فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 6 اردیبهشت 1403

بوسه ى عقرب

چشمانش بسته بود و تن پوشى طلایى وتن نما بر تن داشت

درست عین رنگ طلایى موهایش ؛آرام در سکوت صبحگاهى زیر

سایه ى درخت در حیاط خانه اى روستایى آرمیده بود و

غرق در رویایى که همیشه یک ترانه ى عاشقانه را برایش

می خواند .

انگار رویاى آن روز داشت به واقعیت نزدیک میشد

احساسى که هر روز بر روى تن پوش او میلغزید و همیشه

پَر به دست روى اندام باریک و ظریف دخترک بازى میکرد

ول کن نبود تا اینکه دخترک را از خواب پراند ولى او

تصمیم گرفت تا آخرین لحظه چشمان را باز نکند فقط زیر

لب گفت :این بار مچت را مى گیرم فقط کمى بالاتر بیا

؛احساس پر گونه داشت از اندام طلایى دخترک بالا میرفت

اما دخترک به خودش قول داد که نگذارد بگریزد شاید

او واقعآ وجود داشته باشد ؛براى همین دستش به سوى

احساس پَر گونه پَر کشید ولى همین که چشمانش باش شد عقربى

را که مدتها زیر رختخوابش بود و هر صبح خودش را بر

روى بدن دختر ک میغلتاند با بوسه اى بر انگشت او داد

دختر رابه فلک رساند

نویسنده : وحید مداحی

بخش داستان کوتاه | پایگاه  خبری شاعر


منبع: شعر نو