمانی خواهد داد و لااقل، به صورت وانمود آن را از تقدیر محتوم و بابلیِ خطی بودن زبان و زمان تقویمی می‌رهاند.

 
مکان و زمان
هر داستانی زمانی و مکانی دارد. رمان‌ها معمولا مکان‌های متعدد و زمان‌های متفاوتی را در بردارند. زمان در رمان‌ها و داستان‌های کوتاه کلاسیک، همواره خطی است یعنی در آن‌ها، امروز از پس دیروز، و فردا سپس امروز می‌آید. نویسنده وقتی از یک مقطع زمانی داستان را آغاز می‌کند، وقایع بعدی را به ترتیب گذشت متوالی و منظم زمان روایت می‌کند. وقایع ماه اردی‌بهشت پس از روایت فروردین ارائه می‌شود و خرداد از پس اردی‌بهشت. ممکن است نویسنده کلاسیک گاهی برای روایت گذشته‌ی شخصیتی، به خصوص شخصی که تازه وارد رمان شده، به عقب برگردد (فلاش بک)، اما در هر حال توالی خطی زمان را با قاطعیت و به وضوح رعایت می‌کند تا آرامش و اعتماد خواننده‌اش هم، به هم نخورد. به تبع درک و ساختار زمان خطی، ضرورت‌ها و شرایطی هم بر شکل (فرم) اثر تحمیل می‌شود، که اگر نویسنده این شرایط را رعایت نکند، اثرش فاقد ساختار خواهد بود. مثلا در آثار کلاسیک خوب، غیرممکن است که نویسنده دویست صفحه را به شرح یک روز اختصاص دهد و چند سال را در چند صفحه بگذارند. به عبارت دیگر، وقتی زمان داستانی بر زمان خطی و تقویمی بنا نهاده شود، بنا به حکمِ ترکیب‌بندی (کمپوزیسیون):‌ توالی،‌ نسبت‌ها،‌ تساوی ثانیه‌ی امسال با پارسال، دقیقه‌ی دیروز با امروز و رعایت هم‌آهنگی عمل و زمان، حتا شکل و الگوی اثر را هم معین خواهند کرد.
اما در آثار داستانی نو، خوانده و می‌خوانیم که زمان بر یک خط جبار که آحادش هم با هم مساوی باشند، ‌نمی‌گذرد. در این گونه آثار، ناگهان و بدون هیچ توضیحی، رشته روایت از زمانی قطع و به زمانی دیگر پیوند می‌خورد. بسا اوقات داستان‌های نو،‌ ما را گیج کرده‌اند. حس کرده‌ایم که در آن‌ها قرار و قاعده‌ای وجود ندارد، نویسنده،‌ ماجراها را مثل ورق‌های بازی بر زده،‌ گاهی برای توضیح حس یک عطر، یا درک لحظه‌ای، صفحه‌های زیادی نوشته و سپس سال یا سال‌هایی را جا انداخته. در مواجهه با این گونه داستان‌ها، خیلی وقت‌ها شاید فکر کرده‌ایم که نویسنده خواسته سر ما کلاه بگذارد. اما، اگر واقعا نویسنده، قصد نونمایی و یا صریح‌تر بگوییم، قصد «ادا و اطوار» نداشته باشد، پشت این‌ گونه آثار حتما فلسفه‌ای و سببی و واقعیتی نهفته. منتها واقعیتی که اندکی از عادت‌های روزمره متفاوت است. برای درک این، کافی است به نحوه به یاد‌آمدن خاطره‌هایمان و اصلا کار و بار حافظه‌مان دقت کنیم.  شده که بوییدن عطری، یا طنین صدایی یا گفته‌ای در زمان حال، شما را به یاد خاطره‌ای از گذشته بیندازند؟ شده که یک دقیقه از ماجرایی در گذشته، یک ساعت فکر شما را به خود مشغول کند؟ شده که حس کنید که وقتی سرگرم هستید یا خوش می‌گذرد، زمان سریع گذشته و وقتی تلخ و گرفتارید زمان کند می‌گذرد؟ خب! داستان نو هم می‌خواهد همین حس‌ها وحال‌ها و یادآوری‌ها را بیان کند. یعنی زمان در داستان نو بیش‌تر زمان حسی است تا زمان تقویمی. چرا که داستان نو، بیش‌تر با ذهن سر و کار دارد و با تأثیر حوادث بر ذهن شخصیت‌ها. یعنی انعکاس حوادث بر ذهن اشخاص را می‌نویسد تا خود آن حوادث را. زمان تقویمی، قرار و قاعده‌ای است بر اساس حرکت زمین. اما ذهن ما، ‌سوای این زمان،‌ نوعی زمان حسی را هم می‌شناسد. در این زمان، ثانیه‌ها یا روزها با هم برابر نیستند. روزی که ما را خوش آمده، در آن مشغله و تحرک و عاطفه داشته‌ایم، بعدها در حافظه‌ی ما، سنگین‌تر و طولانی‌تر خواهد بود از روزی که تهی و کند گذشته.
هر حادثه‌ای، برای شاهد یا شخص درگیر در آن دو وجه دارد. وجه بیرونی و وجه درونی یا ذهنی. داستان نو، گزارش کم‌تری از وجه بیرونی یا فیزیکی حادثه ارائه می‌دهد. آن را به تخیل خواننده‌ای که مایل است ذکاوت خود را به کار اندازد وامی‌گذارد و به بازتاب حادثه بر ذهن و حافظه بیش‌تر می‌پردازد. «کریستف کلمب»های داستان نو و ذهنی، قاره‌های کشف‌ناشده‌ی ذهن را کشف می‌کنند. جایی که زبان و ناخودآگاه زبان برای خود قلمرو مرموزی دارند. این‌جا هم حادثه هست، منتها نه از جنس حوادث عینی، بل‌که از جنس حس و عاطفه و خشم و کین و تحول و شخصیت. در روایت عینی، نویسنده با خودآگاه زبان می‌نویسد و در روایت ذهنی،‌ از – و با – ناخودآگاه زبان.  گذشته‌ها، خاطره‌های دور و دراز، حوادث و شهودهایی که به کلام درنیامده، اما بر حافظه نقش گرفته‌اند و آن‌جا رنگ و عطر و خط‌های دیگری هم یافته‌اند،‌ بیش‌تر مورد توجه داستان‌نویسان قرار می‌گیرند، تا ماجراهای زمان حال، بدون گذشته. البته این قانون نیست. نویسنده نو، ممکن است حادثه‌ای را در زمان حال بنویسد اما گذشته را حتما در آن دخیل می‌دارد. چون گذشته‌ها در حافظه حی و حاضرند، پس آن‌ها هم متعلق به زمان حال هستند. به عنوان مثال می‌توان گفت که خاطره‌های گذشته مثل جعبه‌ها یا کشوهایی کوچک و بزرگ درون یکدیگر قرار دارند. همان‌گونه که حجم‌وار در حافظه‌ی آدمی. آن‌ها همه با همند. در هم طنین و در حال بازتاب دارند. برای نوشتن این‌ها، یا حداقل برای این‌که وانمود شود که قلمرو ناخودآگاه و سرزمین مه‌آلود حافظه و حس‌های به گفتار در نیامده دارند نوشته متکی می‌شوند، نویسنده نمی‌تواند به توالی خطی،‌ نظیر توالی زمان تقویمی متکی باشد. چنان‌چه گفته‌آمد، به طور ساده مثلا، یک عطر،‌یا یک کلمه یا تصویری ما را به خاطره‌ای از گذشته‌مان می‌برد. اما این خاطره در حافظه ما تنها نیست. بازتاب‌ها و طنین‌هایی از خاطره‌های دیگر هم در آن  هستند. با یادآوری یکی، دیگری هم تداعی می‌شود و بعد دیگری. همه این‌ها با هم هستند و نویسنده تو سعی می‌کند شکلی اختراع کند که همه را با هم منتقل سازد یا حداقل در هم تافتگی آن‌ها را بیان کند.
بی‌دلیل نیست که راوی اکثر داستان‌های نو و ذهنی اول شخص است. «من» هر انسانی، در جهان امروز در معرض بسیاری نیکویی‌ها یا تباهی‌ها قرار دارد که‌ آن را یا تقویت می‌کنند یا تهی می‌کنند. می‌توان ادعا کرد که «من» هر شخص، امروزه، قهرمانی است که از هزار و یک «خوان» باید بگذرد … رسانه‌های گروهی، تولید انبوه، کار ماشینی، این‌«من» را هدف گرفته‌اند. شبکه‌ای مانند CNN با مزایایی که دارد،‌ با خبرهای مدام، اولین قلمرویی که از فرد هجوم قرار می‌دهد، حافظه اوست. یک روز، خبر قتل عام مسلمانان در «بوسنی» خبر داغ است. فردا روز خبر سقوط یک هواپیما و مرگ صدها مسافر. این یکی قبلی را کنار می‌نهد. بی‌آن‌که فرصت دهد که فرد در مورد معنا و چگونگی این دو گونه مرگ بیندیشد. سپس، پس فردا روز، بمباران خبری یک جام فوتبال، هر دو این خبر را از خاطره‌ها محو می‌کند. «من» امروز بشر، آماج جریان‌هایی است که تشخص، کرامت، هویت و بی‌بدیلی آن را هدف گرفته‌اند تا شبیه دیگران شود. داستان نو، با راوی اول شخص، تلاش می‌کند تا یگانگی این «من» را، عواطف او، فضایلش، رذالت‌هایش، خفت‌ها و ذلت‌هایی که می‌کشد؛ هرگاه که با ایمان و آرمانی، گردن برمی‌افرازد، یا بر آرمان‌گرایی ریاکارانه می‌شورد، ثبت کند. این «من» از طریق داستان‌نو خود را به گوش و چشم دیگران می‌رساند تا هم‌چنان، تشخص‌های فردی حفظ شود. درباره‌ی زندگی یک انسان،‌ می‌توان نوشت که در چه تاریخی به دنیا آمده، در چه تاریخی و از چه دبیرستانی فارغ‌التحصیل شده، به کدام دانشکده رفته یا در کدام گروهان و تیپ خدمت سربازی کرده، کی عروسی کرده و صاحب چند بچه شده و کی برای ابد خفته است. می‌توان همه این‌ها را ضمنی گفت و گفت که چگونه عشق، حواس او را تکمیل یا تخریب کرده، نفرت چه به زبانی برای او ساخته،‌ خاطره نوازش شبانه مادرش در اتاقی تاریک، لا به لای هزاران خاطره دیگر به چه کلامی و با چه حسی و چرا ناگهان برای او زنده شده و چگونه به کلام درآمده. چگونه روزی در لحظاتی شهودی، با خیره شدن به تلألو پشت برگ‌های سپیداری به درک بی‌کلام جهان نایل آمده، چگونه در انتظاری تلخ، گذر کند زمان را حس کرده و نسبت آن را با لحظه‌های شادمانی دریافته و … کار و بار داستان نو و ذهنی، با راوی اول شخص، همین‌هاست و چیزهایی که ما نمی‌دانیم و در آن باید بخوانیم.
«گویی هنوز می‌توانم آهنگ تنفسش را احساس کنم … گویی هنوز می‌توانم رنج احتضارش را احساس کنم … و من روی تخت مادرم نیستم، توی جعبه‌ای سیاهم، مانند تابوت‌هایی که مرده‌ها را خاک می‌کنند. چون من مرده‌ام … به یادم می‌آید کجا هستم و به فکر کردن می‌پردازم … ماه فوریه، وقتی که صبح‌ها باد و گنجشک و روشنایی آبی بود … سپس مادرم مرد… باید شیون می‌کردم. اما چرا نمی‌بایست صبح شادی باشد. باد از درهای باز می‌آمد نیلوفر پیچ را به خش خش وامی‌داشت … گنجشک‌ها بازی می‌کردند. گندم‌زار بر جانب تپه‌ها موج می‌زد. تأسف می‌خوردم که او نمی‌توانست باد را که لابه‌لای یاسمن‌ها بازی می‌کرد ببیند، که چشم‌هایش را به روی آفتاب بسته بود … یادت می‌آید «خوستینا»؟ صندلی‌ها را روی ایوان چیدی تا کسانی که به دیدنش می‌آیند به انتظار نوبت بمانند. صندلی‌ها خالی بودند. و مادرم به تنهایی میان شمع‌ها … تا وقتی برای خاک کردنش بیرون رفتیم. مردهایی که اجیر کرده بودیم تابوت را بردند، برای یک «پزو»ی بی‌اهمیت عرق می‌ریختند … تابوت را آهسته و با دقت توی گور پایین بردند، در حالی که باد آن‌ها را پس از پیمودن راه دراز گورستان خنک می‌کرد … روی گورش زانو زدی و زمین را بوسیدی و اگر نگفته بودم، زمین را می‌کندی، اگر نگفته‌بودم: «برویم خانه، خوستینا. او این‌جا نیست. این‌جا جز یک تن مرده نیست …».

 
انتقال در داستان
_ انتقال (ترانزیشن) یعنی انتقال دادن اشخاص داستان از یک محل، زمان یا حالت به محل، زمان یا حالت دیگر.
یکی از ضعف‌هایی که در داستان‌های کوتاه نویسندگان تازه‌کار به چشم می‌خورد، انتقال‌های کوتاه و ناگهانی است، و ضعف دیگر، افراط مقابل آن، یعنی نوشتن انتقال‌های طولانی، خسته کننده و خودنمایانه است. برای اجتناب از این گونه ضعف‌ها روش‌های معینی وجود دارد که در این‌جا آنها را بررسی می‌کنیم.

1-در نوشتار،‌ گاهی بهتر است که یک انتقال را صرفا از طریق ظاهر نوشته انجام دهیم. این کار را می‌توان با خالی گذاردن فاصله‌ای دو برابر فاصله‌ی عادی انجام داد.

2- انتقال را می‌توان با استفاده از عبارات استاندارد نشان داد. در ساختن انتقال تقریبا نه ممکن است و نه اصولا لزومی دارد که نویسنده همواره از به کار گرفتن برخی عبارات استاندارد اجتناب نماید. عباراتی نظیر: «روز بعد …»،‌ »یک ماه می‌گذرد …»، «زمستان به دره آمد …» این عبارات اگر در جای مناسب خود به کار برده شوند، می‌توانند بسیار باارزش باشند.

3-با وجود این، برای اجتناب از گسیختگی باید به خواننده سرنخی بدهید که بداند انتقال در حال وقوع است. پیش‌بینی کردن و منتظر یک پرسش زمانی بودن از طرف خود خواننده، کمک می‌کند که به آسانی روی شکاف به‌وجود آمده پل زده شود. کوتاهی در آماده‌کردن خواننده برای یک گسیختگی ناگهانی، می‌تواند شکست داستان را باعث گردد. به این ترتیب خواننده بر اثر انتقال غلطی که اصلا انتظارش را نداشته است، به ناگهانی از دنیای رویایی خود بیرون کشیده می‌شود. اجازه دهید مثالی بزنیم:
جین،‌ هلن را جلوی آپارتمانش پیاده کرد و او را به طرف خانه‌اش راند.
روز بعد وقتی که یکدیگر را برای نهار ر بیلتمور ملاقات کردند، جین متوجه شد که حال هلن خوب نیست. خواننده در یک لحظه با جین و هلن در ماشین است و لحظه‌ی دیگر در سالن غذاخوری هتلی با آنها غذا می‌خورد! انتقال غلطی از این نوع، کافی است که علاقه‌ی بسیاری از خواننده‌ها را زایل کند و بسیاری از ناشران را از ادامه‌ی خواندن منصرف سازد.
چگونه می‌توان از چنین اشتباهی پرهیز کرد؟

4-با استفاده از مکالمه، به خواننده اجازه بدهید که منتظر وقوع یک انتقال باشد.
جین ماشینش را جلوی آپارتمانی که هلن در آن زندگی می‌کرد، متوقف نمود و قبل از راه‌افتادن به طرف خانه‌اش دوباره به هلن خاطرنشان کرد که: «قرار نهار فردایمان را در بیلتمور یادت نرود!»
روز بعد وقتی که برای نهار یکدیگر را ملاقات کردند، جین متوجه شد که حال هلن خوب نیست. وقتی که سرگارسون مؤدب و باوقار، آنها را به طرف سالن غذاخوری سفید برفی هتل راهنمایی می‌کرد، چهره‌ی هلن درهم بود.
به این مثال از داستان «خانم کلنل» اثر سامرست موام توجه کنید:
«فکر می‌کنم خیلی کسل کنند باشد، اما آن را مهم جلوه می‌دهند. فردای آن روز همان ناشر امریکایی که کتابم را قبول کرده، قرار است در کلاریج کوکتل پارتی بدهد دوست دارم اگر حوصله‌اش را داری،‌ با من بیایی!»
«به نظر من حسابی خسته‌کننده خواهد بود، اما اگر واقعا می‌خواهی که بیایم، خواهم آمد.»
«از لطفت ممنونم!»
«جورج پرگرین، مات و مبهوت کوکتل پارتی شده بود …»

5- با استفاده از یک روایت، اجازه دهید که خواننده وقوع یک انتقال را پیش بینی نماید!
در اینجا با استفاده از همان داستان جین و هلن این روش را به نمایش می‌گذاریم: جین اتومبیل را جلوس خانه‌ای که هلن در آن زندگی می‌کرد، متوقف نمود. پس از اینکه قرار نهار روز بعد در هتل بیلتمور را به او یادآوری کرد، به طرف خانه‌اش رفت.
و مثال دیگری از داستان «چیزها» نوشته‌ی دی.اچ.لاورنس:
با وجود این تمام امریکا در شهر نیویورک که خلاصه نمی‌شد، غرب بزرگ و دست نخورده هم وجود داشت، به این ترتیب ملویل‌ها با پیتر و بدون هیچ امکاناتی راهی غرب شدند و زندگی ساده و بی‌آلایش در کوهستان را تجربه کردند، اما انجام کارهای روزمره خانه‌داری برای آنها کابوس گردید … دوست میلیونری به کمکشان آمد و کلبه‌ای در خلیج کالیفرنیا به آنها پیشنهاد کرد … دو ایده‌آلیست با خوشحالی به کمی غربتر، نقل مکان کردند …
ضمن این‌که به خواننده نشانه‌ی وقوع انتقالی را می‌دهید، اجازه دهید صحنه‌ی بعدی را نیز پیش‌بینی کند! صحنه معمولا نه فقط از نظر زمانی، بلکه از نظر مکانی نیز تغییر می‌کند. همان‌طور که در مثال‌های بالا می‌توان مشاهده کرد، محل صحنه‌ی بعدی نیز ذکر شده است و نویسنده با اشاره به جزییات توصیفی از محل جدیدی که نمایش به آن منتقل خواهد شد، انتقالی ماهرانه‌تر به وجود می‌آورد:
«پیتر با چشمانی که به درشتی دلارهای نقره‌ای بود، پرسید:«فردا می‌ریم؟ واقعاً فردا می‌ریم سیرک؟»
پدرش در حالی که دست‌هایش را با مهربانی به سرش می‌کشید و موهای قهوه‌ای براقش را نوازش می‌کرد، گفت: «بله»
نورها می‌رقصیدند، ترومپت‌ها می‌نواختند،‌ اسب‌ها دایره‌وار می‌چرخیدند و در بالا –جایی که چون آسمان وسیع نوری به نظر می‌رسید- بندبازها با بی‌قیدی به طناب‌های کلفت فولادی چنگ می‌انداختند. پتر بدون کوچکترین سر و صدایی نشسته بود و تماشا می‌کرد.
اگر منظور،‌ تسخیر حالت هیجان در پسربچه باشد، آن‌گاه چنین کاربردی از انتقال حالت را معلق نگه می‌دارد، پس پیش‌بینی خود پسربچه از واقعه را بیاورد! این اشارات می‌توانند گسیختگی‌های ناگهانی و جزئی در انتقال را جبران نمایند. برای نشان دادن انتقالی غلط،‌قطعه نمونه‌ای از داستان یک دانشجو را می‌آوریم:
فرانک اسمیت به منشی خود دستور داد که برای پرواز ساعت یازده به مقصد واشنگتن،‌ بلیتی رزرو کند و به سناتور داویس هم آمدنش را تلگراف کند. بعد در حالی که با تاکسی از اداره به آپارتمانش می‌رفت، متحیر بود که سناتور با او چه کار دارد. پس از بستن چمدان کوچک سفری، یک تاکسی برای رفتن به فرودگاه گرفت. به محض رسیدن به فرودگاه واشنگتن، یک تاکسی به مقصد ساختمان اداره‌ی سنا گرفت. منشی سناتور به او گفت که سناتور منتظر او است. و فورا نزد او برود. در حالی که با یکدیگر دست می‌دادند، سناتور گفت: «از اینکه فورا آمده‌اید، تشکر می‌کنم.»
دلیل دانشجو برای ساختن چنین انتقالی پرطول و تفصیلی این بود که بتواند حالت تعلیق را طولانی‌تر کند،‌ اما با جزئیات بی‌ربط چه تعلیقی می‌توان داشت؟ تنها چیزی که خواننده به آن علاقمند است که سناتور داویس با فرانک چه کار دارد. پس هر چه سریع‌تر فرانک را به دفتر سناتور برسانید، بهتر است. با استفاده از مکالمه، این انتقال را می‌توان کوتاه‌تر و مؤثرتر نمود:
[فرانک اسمیت دگمه تلفن داخلی روی میزش را فشار داد و گفت: «خانم جونز!» برای پرواز ساعت یازده به مقصد واشنگتن بلیتی رزرو کنید و به سناتور داویس تلگراف بزنید که تا ساعت یک بعد از ظهر در دفترش خواهم بود!
در حالی که فرانک وارد دفتر سناتور می‌شد، سناتور داویس گفت:«از این که فورا آمده‌اید،‌متشکرم.»]
با استفاده از روایت می‌توانیم انتقال را حتی کوتاه‌تر نماییم:
فرانک اسمیت از منشی‌اش خواست برای پرواز به مقصد واشنگتن بلیتی رزرو نماید و به سناتور داویس نیز تلگراف بفرستد که ساعت یک بعد از ظهر آنجا خواهد بود.
در حالی که فرانک وارد دفتر سناتور می‌شد، سناتور داویس گفت:«از این که فورا آمدید متشکرم»