فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 7 اردیبهشت 1403

اصغر معاذی

تصویر تست
تصویر تست

اصغر معاذی

 

شخصات فردی
نام:اصغر معاذی
تاریخ تولد:15 مرداد 1354
جنسیت:مرد – متاهل
محل سکونت:ایران – تهران
درباره من:من مَََلک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم…!

 

 

تحصیلات
سطح تحصیلات:کارشناسی
رشته تحصیلی:زبان و ادبیات فارسی
محل تحصیل:دانشگاه آزاد اسلامی شهرری

 

حرفه
شغل:دبیر
محل کار:دبیرستان و مراکز پیش دانشگاهی
مهارتها:معلمی و عشق و زندگی و شعر…

 

علایق
علایق:شعر،تنهایی،سکوت…
سیاسی/اجتماعی:
کتابهای مورد علاقه:داستان:محمود دولت آبادی،صادق هدایت…
شعر: سعدی،مولانا،حافظ، حسین منزوی،قیصرامین پور…
فیلمها و سریالها:مادر،ناخدا خورشید ، هزاردستان،امام علی…
موسیقی مورد علاقه:شجریانها،ایرج بسطامی،شهرام ناظری،ناصر عبداللهی،محسن چاوشی…
ورزشهای مورد علاقه:پیاده روی با شعر…!

 

1

رچند پیش روی تو غرق خجالتند
چشمان این غریبه فقط با تو راحتند

بانو…به بی قراری شاعر ببخش اگر
این شعرها به حضرت چشمت جسارتند

آغوشت آشیانه ی گرم کبوتران
لبخندهات…حس نجیب زیارتند

دور از نگاه سرد جهان…دست های من
با بافه های موی تو سرگرم خلوتند

دنیا سکوت های مرا ساده فکر کرد
از حرف دل پُرند…اگر بی شکایتند

بی خواب کوچه گردی و بدخوابی ام نباش
دلشوره های هرشبم از روی عادتند

هی کوچه…کوچه…کوچه…به پایان نمی رسم
شب های سرد و ابری من بی نهایتند…!

 2


صبحت به خیر آفتابم!…دیشب نخوابیدی انگار

این شانه ها گرم و خیسند…تا صبح باریدی انگار

دنیای تو یک نفر بود…دنیای من خالی از تو
من در هوای تو و…تو جز من نمی دیدی انگار

هربار یک بغض کهنه، روی سرت خالی ام کرد
تو مهربان بودی آنقدر…طوری که نشنیدی انگار

گفتم که حالِ بدم را فردا به رویم نیاور
با خنده گفتی: تو خوبی…یعنی که فهمیدی انگار

تا زود خوابم بگیرد…آرام…آرام…آرام
از “عشق” گفتی…دلم ریخت…اما تو ترسیدی انگار

گفتی: رها کن خودت را…پیشم که هستی خودت باش
گفتم: اگر من نباشم!؟…با بغض خندیدی انگار

صبح است و تب دارم از تو…این گونه ها داغ و خیسند
در خواب، پیشانی ام را با گریه بوسیدی انگار…

 
3

روزگاری داشتیم و عشق بود و عشق…حالی داشت
بی خیالِ زندگی بودیم و او در سر خیالی داشت

با “اشارتِ نظر”* آرامشِ دنیای هم بودیم
نامه هامان گرچه گاهی از غمِ دوری ملالی داشت

در پناهِ گیسوانش دستمان بر گردنِ هم بود
خلوتِ ما در هجومِ برف و باران “چتر” و “شال”ی داشت

عشقِ “حافظ” بود و با “شاخ نباتش” زندگی می کرد
شعر با قندِ لب و چشم سیاهش خطّ و خالی داشت

شب که می آمد به خوابم گود می افتاد آغوشم
ماهِ من بر گونه اش وقتی که می خندید “چال”ی داشت

گوشه ای تا صبح حالِ “منزوی” را بغض می کردیم
بی هوا باران که می آمد برایم دستمالی داشت

“زندگی می گفت:باید زیست…باید زیست”*…اما آه…
آخرین آغوشمان در باد…بغضی داشت…حالی داشت…!

 

                          ………………………
*نشود فاشِ کسی آنچه میانِ من و توست… “ه.ا.سایه”

*زندگی می گوید اما زیست باید زیست…”م.امید”

 4

از حال و هواهای بدِ این روزهام…

باران که می گیرد به هم می ریزد اعصابم
تقصیر باران نیست…می گویند: بی تابم…!

گاهی تو را آنقدر می خواهم به تنهایی
طوری که حتی بودنم را بر نمی تابم

هر صبح،بی صبحانه از خود می زنم بیرون
هرشب کنار سفره،بُق کرده ست بشقابم

بی تو تمام پارک های شهر را تا عصر
می گردم و انگار دستی می دهد تابم

شب ها که پیشم نیستی…خوابم نمی گیرد
وقتی نمی بوسی مرا…با “قرص” می خوابم…!

 5

آمدی…پنجره ای رو به جهانم دادی
ماه را در شبِ این خانه نشانم دادی

چشمهایم را از پشت گرفتی ناگاه
نَفَسم را بند آوردی و جانم دادی

جان به لب آمد و اسم تو نیامد به زبان
تا به شیرینیِ یک بوسه دهانم دادی

از گُلِ پیرهنت، چوبلباسی گُل داد
در رگِ خانه دویدی …هیجانم دادی

در خودم ریخته بودم غمِ دریاها را
چشمه ام کردی و از خود جریانم دادی

سر به زانوی تو خالی شدم از آن همه بغض
مثل یک خوشه ی انگور،تکانم دادی

شوقِ این جانِ به تنگ آمده،آغوشِ تو بود
آن چه می خواستم از عشق،همانم دادی

تو در این خانه ی بی پنجره، “صبح” آوردی
روشنم کردی و از مرگ، امانم دادی…!

 6

 

روی دنیا ببند پنجره را، تا کمی در هوای من باشی
چون قرارست بعد ازاین تنها، بانوی شعرهای من باشی

چند بیتی به یاد تو غمگین…چند بیتی کنار تو لبخند
عصرها عشق می زند به سرم، تلخ و شیرین چای من باشی

من بخوانم تو سر تکان بدهی، تو بخوانی دلم تکان بخورد
آخرِ شعر ازخودم بروم، تو بمانی صدای من باشی

من پُرم از گناه و آدم و سیب، از تو و عاشقانه های نجیب
نیتت را درست کن این بار، جای شیطان خدای من باشی

با چه نامی تو را صدا بزنم!؟ آی خاتون با شکوه غزل!
عشق” هر چند اسم کوچک توست، دوست دارم ” شما “ی من باشی

کاش یک شب به جای زانوی غم، شانه های تو بود در بغلم
در تب خواب ها و حسرت ها، کاش یک لحظه جای من باشی

شاید این بغض آخرم باشد، چشم های مرا ندیده بگیر
فکر دیوانه ای برای خودت، فکر چتری برای من باشی

بیت آخر همیشه بارانی ست… هر دو باید به خانه برگردیم
این غزل را مرور کن هر شب، تا کمی در هوای من باشی

 

7

غمت از کودکی هم بازی دنیای من بوده

خیالت سالها هم صحبت شب های من بوده

 

هنوز آن شب نشینی های روشن خوب یادم هست

که موهای تو طولانی ترین یلدای من بوده

 

کنار تو دلم چون موج هی می رفت و می آمد

هوای چشم هایت ساحل و دریای من بوده

 

دلم خوش بود از این که دست هایت دوستم دارند

خیالم جمع…آغوشت اگر منهای من بوده

 

سر و سرّی اگر بوده ست…روی شانه های من

اگر یک لحظه خوابت بُرده روی پای من بوده…

 

و ازآن سال ها این سینه ام جای کسی جز تو

اگر بوده ست تنها این دل تنهای من بوده

 

نمی دانم کجا با گریه هایم می پری از خواب!؟

دلت از غصه ها خالی…که روزی جای من بوده

 #

اگرچه “خان چُبان”* قصه ات بودم…نفهمیدم

که خاتونی که دل بر آب زد “سارا”ی من بوده…!

 

*تلفظ ترکی “خان چوپان”…دلداده ی “سارای”

 

8

غروب…زمزمه ای با ترانه های قدیمی
غمی به وسعت ایوان خانه های قدیمی

سکوت ساده ی عکسی شکسته می کشد آرام
مرا به گوشه ای از عاشقانه های قدیمی

صدای گرم “بنان” یاکریم های جوان را
نشانده است در آغوش لانه های قدیمی

هوای چادر مادر بزرگ و جای تو خالی…
که باز گریه کنم با بهانه های قدیمی

مگر به یاد تو امشب غبار آینه ام را
به بادها بسپارند شانه های قدیمی

هوای تلخ اتاق و غمی که می وزد از دور
و عشق تازه تری با ترانه های قدیمی…!

 
9
 

برای:تنهایی های  رهایم

 

اتاق،حجم کمی بود تا خودم باشم

بیفتم از نَفَس و بی هوا خودم باشم

 

خودم به حرف بیایم…خودم سکوت کنم…

خودم سکوت،خودم حرف…با خودم باشم

 

تمام دُور و برم را زمین گرفته…زمین

اگر رها کند این سایه را…خودم باشم

 

به خود بیایم و یک باره از خودم بروم

فرار…نه بدوم تا کجا خودم باشم

#

هوای کوچه ولم کرده تا قدم بزنم

اتاق حجم کمی بود با خودم باشم…!

10

 

شکفتم آمدی از دور…باغ، در چشمت
دلم به چشم تو روشن،چراغ، در چشمت

اتاق و پنجره ای رو به آسمانی سرخ
سکوت تلخ دو تا چای داغ، در چشمت

غم غروب…که من با تو نیز تنهایم!
و پَرسه های غم یک کلاغ، در چشمت

کسی که در دل چشمان تو نشسته منم
که از غم تو بگیرد سراغ، در چشمت
#
هوای رفتن و تکرار آخرین لبخند
بخند تا بوَزَد عطر باغ، در چشمت…!

 

11

“غزلی با حال و هوای این روزها”…

 

بهار آمده اما هوا هوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

به شوق شال و کلاه تو برف می آمد…
و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست

نسیم با هوس رخت های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست

کنار این همه مهمان چقدر تنهایم!؟
میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست

به دل نگیر اگر این روزها کمی دو دلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

به شیشه می خورد انگشت های باران…آه…
شبیه در زدن تو…ولی صدای تو نیست

تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد
غمی ست باران…وقتی هوا هوای تو نیست…!

 
 
12

مثل غمی که بر دلِ دیوانه ریخته

 

پاییز، در حوالی این خانه ریخته

 

تکراری است منظره ی کوه و آبشار

هر جا که گیسوان تو بر شانه ریخته

 

پیراهن تو بستر رویای رنگها

انگار بر تنت پِر پروانه ریخته

 

چشمت خیال خام تمام شراب هاست

در کاسه های چشم تو میخانه ریخته

 

بیهوده خانه خانه به دنبال من مگرد

در کوچه های شهر تو دیوانه ریخته…

 

13

 

و ستاره ام را از آسمان…

اما پنجره ات را از اتاقم نگیر

و ماه را از کاسه ی آب بالای سرم

بگذار با عطش خواب های تو

در بستر خودم جاری باشم…!

14

 

در سوگ”حقیقت” عزاداری هایمان

و “حسین“(ع) که این روزها تنهاتر است…!

 

ما نوحه می کنیم و عزادار نیستیم

یعنی که عاشقیم و گرفتار نیستیم

 

تا صبح دسته دسته تو را سینه می زنیم

اما شب نماز تو بیدار نیستیم

 

عمری اگرچه تشنه ی خونخواهی توییم

در انتخاب راه تو مختار نیستیم

 

این دستها به دامن لطفت نمی رسند

وقتی لب فرات، علمدار نیستیم

 

از دست مرگ، سر به سلامت نمی بریم

تا شورِ عشق هست و سرِ دار نیستیم

 

از زندگی بُریدی و دنیا تمام شد

یک لحظه بی تو باشیم انگار نیستیم

 

ما را به دام عشق حقیقی دچار کن

ما را که عاشقیم و گرفتار نیستیم

 
14

قفلی شکست و در شب زندانم آمدی

از عمق شعرهای پریشانم آمدی

 

شوقت درون سینه ی من بود سالها

آغوش بازکردی و در جانم آمدی

 

بغضم گرفته بود و خیابان ادامه داشت

در بی قراری شب بارانم آمدی

 

پاییز، پشت پنجره ام قد کشیده بود

مثل بهار، تا لبِ ایوانم آمدی

 

این عطر شمعدانی من نیست…بوی توست

انگار تا حوالی گلدانم آمدی

 

نزدیکِ صبح، بالش من،خیس اشک بود

شاید کنار بستر عریانم آمدی

 

انگار سالهاست کنارم نشسته ای

هرچند سالهاست که می دانم آمدی…

15

هر چند از تو خاطرم آزرده باشد

 

بگذار لبخندت دلم را بُرده باشد

 

مثل لب دریا عطش می آورد باز

عشقی که آب از بوسه هایت خورده باشد

 

وقتی سرت بر شانه ام باشد غمی نیست

بگذار عشقت خنجری بر گُرده باشد

 

فرقی ندارد آشیانی هست یا نه

در چشم گنجشکی که جفتش مُــرده باشد

 

آیینه در آیینه در آیینه ها… تو….

نشکن! فقط بگذار ماتم برده باشد

 

گاهی صدایم کن که این دیوانه ناگاه

در خواب آغوش تو جان نسپرده باشد…!