فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 31 فروردین 1403

گفتار 13 – تفاوت حادثه با اتفاق/انواع حادثه:

گفتار 13  تفاوت حادثه با اتفاق/انواع حادثه:

تفاوت حادثه با اتفاق
گفتیم حوادث نقش مهمی در شکل گیري و اثرگذاري داستان دارند اما این را هم به یاد داشته باشیم که حوادث، هر چه باشند زیر چتر
طرح داستان هستند که معنا می یابند و طرح چیزي نیست جز روابط علی و معلولی وقایع. بنابراین مجموع حوادث موجود در داستان چونان
زنجیري پیوسته با یکدیگر رابطه اي تنگاتنگ دارند به شکلی که حادثه ي«الف» دلیل حادثه ي «ب» و «ب» دلیل «ج» و «ج» دلیل…
حتماً تا به حال داستان هاي زیادي خوانده اید که گره ي داستان-زمانی که شخصیت اصلی مستاصل شده- به یکباره (بعضاً به شکل یک
معجزه!) یا به شکل یک اتفاق که برآمده از وقایع داستان نیست گشوده می شود! مثلا نویسنده دلش به حال شخصیت اصلی می سوزد و
چون راه داستانی براي نجات وي نمی یابد فرشته اي را (از خارج دنیاي داستان!) اجیر می کند تا او را از مهلکه نجات دهد! چنین
داستانهایی معمولاً باورنکردنی، آبکی و ضعیف از آب در می آیند.

انواع حادثه:
حوادث داستان را به دو دسته، یعنی حوادث اصلی یا فرعی تقسیم می کنند. حوادث اصلی همان حوادثی هستند که در فکر نویسنده به
هم گره خورده اند و بر روي هم طرح داستان را بوجود آورده اند و چنانچه طرح داستان، طرح در خور و جامعی باشد، حذف یا تغییر هر یک
از آنها، داستان را پاك دگرگون خواهد ساخت.
حوادث فرعی، حوادث کمکی هستند و نویسنده به یاري آنها طرح داستان را گسترش می دهد. در واقع حوادث فرعی پرکننده ي
فواصل بین حوادث اصلی هستند. از این منظر می توان شکل حوادث در داستان را چیزي شبیه نوار قلب تصور کرد. در یک نوار قلب بعد از
هر ده – پانزده دندانه ي ریز یک دندانه ي بزرگ(مرتفع!) دیده می شود. آن دندانه هاي درشت همان حوادث اصلی هستند و آن ریزترها
حوادث فرعی. البته خود حوادث اصلی هم بزرگ و کوچک دارند. بعضی ها مرتفع تر و برخی کوچکتر به نظر می آیند.
نویسنده ي تازه کار به جاي اینکه از حوادث فرعی استفاده کند حوادث اصلی را با یک رشته شرح و وصف یکنواخت به هم مربوط می
کند. شک نیست که در این گونه شرح و وصف ها، حوادث فرعی نیز وجود دارد اما به بسط و گسترش چیزي کمک نمی کند.
یکی از بهترین تمرینها براي شناخت حوادث اصلی و فرعی، آنالیز کردن یک داستان از این منظر است.
براي مثال این تمرین را در بخشی از داستان «ماجراي من و شریکم» انجام می دهیم.
حوادث اصلی با رنگ سیاه و فرعی با رنگ آبی مشخص شده اند:
بلالهاي مانده، خیلی زیاد نبودند؛ کمکم داشتند تمام میشدند؛ قیمتشان هم بد نبود؛ صدتایی بیست تومان یعنی دانهاي دو ریال. نگران
شده بودم. به حمید گفتم: «بلالهاي مانده هم دارد تمام میشود. نکند دست خالی بمانیم!»
سرش را طوري تکان داد که انگار چندین سال است بلالفروشی داد و گفت: «نه، آنها به درد ما نمیخورند.» و چون دید که من قانع
نشدهام، ادامه داد: «ناراحت نباش، کار خودشان است!»
باز هم نفهمیدم، پرسیدم: «چی کار خودشان است؟»
– «همین دیگر! سپردهاند که بار جدید را کمی دیرتر بیاورند تا بلالهاي مانده را آب کنند. اگر بلال تازه آمده بود که دیگر کسی آن
ماندهها را نمیخرید. نمیشود آنها را دست مشتري بدهی؛ پوستشان خشک شده؛ همه میفهمند که مانده است؛ هیچ کس آنها را
نمیخرد.»
دیگر چیزي از بلالهاي کهنه نمانده بود که سر و کله کامیون بلالهاي تازه پیدا شد. وقت خریدن که شد، حمید گفت: «هفتاد تا
میگیریم، صد تا زیاد است. روز اولمان است، یک وقت روي دستمان باد میکنند.»
بعد از چانهاي که حمید با بلالفروشی زد – و فایدهاي هم نداشت – بیست و هشت تومان دادیم و هفتاد تا بلال گرفتیم، یعنی هر کدام
چهار ریال. گونی بلالها را روي کولم انداختم و آمدیم سر ایستگاه اتوبوس. ساعت ده و نیم شده بود. چند دقیقه بعد، یک اتوبوس دو طبقه
آمد. خواستم سوار شوم که کمک راننده نگذاشت و گفت: «با این گونی، کجا میآیی؟ این که وانت نیست. با اتوبوس نمیتوانی بروي!»
نگاهی به حمید کردم. او با التماس گفت: «حالا شما اجازه بده، ما از در عقب سوار میشویم؛ گونی را هم یک جایی، همان عقب
میگذاریم.»
– «خیلی خوب، بروید.»
بلیطمان را نگرفت و گفت: «از همان عقب که سوار شدید، دست به دست بفرستید جلو.»
خوشحال، به طرف در عقب رفتیم. هنوز نرسیده بودیم که راننده گاز داد و اتوبوس از کنارمان رد شد و دود سیاهی از خودش به جا
گذاشت. حرصم گرفت. با حسرت، به اتوبوس – که داشت دور میشد – نگاه کردم و گفتم: «بیمعرفت، به ما کلک زد!»
حمید گفت: «عیبی ندارد پسر! از این چیزها زیاد است؛ جوش نزن! اتوبوس بعدي که آمد، بدون معطلی میروي دم در عقب؛ مسافرها را
که پیاده کرد، جلدي میپري بالا. تنبلی نکنیها! من از جلو سوار میشوم و بلیط را میدهم. اگر نتوانیم سوار اتوبوس بشویم، کلی باید پول
وانت و تاکسی بدهیم.»
به خانه که رسیدیم، زغال و منقل را هم آماده کردیم. حمید گفت: «محله خودمان براي فروختن بلالها خوب نیست. اینجا خیلی
استفاده ندارد. آشناها که میآیند، بلال برمیدارند و پول نمیدهند! مردم این محله آن قدر پولدار هم نیستند که هر چه گفتیم بدهند؛ باید
برویم یک جاي دیگر، یک محله بالاي شهر.»
تندي گفتم: «اگر باید بالاي شهر برویم، من یک جاي خواب بلدم؛ روبهروي پارك است؛ خیلی شلوغ است؛ چند تا بلالفروشی دارد،
ولی مشتري خیلی زیاد است؛ بلالهاي همه فروش میرود.»
سرش را تکان داد و گفت: «نه، آنجا خوب نیست. باید یک جایی برویم که بلالفروش دیگري آنجا نیست.»
51
قرارمان را براي بعد از ظهر گذاشتیم و رفتیم تا کمی استراحت کنیم.
تند تند بلالها را روي منقل میگذاشتیم و زغالها را باد میزدم. اگرچه بلال پختن را بلد بودم، ولی براي پختن چند تاي اولی، حمید
هم کمکم کرد تا مطمئن شود آنها را خام یا سوخته، دست مشتري نمیدهم. با وجود آنکه تازه بساطمان را پهن کرده بودیم، ولی
مشتريهامان خیلی زیاد شده بودند. حمید بلند بلند داد میزد، «بلال، شیربلال داریم، بلال شیرین و نرم، بلال تازه داریم، بدو تا تمام
نشده!»
بیشتر مشتريهامان بچههایی بودند که به زور، دست پدر و مادرهایشان را میکشیدند و پاي بساطمان میآوردند. حمید هم نمیگذاشت
کسی دست خالی برود. وقتی میدید که یک مشتري مردد است، آن قدر از بلالها تعریف میکرد تا او وسوسه میشد و به جاي یکی، چند
تا بلال میخرید! پشت سر هم دروغ میگفت. نمیدانستم آن دروغها را از کجا یاد گرفته بود. بعد هم به من میگفت: «یاد گرفتی؟ اینها
هم جزو اصول کار است.» هر وقت مثل من یاد گرفتی، شریک میشویم.» بعد هم شروع میکرد به خندیدن. ولی از من بر نمیآمد. محال
بود این چیزها را یاد بگیریم. تا میخواستم یک کلمه دروغ بگویم، گوشهایم سرخ میشدند. از حرفهایی که حمید براي فروختن بلالها
میزد، ناراحت میشدم؛ ولی براي اینکه خودم را راضی کنم، توي دلم میگفتم: «راست میگوید دیگر، تقصیر خودشان است؛ اگر این چیزها
را نگویی که مردم نمیخرند! ولی من به درد اینکار نمیخورم!»
حمید، بلالها را چند دسته کرده بود: ده ریالی، بیست ریالی و سی ریالی. البته قیافه مشتريها همه نگاه میکرد و به بعضیها قیمت
بیشتر میگفت. اگر توي محله خودمان بودیم، فوقش بلالهاي خوب و بزرگ را میتوانستیم دانهاي پانزده ریال بفروشیم؛ تازه اگر
مشترياش پیدا میشد. ولی اینجا بدون چانه میخریدند. بلالها را که میپختم، میزدم توي سطل آب نمک کنار دستم و میدادم دست
مشتريها. بلال داغ را که توي آب نمک میزدم، صداي جیزي میکرد که خوشم میآمد. ولی بعضیها مرا از شنیدن صداي جیز بلال
داغی که توي آب نمک میرفت، محروم میکردند و میگفتند: «واي! واي! توي آن آب نمک نزنیها، کثیف میشود! چه آب نمک سیاهی!
انگار تویش زغال انداختهاند!»
راست میگفتند. آب نمک خیلی سیاه شده بود؛ ولی فقط اثر بلالهایی بود که تویش زده بودم وگرنه کثیف نبود! خلاصه همین طوري
مشتريها را راه میانداختم. کمی سرمان خلوت شده بود که به حمید گفتم: «چرا به بعضیها قیمت بلالها را گرانتر میگویی؟ مگر براي
همهشان قیمت تعیین نکردهاي؟»
یواش در گوشم گفت: «آرامتر؛ مگر نمیبینی مشتري ایستاده؟ آن قیمتها حداقل قیمتها بود! اگر همه را به همان قیمتها بفروشیم
که صرف نمیکند!»
از این کار هیچ خوشم نیامده بود. احساس میکردم که داریم سر مردم را کلاه میگذاریم. من که نمیتوانستم از این کارها بکنم! تعداد
زیادي از بلالها را فروخته بودیم. آفتاب هم غروب کرده بود. سرمان خیلی خلوت شده بود. حمید همانطور داد میزد و از محاسن
بلالهایمان میگفت. همینطور که بیکار ایستاده بودم، یک حساب سرانگشتی کردم تا ببینم چقدر استفاده میبریم. اگر بلالها را به همان
قیمتی که قرار گذاشته بودیم میفروختیم، نزدیک نود تومان استفادهاش بود…

منابع:
داستان نویسی از صفر. مهدي قزلی. موسسه علمی آینده سازان. چاپ اول. 1383
مبانی داستان کوتاه. مصطفی مستور. نشر مرکز. چاپ اول. 1383
هنر داستان نویسی. ابراهیم یونسی. موسسه انتشارات نگاه. چاپ هفتم. 1382
پیک قصه نویسی. مهدي حجوانی

تمرین:
1-داستان خوانی:
چهارده شاخه گل محمدي نوشته منیژه آرمین
2- از بین داستانها و فیلمهایی که خوانده و دیده اید، از هر نوع کشمکش دومثال بزنید.
مثال کشمکش انسان با جامعه: آژانس شیشه اي.
کشمکش انسان با انسان: مرد عنکبوتی.
3- با توجه به شرایط یک کشمکش خوب که در درس توضیح داده شد، دو صحنه کشمکش را تصور و سپس بنویسید.
4- حوادث اصلی و فرعی این بخش از داستان چکمه را مشخص کنید. در نظر داشته باشید که مبناي تفکیک حوادث، خط طرح
داستان می باشد:
لیلا و مادرش دم دکانها میایستادند، و کفشهاي پشت شیشهها را نگاه میکردند. هنوز پاییز بود و کفشهاي تابستانی را میشد از پشت
شیشهها دید. چکمه و کفش زمستانی هم بود.
لیلا دلش میخواست، اولین چکمههایی را که دید، بخرند. از همه چکمهها خوشش میآمد و میترسید جاي دیگر چکمه نباشد، اما، مادر
گفت:
ـ توي دکانها چکمه فراوان است و باید بگردند تا چکمه خوب و خوشگلی پیدا کنند. عجله فایدهاي ندارد.
خیلی راه رفتند. از این خیابان به آن خیابان، از این دکان به آن دکان. اما، هنوز چکمهاي که مادر بتواند پسند کند، پیدا نشده بود. لیلا
گرسنهاش شده بود. مادر هم همین طور.
مادر یک خرده «کیک یزدي» خرید. با هم خوردند.
53
لیلا جلوجلو رفت و پشت شیشه دکانی یک جفت چکمه دید. انتظار کشید تا مادر برسد. مادر آمد. از چکمهها خوشش آمد. راضی شد که
آنها را بخرد. چکمهها نخودي خوشرنگ بودند.
لیلا چکمهها را پوشید. راحت به پایش رفتند. مادر گفت:
ـ راه برو.
لیلا راه رفت. با ترس و خوشحالی راه میرفت. حیفش میآمد چکمهها را روي زمین بگذارد. مادر گفت:
ـ پاهایت راحت است؟
لیلا گفت:
بله، راحت است.
فروشنده گفت :
مبارك باشد.
لیلا گفت:
فقط، یک خرده گشاد هستند. پاهایم تویشان لق لق میکند.
فروشنده خندید. مادر گفت:
ـ گشاد نیستند. زمستان جوراب پشمی کلفت میپوشی، باید براي جورابها هم جا باشد. اگر چکمه تنگ باشد، وقتی که میخواهی
مدرسه بروي به پایت نمیروند، و باید بیندازیشان دور. پایت تند تند بزرگ میشود.
مادر پول چکمهها را داد. فروشنده خواست آنها را بگذارد توي جعبهاي. ولی، لیلا نمیخواست چکمهها را بکند. میخواست با آنها برود
خانه. هرچه مادرش گفت: «موقعی که هوا سرد شد، بپوش» زیر بار نرفت. میخواست بزند زیر گریه. فروشنده گفت:
ـ بگذار با همینها برود خانه، و دلش خوش باشد. دمپاییهایش را میگذارم تو جعبه.
مادر راضی شد. لیلا دمپاییهایش را، که توي جعبه بود، بغل گرفت و راه افتاد. خوشحال بود. مادر هم خوشحال بود. لیلا جلوجلو
میرفت. راه که میرفت، پاهایش توي چکمهها لق لق میکرد، و صدا میداد. لیلا چند قدم که میرفت میایستاد و چکمهها را نگاه
میکرد. دلش میخواست زودتر به خانه بروند و چکمهها را نشان مریم بدهد.
هوا تاریک شده بود. مادر خیلی خسته شده بود. سرش درد گرفته بود. گفت:
ـ حالا برویم اتوبوس سوار شویم.
لیلا و مادرش توي ایستگاه اتوبوس ایستادند. اتوبوس که آمد سوار شدند. اتوبوس آرام آرام میرفت. خیابان شلوغ بود. شب شده بود.
چراغ دکانهاي دو طرف خیابان، روشن بود. اتوبوس از نفس آدمها گرم شده بود. لیلا سرش را گذاشته بود روي سینه مادرش. چشم از
54
چکمههایش برنمیداشت. اتوبوس مثل گهواره میجنبید و یواش یواش، از میان ماشینها، میرفت. پلکهاي لیلا، نرم نرمک، سنگین شد و
خواب رفت. صداي شاگرد راننده آمد:
ـ ایستگاه پل!
اتوبوس ایستاد. زن چاق و گندهاي، که زنبیل بزرگ و پراز لباسی داشت، کنار مادر لیلا نشسته بود، تند پا شد و با عجله زنبیلش را
برداشت و کشید. جا تنگ بود. زنبیل به چکمههاي لیلا خورد. یکی از لنگههاي چکمه، از پاي لیلا درآمد و افتاد کنار صندلی. زن رفت. چند
تا مسافرها پیاده شدند. اتوبوس را افتاد. رفت و رفت. مادر چرت میزد.
اتوبوس دور میدانی پیچید. شاگرد راننده داد زد:
میدان احمدي!
اتوبوس ایستاد.
چـُرت مادر پرید. هر چه کرد نتوانست لیلا را بیدار کند. اتوبوس میخواست راه بیفتد. مادر، لیلا را بغل کرد و زود پیاده شد. رفت تو
پیادهرو. اتوبوس رفت. لیلا هنوز بیدار نشده بود. تو بغل مادرش بود.
مادر رفت تو کوچه. کوچه دراز و پیچ در پیچ بود. مادر به نفس نفس افتاد؛ خسته بود. میخواست لیلا را بیدار کند. اما، دلش نیامد. هر
جور بود خودش را به خانه رساند. توي درگاه اتاق، خواست چکمههاي لیلا را در بیاورد که دید لنگه چکمه نیست! زود لیلا را خواباند گوشه
اتاق و برگشت تو کوچه. کوچه را، گـُله به گـُله، گشت. آمد تو پیادهرو. آمد تو ایستگاه اتوبوس. اتوبوس رفته بود. لنگه چکمه را ندید.
برگشت.
از شب خیلی گذشته بود. مادر رختخواب را انداخت. لنگه چکمه کنار اتاق بود. مادر از فکر لنگه چکمه بیرون نمیرفت. فکر کرد که: اگر
لیلا بیدار شود، و بفهمد که لنگه چکمهاش گم شده، چه کار میکند.
آخر شب، وقتی شاگرد راننده داشت اتوبوس را تمیز میکرد و زیر صندلیها را جارو میکشید، لنگه چکمه را پیدا کرد. خواست بیندازش
بیرون. حیفش آمد. فکر کرد چکمه مال بچهاي است، که تازه برایش خریدهاند. چکمه نو و نو بود. دلش میخواست بچه را پیدا کند و لنگه
چکمهاش را بدهد. اما، بچه را نمیشناخت ـ روزي هزار تا بچه با پدرو مادرشان توي اتوبوس سوار میشوند و پیاده میشوند. از کجا بداند
که لنگه چکمه مال کدام بچه است؟ ـ
شاگرد راننده، لنگه چکمه را داد به بلیت فروش.
بلیت فروش لنگه چکمه را گذاشت پشت شیشه دکهاش، که وقتی مسافرها میآیند بلیت بخرند آن را ببیند. شاید صاحبش پیدا شود.
روز بعد، مادر صبح خیلی زود بیدار شد. دست نماز گرفت. نماز خواند. سفارش لیلا را به همسایه کرد. داستان گم شدن لنگه چکمه را گفت
و از خانه بیرون رفت.
هوا کم کم روشن شد. مادر باز کوچه را گشت و توي جوي پیادهرو را نگاه کرد لنگه چکمه را ندید. داشت دیرش میشد. تو ایستگاه
اتوبوس ایستاد. اتوبوس آمد. سوار شد و رفت سر کارش.
صبح، اول مریم بیدارشد. رفت سراغ لیلا. لیلا توي اتاقشان خواب خواب بود. مریم لنگه چکمه را گوشه اتاق دید. آن را برداشت.
نگاهش کرد. لیلا را بیدار کرد:
ـ لیلا، بلند شو. روز شده.
لیلا بیدار شد. چشمهایش را مالید. مریم گفت:
چه چکمه قشنگی! خیلی خوشگل است.
لیلا گفت :
ـ مادرم برایم خریده.
ـ لنگهاش کو؟
ـ نمیدانم.
مریم و لیلا دنبال لنگه چکمه گشتند. اتاق را زیر و رو کردند. مادر مریم ازتوي حیاط صدایش را بلند کرد:
ـ چرا اتاق را به به هم میریزید؟ بیایید بیرون.
مریم گفت :
ـ داریم دنبال لنگه چکمه لیلا میگردیم.
مادر گفت :
ـ بیخود نگردید. لنگهاش، دیشب، تو کوچه گم شده. وقتی لیلا خواب بوده از پایش افتاده.
ـ لیلا گریهاش گرفت. لنگه چکمه را بغل کرد و رفت تو حیاط. گوشهاي نشست و هقهق گریه کرد.
مریم، آهسته، به لیلا گفت:
ـ بیا با هم برویم کوچه را بگردیم، پیدایش کنیم.