فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 31 فروردین 1403

5 دفتر اول

آبی خاکستری سیاه
و به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ،
سالهاست که در گوش من آرام،
آرام
خش خِش گام ِ تو تکرار کنان ،
می دهد آزارم

و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا ،
– خانه کوچک
ما سیب نداشت

قصیده آبی خاکستری سیاه
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواجِ سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس!
سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست!
خواب را دریابم،
که در آن دولت خاموشیهاست .
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم ،
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ،
سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو!
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
در سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شوکت ِ پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مَرد “
ابر باور می کرد
من در ایینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در میابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو – اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، نامیمون بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” ای
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کن پنجره را که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “
داستانها دارم ،
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” آی!
باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشستنها ، خاموشیها
با تو کنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشوم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام اینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو کنون چه فراموشیها
با من کنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
**************
 با خویشتن نشستن در خود شکستن
1
نه نه نه
این هزار مرتبه گفتم نه
دیگر توان نمانده توانایی
در بند بند من
از تاب رفته است
شب با تمام وحشت خود خواب رفته است
و در تمام این شب تاریک
تاریک چون تفاهم من با تو
انسان افسانه مکرر اندوه و رنج را
تکرار می کند
گفتی
امیدهاست
در نا امید بودن من
اما
این ابر تیره را نم باران نبود و نیست
این ابر تیره را سر باریدن
انسان به جای آب
هرم سراب سوخته می نوشد
گلهای نو شکفته
این لاله های سرخ
گل نیست
خون رسته ز خاک است
باور کن اعتماد
از قلبهای کال
بار رحیل بسته
و مهربانی ما را
خشم و تنفر افزون
از یاد برده است
باورنمی کنی ؟
که حس پاک عاطفه در سینه مرده است
2
دیگر تبار تیره انسان برای زیست
محتاج قصه های دروغین خویش نیست
ما ذهن پاک کودک معصوم را
با قصه های جن و پری
و قصرهای نور
آلوده می کنیم
ایا هنوز هم
دلبسته کالسکه زرینی ؟
ایا هنوز هم
در خواب ناز قصر های طلایی را
می بینی ؟
3
شب مثل شب شریر و سیاه است و پر ز درد
در شب شرارتی است که من گریه می کنم
و صبح بر صداقت من رشک می برد
با خوابهای خاطره خوش بودم
هر چند خواب خاطره ام تلخ
دیگر تو را به خواب نمی بینم
حتی خیال من
رخساره تو را
از یاد برده است
دیروز طفل خواهرم از روی میز من
تصویر یادبود تو را
ای داد برده است
4
عد از تو در شبان تیره و تار من
دیگر چگونه ماه
آوازهای طرح جاری نورش را
تکرار می کند
بعد از تو من چگونه
این آتش نهفته به جان را
خاموش میکنم ؟
این سینه سوز درد نهان را
بعد از تو من چگونه فراموش می کنم؟
من با امید مهر تو پیوسته زیستم
بعد از تو ؟ این مباد که بعد از تو نیستم
بعد از تو آفتاب سیاه است
دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست
بعد از تو
در آسمان زندگیم مهر و ماه نیست
بعد از من آسمان آبی است
آبی مثل همیشه
آبی
5
می ایم
خسته
از این و آن گسسته
از دشتهای غمزده
از پیش پونه وحشی
بر جو کنارها
و از کنار زمزمه چشمه سارها
از پیش بیدهای پریشان
از خشم بادها
می ایم
از کوههای سامت
با درههای مغموم
در های و هوی باد
می ایم
با گردباد
ویران کن هرآنچه به چنگش دراوفتاد
ز بنیاد
می ایم با دشنه نشسته دشمن به پشت من
می ایم و به یاد تو می آرم
افسانه جنون را
آمیزههای آتش و خون را
6
گفتم بهار
خنده زد و گفت
ای دریغ
دیگر بهار رفته نمی اید
گفتم پرنده ؟
گفت اینجا پرنده نیست
اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست
گفتم
درون چشم تو دیگر ؟
گفت دیگر نشان ز باده مستی دهنده نیست
اینجا به جز سکوت سکوتی گزنده نیست
7
اندک نسیمی از سر افسوس
چندان که برگ برگ درختان باغ را
با سوزناک زمزمه ای آشنا کند
خاموشی شگرف
ابهام پر ابهت دریا را
مغشوش کرده است
ما
چون م اهیان فتاده به دریا
بر آبها رها
با ضربه های موج ز هم دور می شویم
با بازوان باز
امواج آب را
تسخیر می کنیم
مغرور می شویم
اما
ناگه اگر دوباره به هذیان شود دچار
دریای نیلگون
بر ما چه می رود
چونماهیان فتاده به دریا
بر موجها رها ؟
8
دیگر زمان زمانه مجنون نیست
فرهاد
در بیستون مراد نمی جوید
زیرا بر آستانه خسرو
بی تیشه ای به دست کنون سر سپرده است
در تلخی تداوم و تکرار لحظه ها
آن شور عشق
عشق به شیرین را
از یاد برده است
تنهاست گردباد بیابان
تنهاست
و آهواندشت
پاکان تشنگان محبت
چه سالهاست
دیگر سراغ مجنون
آن دلشکسته عاشق محزون رام را
از باد و از درخت نمی گیرند
زیرا که خاک خیمه ابن سلام را
خادم ترین و عبدترین خادم
مجنون دلشکسته محزون است
در عصر ما
عصر تضاد عصر شگفتی
لیلی دلاله محبت مجنون است
ای دست من به تیشه توسل جو
تا داستان کهنه فرهاد را
از خاطرات خفته برانگیزی
ای اشتیاق مرگ
در من طلوع کن
من اختتام قصهمجنون رام را
اعلام میکنم
9
گوی
شب را پگاه نیست
هر سو سکوت هست
سکوتی هراسناک
ای کاش
تا شیشه دریچه این خانه بشکند
سنگی ز دست کودک کوچه رها شود
ای کاش
دست ستم کشیده به سنگ آشنا شود
من از حصار سخت گذشتم
در آن سوی حصار حصین شادی ست
در آن سوی حصار شور رهایی و آزادی ست
ایا جهان به وسعت فکر ما
ایا جهان به وسعت زندان است؟
دیدم تو را که وسعت روحت را
به دوستاقبانی دلقکها
در آن بهار عمر
غافل ز بازگشت بهاران
گماشتی
ایا جهان به وسعت دلتنگی ست ؟
از آن حصار سخت گذشتم
اما حصار خاطره ها را
این حنظل همیشه به کامم ویران که می تواند ؟
اینک تو رفته ای و نمی دانم
ایا کدام هلهله ات شاد می کند
ایا کدام عاشق صادق
نام تو را شبانه
در کوچه های شب زده
فریاد می کند
من از حصار تیره گذشتم
دیدم
سیماب صبحگاهی
از سر بلندترین کوهها فرو می ریخت
************
 در رهگذار باد » درآمد
درآمد
**
بشکن طلسم حادثه را
بشکن
مهر سکوت از لب خود بردار
منشین به چاهسار فراموشی
بسپار گام خویش به ره
بسپار
تکرار کن حماسه خود تکرار
چندان سرود سوگ
چه می خوانی ؟
نتوان نشست در دل غم نتوان
از دیده سیل اشک چه می رانی ؟
سهرابمُرده راست، غمی سنگین
اما
غمی که افکند از پا نیست
برخیز
رخش سرکش خود زین کن
امید نوشداروی تو از کیست ؟
سهرابمرده ای و غمت سنگین
بگذر ز نوشداروی نامردان
چشم وفا و مهر نباید داشت
ای گرد دردمند ز بی دردان
افراسیاب خون سیاوش ریخت
بیژن به دست خصم به چاه افتاد
کو گردی تو ای همه تن خاموش
کو مردی تو ای همه جان ناشاد
اسفندیار را چه کنی تمکین ؟
این پرغرور مانده به بند من
تیر گزین خود به کمان بگذار
پیکان به چشم خیره سرش بشکن
چاه شغاد مایه مرگ توست
از دست خویش بر تو گزند اید
خویشی که هست مایه مرگ خویش
باید شکست جان و تنش باید
گیرم که آب رفته به جوی اید
با آبروی رفته چه باید کرد ؟
سیماب صبحگاهی از سربلندترین کوهها فرو می ریخت
برخیز و خواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را
***********************
درفش کاویان
**
پیش درآمد
*
و چیزها اندر این نامه بیابد

که سهمگین نماید
و این نیکوست
چون مغز او بدانی
تو رادرست گردد و دلپذیر اید
چون ماران که از دوش ضحک برآمدند
این همه درست اید به نزدیک دانایان و بخردان به معنی
و آن که دشمن دانش بود این را زشت گرداند
و اندر جهان شگفتتی است
مقدمه شاهنامه ابومنصوری
*
شبی آرام چون دریا بی جنبش
سکون ساکت سنگین سرد شب
مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد
دو چشم خسته ام را خواب می گیرد
من اما دیگر از هر خواب بیزارم
حرامم باد خواب و راحت و شادی
حرامم باد آسایش
من امشب باز بیدارم
میان خواب و بیداری
سمند خاطراتم پای می کوبد
به سوی روزگارکودکی
دوران شور و شادمانیها
خوشا آن روزگار کامرانیها
به چشمم نقش می بندد
زمانی دور همچون هاله ابهام ناپیدا
در آن رویا
به چشم خویش دیدم کودکی آسوده در بستر
منم آن کودک آرام
تهی دل از غم ایام
ز مهر افکنده سایه بر سر من مام
در ان دوران
نه دل پر کین
نه من غمگین
نه شهر این گونه دشمنکام
دریغ از کودکی
آن دوره آرامش و شادی
دریغ از روزگار خوب آزادی
سر آمد روزگار کودکی اینک دراین دوران دراین وادی
نه دیگر مام
نه شهر آرام
دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش
و من بی مام تنها مانده در دشواری ایام
تو اما مادر من مادرناکام
دلت خرم روانت شاد
که من دست نیازی سوی کس هرگز نخواهم برد
و جز روح تو این روح ز بند آزاد
مرادیگر پناهی نیست دیگر تکیه گاهی نیست
نبودم این چنین تنها
و ما در دل شبها
برایم داستان می گفت
برایم داستان از روزگار باستان می گفت
و من خاموش
سراپا گوش
و با چشمان خواب آلود در پیکار
نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار
در آن شب مادر من داستان کاوه را می گفت
در آن شب داستان کاوه آن آهنگر آزاده را می گفت
1
زمانی دور
در ایرانشهر
همه در بیم
نفس در تنگنای سینه ها محبوس
همه خاموش
و هر فریاد در زنجیر
و پای آرزو در بند
هزار آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش
فضای سینه از فریاد ها پر بود و لب خاموش
و باد سرد
چونان کولی ولگرد
به هر خانه به هر کاشانه سر می کرد
وبا خشمی خروشان
شعله روشنگر اندیشه را می کشت
شب تاریک را تاریکتر می کرد
نه کس بیدار
نه کس را قدرت گفتار
همه در خواب
همه خاموش
به کاخ اندر
که گرداگرد آن را برج و بارو
تا دل قیرگون دریای وارون بود
نشسته اژدهک دیوخو
بر روی تخت خویشتن هشیار
مبادا کس شود بیدار
لبانش تشنه خون بود
نمانده دور
ز چشم و گوش او پنهان ترین جنبش
لبش را می فشرد آهسته با دندان
غمین پژمان
چنین با خویشتن نجوای گنگی داشت
جز اینم آرزویی نیست
که ریزم زیر تیغ خویش خون مردمان هفت کشور را
ولیکن برنمی آورد هرگز آرزویش را
اردویسور آناهیتا
که نیک است او
که پاک است او
که در نفرت ز خوی اژدهک است او
در آن دوران در ایرانشهر
همه روزش چو شبها تار
همه شبها ز غم سرشار
نه در روزش امیدی بود
نه شامش را سحرگاه سپیدی بود
نه یک دل در تمام شهر شادان بود
خورک صبح و ظهر و شام ماران دو کتف اژدهک پیر
مدام از مغز سرهای جوانان این جوانمردان ایران بود
جوانان را به سر شوری است توفانزا
امید زندگی در دل
ز بند بندگی بیزار
و این را اژدهک پیر می دانست
از اینرو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود
2
کلاغان سیه
این فوج پیش آهنگ شام تار
فراز شهر با آواز ناهنجار
رسیدند آن زمان چون ابر ظلمت بار
زمین رخت عزای خویش می پوشید
زمان ته مانده های نور را در جام خاک خسته می نوشید
فرو افتاده در طشت افق خورشید
میان طشت خون خورشید می جوشید
سیاهی برگ و پر بگشوده پیچک وار بر دیوار می پیچید
شبانگاهان به گلمیخ زمان
شولای شوم خویش می آویخت
و بر رخسار گیتی رنگهای قیرگون می ریخت
در این تاریکی مرموز شهر بی تپش مدهوش
چراغ کلبه ها خاموش
در این خاموش شب اما
درون کوره آهنگری یک شعله سوزان بود
لب هر در
به روی کوچه ها آهسته وا می شد
و از دهلیز قلب خانه ها با خوف
سراپا واژه انسان رها می شد
هزاران سایه کمرنگ
در یک کوچه با هم آشنا می شد
طنین می شد صدا می شد
صدای بی صدایی بود و فرمان اهورایی
درون کوره آهنگری آتش فروزان بود
و بررخسار کاوه سایه های شعله می رقصید
غبار راه سال و ماه
نشسته در میان جنگل گیسوی مشگین فام
خطوط چین پیشانیش
نشان از کاروان رفته ایام
نهاده پای بر سندان
دژم پژمان
پریشان بود
ستمها بر تن و بر جان او رفته
دلش چون آهنی در کوره بیداد ها تفته
از آن رو کان سیه کردار
گجسته اژدهک پیر دژ رفتار
آن خونخوار
هماره خون گلگون جوانان وطن می خورد
روان کاوه زاین اندوه می آزرد
اگرچه پیکرش را حسرتی جانکاه می کاهید
درون سینه اش دل ؟
نه
که خورشید محبت گرم می تابید
به قلبش گرچه اندوه فراوان بود
هنوزش با شکست از گشت سال و ماه
فروغ روشنی بخش امید و شوق
در چشمش نمایان بود
در آن میدان
کنار کارگاه کاوه جنگجو جانباز
فزونی می گرفت آن جمع را هر چند
در آنجا کاوه بر آن جمع جانبازان جنگاور
نگاهی مهربان افکند
اگر چه بیمناک افکند
اگر چه بیمناک از جان یاران بود
همه یاران او بودند
همه یاران با ایمان او بودند
همه در انتظار لحظه فرمان او بودند
و کاوه
مرد آزاده
سکوت خویش را بشکست و اینسان گفت
گذشته سالهای سال
که دلهامان تهی گشته است از آمال
اجاق آرزو ها کور
چراغ عمرمان بی نور
تن و جانمان اسیر بند
به رغم خویشتن تا چند
دهیم از بهر ماران دو کتف اژدهک پیر
سر فرزند
مرا جز قارن این دلبند
نمانده دیگرم فرزند
اگر در جنگ با دشمن
روان او رود از تن
از آن به تا سر او طعمه ماران دوش
اژدهک دیوخو گردد
شما را تا به چند آخر
نشستن روز و شب اندوه و غم خوردن
شما را تا به کی باید
در این ظلمت سرا عمری به سربردن
بپا خیزید
کف دستانتان را قبضه شمشیر می باید
کماندارانتان را در کمانها تیر می باید
شما را عزمی کنون راسخ و پیگیر می باید
شما را این زمان باید
دلی آگاه
همه با همدگر همراه
نترسیدن ز جان خویش
روان گشتن به سوی دشمن بد کیش
نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار
شکستن شیشه نیرنگ
بریدن رشته تزویر
دریدن پرده پندار
اگر مردانه روی آرید و بردارید
از روی زمین از دمشنان آثار
شود بی شک
تن و جانتان ز بند بندگی آزاد دلها شاد
تن از سستی رها سازید
روانها را به مهر اورمزدا آشنا سایزد
از آن ماست پیروزی
درنگی کاوه کرد
آنگاه با لبخند
نگاهی گرم وگیرا بر گروه مردمان افکند
لبش را پرسشی بشکفت
به گرمی گفت با یاران
دراینجا هست ایا کس
که با ما نیست هم پیمان ؟
گروهی عزمشان راسخ
که کنون جنگ باید کرد
به خون اهرمن شمشیر را گلرنگ باید کرد
و دامان شرف را پاک از هر ننگ باید کرد
گروهی گرچه اندک
در نگهشان ترس و نومیدی هویدا بود
و در رخسارشان اندیشه تردید پیدا بود
زبانشان زهر می پاشید
زهر یاس و بدبینی
بد اندیشی تهی از مهر میهن قلب ناپاکش
صدا سر داد
ای یاران قضای آسما ست این
همانا نیست جز این سرنوشت ما در این کشور
چه خواهد کرد با گفتار خود کاوه
گروهی را به کشتن می دهد این مرد آهنگر
و تو ای کاوه ای بی دانش و تدبیر
نمی دانی مگر کادین اژدهک پیر
به جان پیمان یاری تا ابد با اهرمن دارد
نگیرد حلقه این بندگی از گوش
تا جان در بدن دارد
نمی دانی مگر کاو آرزومند است
زمین هفت کشور را
ز خون مردمان هفت کشور لعلگون سازد
روان در هفت کشور رود خون سازد
تو را که نیست غیر از انتقام خون فرزندان
نه دردل آرزویی
نی هوای دیگری درسر
چه می گویی دگر اندیشه ات خام است
تو راینک سزا لعن است و دشنام است
من اینجا درمیان زیج غمها می نشینم در شبان تار
که آخر دیر پاشام سیه را هم سرانجام است
در این ماندن
اگر ننگ است اگر نام است
نمی پویم من این ره را
که آرامش
نه در رزم است
در بزم است و با جام است
سخنها کار خود می کرد
میان جمع موج افتاد
شدند اندیشه ها سرگشته در گردابی از تردید
سپاه یاس در کار تسلط بود
بر امید
چه باید کرد ؟
گروهی گرم این نجوا
که کنون نیکتر مردن
از اینسان زندگی با ننگ و بدنامی به سربردن
گروهی بر سر ایمان خود لرزان
که آری نیک می گوید
کنون این اژدها ی فتنه در خواب است
نشاید خوابش آشفتن
گروهی که به کیش ایند و با فیشی روند
آماده رفتن
که ناگه بانگ گردی از میان انجمن برخاست
جبان خاموش شرمت باد
صدای گرم و گیرایش
شکست اندیشه تردید
کلامش دلپذیر افتاد
سکونی و سکوتی جمع را بگرفت
نفس در تنگنای سینه ها واماند
که این آوای مردانه
ز نو بر آسمان برخاست
جبان خاموش شرمت باد
تو ای خو کرده با بیداد
سحر با خود پیام صبح می آرد
لبان یاوه گو بر بند
که پیکان نفاق از چاه لبهات می بارد
اگر صد لشکر از دیو و ددان اژدهک بد کنش با حیله و ترفند
به قصد ما کمین سازند
من و تو ما اگر گردند
بنیادش براندازند
هراسی در دل ما نیست
ستمهایی که بر ما رفت
از این افزون نخواهد شد
دگر کی به شود کشور
اگر کنون نخواهد شد
اگر می ترسی از پیکار
اگر می ترسی از دیوان جان آزار
را بر جنگ دشمن نیست گر آهنگ
تو واین راه تنهایی
که آلوده ست با هر ننگ
نوید ما
امید ماست
امید ماست
که چون صبح بهاری دلکش و زیباست
اگر پیمان
گجسته اژدهک دیوخو با اهرمن دارد
برای مردم آزاده گر بند و رسن دارد
دلیران را از این دیوان کجا پرواست
نگهدار دلیران وطن مزداست
میان آن گروه خشمگین این گفتگو افتاد
بلی مزداست
نگهدار دلیران وطن مزدای بی همتاست
نفاق افکن
ز شرم و بیم رسوایی گریزان شد
و در خیل سیاهیهای شب
از پیش چشم خشمگین خلق پنهان شد
و مردم باز با ایمان راسختر
ز جان و دل به هم پیوسته
با هم یار می گشتند
به جان آماده پیکار می گشتند
کنار کوره آهنگری کاوه
به سرانگشت خود بستر اشک شوق
آنگه گفت
فری باد و همایون باد
شما را عزم جزم
ای مردم آزاد
به سوی مهر بازایید
و از ایینه دلها
غبار تیره تردید بزدایید
روانها پاک گردانید
و از جانها نفوذ اهرمن رانید
که می گوید
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد ؟
قضای آسمانی نیست
اگر مردانه برخیزید
و با دیو ستم جانانه بستیزید
ستمگر خوار و بی مقدار
به پیش عزم مردان و دلیران چون نخواهد شد ؟
نگاه کاوه آنگه چون عقابی بیکران دور را پیمود
دل و جانش در آن دم با اهورا بود
به سوی ‌آسمان دستان فرا آورد
یاران هم چنین کردند
نیایش با خدای عهد و پیمان میترا آورد
خدای عهد و پیمان میترا پشت و پناهم باش
بر این عهد و براین میثاق
گواهم باش
در این تاریک پر خوف و خطر
خورشید راهم باش
خدای عهد و پیمان میترا دیراست اما زود
مگر سازیم بنیاد ستم نابود
به نیروی خرد از جای برخیزیم
و با دیو ستم آن سان در ویزیم و
بستیزیم
که تا از بن
بنای اژدهکی را براندازیم
به دست دوستان از پیکر دشمن
سراندازیم
و طرحی نو دراندازیم
پس آنگه کاوه رویش را
به سوی کوره آهنگری گرداند
زمین با زانوانش آشنا شد
کاوه با مجوا
نیایش را دگر باره چنین برخواند
به دادار خردمندی
که بی مثل است و بی مانند
به نور این روشنی بخش دل و جان و جهان سوگند
که می بندیم امشب از دل و از جان همه پیمان
که چون مهر فروزان از گریبان افق سر بر کشد تابان
جهانی را ز بند ظلم برهانیم
ز لوث اژدهک پیر
زمین را پاک گردانیم
سپس برخاست
به نیزه پیش بند چرمی اش افراشت
نگاه او فروغ و فر فرمان داشت
کنون یاران به پا خیزید
و بر پیمان بسته ارج بگزارید
عقاب آسا و بی پروا
به سوی خصم روی آرید
به سوی فتح و پیروزی
به سوی روز بهروزی
زمین و آسمان لرزید
و آن جمعیت انبوه
ز جا جنبید
چونان شیر خشم آگین
یه سان کوره آتشفشان از خشم
جوشان شد
چنان توفان بنیان کن خروشان شد
روانشان شاد
ز بند بندگی آزاد
به سوی بارگاه اژدهک پیر با فریاد
غضبشان شیر
به مشت اندر فشرده قبضه شمشیر
و در دلشان شرار عقده های سالیان دیر
و د ر بازویشان نیرو
و در چشمانشان آتش
همه بی تاب و بس سر کش
روان گشتند
به سوی فتح و آزادی
به سوی روز بهروز ی
و بر لبها سرود افتخار آمیز پیروزی
به روی سنگفرش کوچه سیل خشم
در قلب شب تاری
چو تندآب بهاری پیش می لغزید
و موج خشم برمی کند و از روی زمین می برد
بنای اژدهکی را
و می آورد
طربناکی و پاکی را
در آن شب از دل و ازجان
به فرمان سپهسالار کاوه مردم ایران
ز دل راندند
نفاق و بندگی و خسته جانی را
و بنشاندند
صفا و صلح و عیش وشادمانی را
نوازش داد باد صبحدم بر قله البرز
درفش کاویانی را
3
گل خورشید وا می شد
شعاع مهر از خاور
نوید صبحدم میداد
شب تیره سفر می کرد
جهان ازخواب بر می خاست
و خورشید جهان افروز
شکوهش می شکست آنگه
خموشی شبانگاه دژم رفتار
و می آراست
عروس صبح رازیبا
وی می پیراست
جهان را از سیاهیهای زشت اهرمن رخسار
زمین را بوسه زد لبهای مهر آسمان آرا
و برق شادمانیها
به هر بوم و بری رخشید
جهان آن روز می خندید
میان شعله های روشن خورشدی
پیام فتح را با خود از آن ناورد
نسیم صبح می آورد
سمند خسته پای خاطراتم باز می گردید
می دیدم در آن رویا و بیداری
هنوز آرام
کنار بستر من مام
مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد
برایم داستان می گفت
برایم داستان از روزگار باستان می گفت
سرشکی می فشانم من به یاد مادر ناکام
دریغی دارم از آن روزگاران خوش آغاز
سیه فرجام
هنوز اما
مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری
دریغا صبح هشیاری
دریغا روز بیداری
*****************
 من با بطالت پدر هرگز بیعت نمیکنم
1
سفر دوم
هنگام
هنگامه سفر بود
اینک توهمی
کالوده می کند
سرچشمه زلال تفاهم را
ای ‌آفتاب پاک صداقت
در من غروب کن
ای لفظ ها چگونه چنین ساده و صریح
مفهوم دیگری را
با واژه های کاذب مغشوش
تفسیر می کنید ؟
دیگر به آن تفاهم مطلق
هرگز نمی رسیم
و دست آرزو
با این سموم سرد تنفر که می وزد
دیگر شکوفه های عشق و شهامت را
ازشاخسار شوق نمی چیند
افزون شوید بین من و او
گرد غبارهای کدورت
فرسنگها ی فاصله افزونتر
کنون لبخند خنجری ست
آغشته زهرنک
و اشک اشک دانه تزویر زندگی ست
ایا
هنگام نیست که دیگر
دلاله وقیح
هیزم کش نفاق
این پیر زال رانده وامانده
در دادگاه عشق
به قصد اعتراف نشیند ؟
یا این جغد شوم سوی عدم بال و پر زند
در عمق اعتکاف نشیند
من شاهد فنای غرور رود
در ژرفنای تشنه مردار
و ناظر وقاحت کفتار بوده ام
کفتار پیر مانده ز تدبیری
و شاهد شهادت شیری
در بند و خسته زنجیری
دیدم
تهدید شور شعله های شهامت را
مرعوب می کند
و همچنان
که سم گرازان تیزرو
رویای پاک بکرگی را
به ذهن برف
منکوب می کند
ای کاش آن حقیقت عریان محض را
هرگز ندیده بودم
دیدم که بی دریغ
با رشته فریب
این رقعه زندگیم کوک می خورد
داناییم به ناتوانی من افزود
دیدم که آن حقیقتت عریان ز چشم من
مکتوم مانده بود
در زیر چشم باز من
اما همیشه کور
در شهرهای پاک مقدس
در شهرهای دور دیو و فرشته وعده دیدار داشتند
دیدم که رود
رود که یک روز پاک بود
اینک در استحاله سیال خویش
تسلیم محض پهنه مرداب می نمود
کو یک خنده یک تبسم زیبا
یک صوت صادقانه یک آوای بی ریا ؟
آری چه کرد باید
با دسته های خنجر پیدا از آستین
لبخندها فریب
و مهربان صدایی اگر هست در زمین
سوز نوای زمزمه جویبارهاست
ایینه را به خلوت خود بردم
ایینه روشنایی خود را
در بازتاب صادق این روح خسته دید
اما
تو در درون اینه می بینی
نقش خطوط خسته پیشانی
پیری شکستگی و پریشانی
ایینه ها دروغ نمی گویند
و من
آن قدر صادقم که صداقت را
چون آبهای سرد گوارا
با شوق در پیاله مسگون صبح نوشیدم
و بیم من همه این بود که مباد
تندیس دستپرور من
در هم شکسته گردد
و بیم من همه این بود که مباد
روزی به ناگه از سرانگشت پرسشی
عریان شود حقیقت تلخی که هیچگاه
پنهان نمانده بود
و بیم داشتم
ویران کند تمامی ایمان به عشق را
که روزی آن مترسک جالیز
در من نشانده بود
و من
افسوس می خورم که چرا و چگونه چون
آن آفتاب روشن
آن نور جاری جوشان عشق من
در شط خون نشست
در لجه جنون
2
سفر سوم
هنگام هنگامه سفر بود
من در جنوب نقش جنون دیدم
آمیزه های آتش و خون دیدم
و میل به جنایت
و میل به جنایت تنها
در جان جانیان خطرنک نیست
از چشم من زبانه کشید آتش
این خشم شعله ور
هنگامه سفر
گهواره فلزی دریایی
می بردم آن زمان
تا ساحل جزیره آغشته با جنون
آنجا برای من
پنداشتی جزیره ممنوع بوده است نه نامسکون
در آن جزیره که آنجا
شاید که سیب سرخ هشیواری ست
گویا که گاه فرصت بیداری ست
دیدم که آن جزیره
آبشخور شگرف هیولای آهنی ست
آن شب
من مست مست بودم
و میل به جنایت
در عمق جان مضطربم شعله می کشید
ای کاش کور بودم
دیدم شگرف هیولاها
دریای پاک را
آلوده می کنند
گهواره فلزی دریا ها
می برد این مسافر غمگین خسته را
هنگام بازگشت
آنک جزیره بی من تنهاست
اینک در انحصار هیولاهاست
ای کاش گهواره گور می شد
آنجا طنین خنده و پچ پچ بود
می سخوت جان خسته این عاشق این حسود
دیدم نهنگ را
کامش گشوده طعمه طلب کن
گهواره فلزی ما را تعقیب می کند
گفتم
در کام این نهنگ
شاید که ایمنی ست
ایا
این ترس ذاتی من بود
که آن نهنگ گرسنه دریا
از لقمه لذیذ تنم بی نصیب ماند ؟
می سوختم
در شعله های خشم خروشان خویشتن
دلاله محبت
عفریته پلید به پیری نشسته می دانست
در من توان نماند و شکیبایی
می برد دیو را
تا حجله گاه پاک اهورا
آه
ای جانیان لحظه عصیان
رفاقتی
در من نمانده است نه صبری نه طاقتی
دیدم که دیو بود و فرشته
کز حجله شکسته قانون برون شدند
اینک نه جلوه ای ز اهورا
اهریمنند هر دو
عفریته پلید به پیری نشسته می خندید
من می گریستم
دیدم پرنده را که ز ساحل پریده بود
دریا تمام شد
آغاز خشکسالی خشکی رسیده بود
در من جنوب
یاد آور جنون و جهالت
یاد آور شکوفه هشیاری ست
من با بطالت پدرم هرگز
بیعت نمی کنم
3
سفر چهارم
هنگام
هنگامه سفر
من لول لول بودم
آری ملول بودم
آن مرغ آهنین
در هم شکاف سینه شب
با غرشی شگرف مرا می برد
این لول
یا این ملول رانده ز هر جا را
از شهر زرق و برق
تا شرق
تا سرزمین غربت و نکامی
تا انهدام ویرانی
این لول
یا این ملول رانده تنها را
که در درون سینه سردش
آوار دردهای گرانبار است
شب بود
آن موکب سریع که سبقت را
از بادها گرفته مرا می برد
همراه راهیان سفر بودم
با پر گشوده موکب در اوج آسمان
رفتم به سوی شرق
و باچه سرعتی
پنداشتی سریعتر از برق
رفتم سوی مراسم اعدام خویشتن
تا شاهد شهادت خود باشم
شب بود و باز بارش باران نور بود
از چلچراغها
در چلچراغها دیدم
باغی که سبز بود
به زردی نشست
در پاییز
شب بی آفتاب روشن نورانی بود
تا صبحگاه تا سپیده دمان مهمانی بود
و خنده بود پچ پچ بود
تکرار وعده های نهانی بود
دیدم که دوی وحشت
با توطئه گران به فکر تبانی بود
آن گونه ای که نیز تو دانی بود
شب بود
پاییز بود و سوز سحزگاهان بود
من بودم و سکوت خیابان بود
و روح
روح ساده معصومی
که آخرین دم از نفسش را
در صولت سپیده دمان زد
و هیچ کس
بر مرگ این شهید که من باشم
یک قطره هم سرشک نیفشاند
جز من که بهت
حتی
حال این سخن نگفته بماند بهتر
تا صولت سپیده دمان در شرق
شب
چون مرغ نیم جانی
پرپر زد
تا
خورشید بامدادی
سرزد
غرنده و خزنده
آن اژدهای ز آهن و پولاد
با سرعتی سریعتر از باد
از شرق تا شهر زرق و برق مرا می برد
من می گریختم
چون بادها
از پیش بیدهای معلق
از پیش آن حقیقت مطلق
حقیقت مطرود
از آن شبی که روح
آن روح ساده را
در مشهد مقدس
در صولت سپیده دمان
با دستهای خونین
در تیره خاک سپردم
من می گریختم اما من
در خواب رفته بود
در خواب خوف و خفت
خواب همیشگی
آن اژدهای ز آهن پولاد
غرنده و خزنده و توفان وش
از شرق می گذشت و صفیرش
در شهرهای دیگر
درایستگاهها در قریه در بیابان می پیچید
با طبل بازگشت
من بازگشته بودم
با توطئه گران
که همه تک تک
در پاکی و اصالتشان بی شک
من هیچ شک و شبهه نمی بردم
و با تمامشان سر یک میز سوپ می خوردم
بدرود
این آخرین سفر بود
4
در فصل برگ ریز
آمد
دلگیر
چونان غروب غمزده پاییز
و من ملال عظیمش را
در چشمهای سیاهش
خواندم
رفتیم بی هیچ پرسشی و جوابی
وقتی سکوت بود
بعد زمان چه فاصله ای داشت
دیدم که جام جان افق پر شراب بود
من در آن غروب سرد
مغموم و پر ز درد
با واژه سکوت
خواندم سرود زندگیم را
شب می رسید و ماه
زرد و پریده رنگ
می برد
ما را به سوی خلسه نامعلوم
آنگاه عمق وجود خسته ام از درد
با نگاه کاوید
در بند بند سیال سرخ جاری خون را دید
لرزید
بر روی چتر سیاه گیسوی خود را ریخت
آنگاه خیره خیره نگاهش
پرسنده در نگاه من آویخت
پرسید
بی من چگونه ای لول ؟
گفتم ملول
خندید
5
دیگر برای دیدن او نیست بی گمان
کاین راه صعب را همه شب برخود
هموار می کنم
او مرده است
او مرده است در من و دیگر وجود او
از یاد رفته است
در من تمام آنهمه شبها و روزها
بر بادرفته است
اینک
من با عصای پیری خود در دست
بر جان خود تمامی این راه سخت را
هموار می کنم
اما برای دیدن او ؟
هرگز
من از مزار عهد جوانی خویشتن
دیدار می کنم
رفتم دیدم
سیماب صبحگاهی
از سربلندترین کوهها
فرومی ریخت