فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 8 اردیبهشت 1403

وقتی گدایی را پناهی نیست دیگر/علی ذوالقدر

وقتی گدایی را پناهی نیست دیگر/علی ذوالقدر

وقتی گدایی را پناهی نیست دیگر

جز کوچه ی چشم تو راهی نیست دیگر

جز تو به حاجت ها الهی نیست دیگر

این جذبه ها خواهی نخواهی نیست دیگر

 

تو شمعی و گرمای تو پروانه پرور

 

مشکت به دوشت بود و اشکم را گرفتی

ماهی و از خورشید هم غم را گرفتی

بی شک یداللهی که پرچم را گرفتی

دادی دو دستت را دو عالم را گرفتی

 

تا که بریزی زیر پای شاه بی سر

 

آمد سکینه از عمویش خواهشی داشت

اشکش شبیه دست گرمش لرزشی داشت

ای مرد طوفانی نگاهت بارشی داشت

کم کم که موج سینه ات آرامشی داشت

 

در فکر دریا رفتی و لب های اصغر

 

گفتی به آقایت که خون است آخر کار

لیلای من فصل جنون است آخر کار

انا الیه راجعون است آخر کار

حالا که می دانم که چون است آخر کار

 

اول به دستم تیغ می دادی برادر

 

از تشنگی گرچه نگاهت تیره می شد

اما همین که سمت لشگر خیره می شد

با تار و مار تیر مژگان چیره می شد

این منزلت باید برایت سیره می شد

 

تا که کسی چشمش نیفتد سوی خواهر

 

شق القمر شد که سرت بر شانه افتاد

انگار از تاج اناری دانه افتاد

از روی اسبت پیکرت مردانه افتاد

تیر سه پر در چشم پر پیمانه افتاد

 

با صورتت افتاده ای بر پای مادر

 

ای کاش چشم درهمت درهم نمی شد

پشت حسین و خواهر تو خم نمی شد

دیگر به معجرها گره محکم نمی شد

گیسوی سرخت روی نی پرچم نمی شد

 

می ماند اگر دست علم گیرت به پیکر…

محمد امین سبکبار

*********************

بابای مشک

بابای مشک آبی و سقاترینی

وقت عطش بی آب هم دریاترینی

 

برق نگاهت لشگری را می شکافد

در جنگ با فرعونیان موسا ترینی

 

اهل کلیسا هم تو را ارباب خوانند

در روز تاسوعای ما موساترینی

 

هر چند بر روی زمین افتادی اما

این را بدان در نزد ما زیباترینی

 

با دیدن زهرا نشان دادی به عالم

حتی بدون چشم هم بیناترینی

 

آبی نیامد تا خیام و کودکی گفت

وقت عطش بی آب هم دریاترینی

علی ذوالقدر