نمونه شعر
هی شمع روشن میکنم وقتی که خاموشی
وقتی نگاهت پر شد از حسِ فراموشی
یک شهر رو در روی تو آغوش وا کرده
انگار از عطر غریبیهاش مدهوشی
تو! شهر فانوسی و خورشیدی و مهتابی
من روستایی غرق غصه، رو به خاموشی
حس حسادت دارم اما سختگیری نیست
وقتی تو با لبخندهای تازه میجوشی
حسی شبیه ترس رخنه میکند در من
وقتی که کفشِ رفتنات را زود میپوشی
سرد است بی تو تا ابد شبهای تنهایی
وا کن میان خواب من، گرمای آغوشی
دل میبری از من همین که برف میبارد
تا پالتویی را به رنگ سال میپوشی…