فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 7 اردیبهشت 1403

اصغر عظیمی مهر

تصویر تست
تصویر تست

 اصغر عظیمی مهر

 

 

 اصغر عظیمی مهر

 

 1

مانده ام از رفتنت سر در گریبان همچنان !

تو شدی آرام و من هستم پریشان همچنان !

تو شدی آزاد و رفتی در پی دنیای خود

من ولی در گوشه ی تاریک زندان همچنان !

شد تمام شهرها آباد غیر از شهر من !

مانده بعد از جنگ هم با خاک یکسان همچنان !

چاره ی بیماری مزمن به غیر از صبر چیست؟

درد من گویا ندارد بی تو درمان همچنان !

وقت طوفان هرکسی در سرپناهی می خزد !

من ولی بی چتر ماندم زیر باران همچنان !

شب شد و هرکس به سمت خانه ی خود می رود

من ولی در کوچه های شهر ویلان همچنان !

 

 2

هیچکس یادی نکرد از من ، کنم من یاد ِ چه ؟!
یاری اندر کس نمیبینم ، پس استمداد ِ چه ؟!

هیچ امیدی به آبادانی این شهر نیست !!!
بیش از این ماندن در این شهر ِ خراب آباد ِ چه! 

گوش مردم این زمان بدجور سرسنگین شده ست!
در میان این کَرستان میکنی فریاد ِ چه ؟!

داستان عشق را تحریف شاید کرده اند !
قصه ی شیرین و مجنون ، لیلی و فرهاد ِ چه ؟!

دوزخی هستم! نترسانید من را از عذاب !
عبرت خلقم خودم! قوم ثمود و عاد ِ چه ؟!

عید ، ماتم دیده را داغی مضاعف میدهد !
« تسلیت» باید بگوییدم؛ « مبارکباد» چه؟!

 3

مست اگر با دست خالی راهی میخانه است

احتمالاً در سرش یک فکر بی باکانه است

 

عقل دارم!- بیشتر از آنچه لازم داشتم-

هر که از دیوانگی دل می کند دیوانه است!

 

پیش چشم آشنایان هرچه میخواهی بگو

سختی تحقیر پیش مردم بیگانه است!

 

راه خود را کج کن و قدری از آنسوتر برو!

هرکجا دیدی سری آرام روی شانه است!

 

من نمیدانم چه سرّی دارد اینکه در دلم –

هرکه مهمان می شود در حکم صاحبخانه است!

 

اینکه در آغوش من بودی دلیلی ساده داشت:

گنج معمولاً میان خانه ای ویرانه است!

3

شهرت شهرم اگر از بیستونش بوده است

جوهر شعر من از رنج و جنونش بوده است

شوکت دریا به موج و دولت باد از وزش ؛

در مقابل هیبت کوه از سکونش بوده است

برج و بارو گرچه در ظاهر شکوه قلعه هاست

اتکای قصر اغلب بر ستونش بوده است

هر کسی بر سیم آخر می زند فهمیده است

شور تار از پنجه های ذوالفنونش بوده است

هیچ چیز از رمز و راز آن نفهمید آخرش

هرکسی در عشق فکر چند و چونش بوده است

چشم من چون کشتی نوح است در آن پا گذار

جای بیرون منتها دریا درونش بوده است

4

 

از صد آدم یک نفر انسان خوبی می شود !

آخرش دوران ما دوران خوبی می شود !

 

میشود خودکامه کم کم مهربان و دست کم –

شهر ما هم صاحب زندان خوبی می شود !

 

گر در آمد اشک من از رفتنت دلخور نشو !

دست کم در شهرتان باران خوبی می شود !

 

چارراهِ  بی چراغ ِ قرمز ِ چشمان تو

-با کمی چرخش در آن-  میدان خوبی می شود !

 

طول و عرض کوچه تان را بارها سنجیده است

کفش من دارد ریاضیدان خوبی می شود !!!

 

#

 

آخرش روزی پشیمان می شوی از رفتنت

شعر من هم صاحب پایان خوبی می شود !

 

 5

پایم از اینجا بریده ست و سرم جا مانده است!

زخم تردیدی به روی باورم جا مانده است!

 

کاملاً عاشق نخواهم شد از این پس! بخشی از –

روح من در عشقهای دیگرم  جا مانده است!

 

اینکه هر شعری که می گویم پریشان می شود

تار مویی از تو لای دفترم جا مانده است!

 

آتش در زیر خاکستر کماکان آتش است!

برقی از چشم تو در خاکسترم جا مانده است!

 

با خیالت شب که خوابیدم سحر دیدم عجب ! –

طرح اندام تو روی بسترم جا مانده است!

 

میروم تا از سر خود عکسبرداری کنم !

تکه هایی از صدایت در سرم جا مانده است!