فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 7 اردیبهشت 1403

احسان منصوری

تصویر تست
تصویر تست

احسان منصوری

متولد 1363

ساکن مشهد

دانش آموخته کارشناسی مدیریت دولتی

 عناوین و رتبه ها:

– شاعر برگزیده بخش آزاد جشنواره شعر رضوی مشهد سال 1389

– شاعر منتخب هفتمین کنگره سراسری شعر رضوی کرمان سال 1391

از این قلم منتشر شده است:

– به نامت غزل می سرایم(مجموعه شعر)/ انتشارات پاندا/ سال 1388

يا فراموش می شود دردم يازبانی برای گفتن نيست

بی جهت نيست روز و شب ديگر باب ميل من و دل من نيست

متن انديشه های من محو است ، جمله ها و لغات ناخواناست

يافتم از چه خواندنش سخت است ، چون که رنگ زمينه روشن نيست

پيش از اين ها خيال می کردم تن و فکرم دو چيز بی ربطند

تن اگر بارکش فقط باشد که دگر مرکب است او تن نيست

من که پاييز از سرم بگذشت اين زمستان هم از تنم رد شد

پس چرا آذر است و بهمن و دی ، نو بهارم کجاست اصلا نيست ؟

روح از چارچوب تن خسته ، دل به خون پايبند پيوسته

هر نفس ضجه های آهسته اين که ديگر نفس کشيدن نيست

زندگی اين جهنم ملموس سرنوشت مرا رقم زده است

چون مترسک به زيستن مجبور که درونم توان مردن نيست

باز رد شد دوباره از رويم اتفاقی به امر تقديرم

آی تقدير ! بی خيالم شو ، جثه من که راه آهن نيست 

2

ناخداهای آرزو

می دویم و همیشه مضطربیم ناخداهای آرزو هستیم

همه عمر هفت دریا را پی گنجی به جستجو هستیم

ساده ایم آنقدر که پیوسته رازمان بر زبانمان جاریست

رویمان بازتابی از سینه است برگ های همیشه رو هستیم

جان هر کس اسیر یک درد است بخت بد هم تمام مشکل ماست

از همه داستان این عالم  با همین  درد روبه رو هستیم

خانه از پای بست ویران است می توان چشم بسته هم فهمید

عجب از ما که موشکافانه در پی کشف تار مو هستیم

زندگی هم رسید آخر خط بی جهت ایستاده پا بر جا

با تمام قوا به دنبال جر و بحث و بگو مگو هستیم

خواب کهفی ما عجیب تر است با دوتا چشم باز می خوابیم

گوشهامان کر و نمی شنویم؛ قسمتی از بهشت او هستیم

 3

غم زده
از غصه لبریزم ولی انگار تعبیر باریدن نخواهم داشت

آسایش افسانه است من حتی هنگام خوابیدن نخواهم داشت

می خواستم تا قبله ات باشم آماج هر تیر نگاه تو

اما شدم چون مسجدالاقصی؛ دیگر پرستیدن نخواهم داشت

در ازدحام جمعیت گویی من انزوای تازه ای دارم

آنقدر تنهایم که بی تردید پروایی از مردن نخواهم داشت

مضحک ترین تصویر دنیا را در آینه هر روز می بینم

هرچند می دانم که درکی از بی پرده خندیدن نخواهم داشت

دارم به پایان می رسم دیگر از بس که خود را خورده ام بی تو

وقتی مسیر بازگشتی نیست آینده ای قطعا نخواهم داشت

تنهایی ام بر دوش می ماند حق می دهم من را نمی خواهی

با این چنین تصویر تاریکی یک لحظه هم دیدن نخواهم داشت