فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 7 اردیبهشت 1403

امیرپیام نجفی زاده

امیرپیام نجفی زاده
تصویر تست

امیرپیام نجفی زاده

امیرپیام نجفی زاده
در آخرین ساعات زنگ نقاشی خدا، فصل سلطان رنگها، پاییزِ همیشه زیبا
چهاردهمین روز آذر ماه سالهای شلوغی و انقلاب (۱۳۵۷) متولد شدم

شمالی ام و از تبار گیل مردان
بقولی، کوزه ام بوی باران دارد و کوه تکیه گاهم و دریا سفره ام…

دیپلم ریاضی و تحصیلات دانشگاهی هم ، مدیریت دولتی شغل فعلی هم حسابدار

اما بی حد و حصر، عاشق ادبیات، تاریخ، شعر و عکاسی

در هیچ زمینه ای از هنر هم، آموزش یا تحصیلات آکادمیک ندارم و همه بصورت خود جوش بوده

دیر زمانی هم نیست شروع به نوشتن کردم، گاه گاهی از روی دلتنگی های روزمره گی چیزهایی مینوشتم اما  در حد خلوت خودم، نه خواننده ای نه محلی برای عرضه

تا اینکه به توصیه یک دوست که جانم در برابر لطف و خوبی هایش ، ناچیزه، شروع کردم به جمع کردن نوشته هایم در گوشه ای بنام خلوت خیال

بنظرم بهترین استاد و آموزش ، خواندن و خواندن و خواندنه، هر چه بیشتر مطالعه داشته باشیم، دایرهٔ کلمات و واژگان ذهن مون گسترده میشه، دریای احساس و ادراک مون عمیق تر!

اشعار حافظ خیلی میخونم و ارادت عجیبی به اشعار مرحوم فریدون مشیری، محمدعلی بهمنی و فاضل نظری دارم

شاید بشه زنده شدن احساس و ذوق نوشتنم رو مدیون فریدون مشیری عزیز باشم – روحشان شاد

آثارم هنوز در حد مبتدی و در اندر خم یک کوچه است، مونده تا هفت شهر عشق و رد کنم و ادعای چاپ داشته باشم

شعر بنظرم ، غایتِ تجلی شدن احساس و درون مایهٔ هر انسانه. حاصل بی تابی ها ، شعور و فریاد درون انسانهاست

 شاید همه ما شاعر باشیم، اما اون ذوق یا حوصلهٔ بروز دادن در همه ما نباشه، به همین علته که گاهی از خوندن شعری زیبا و ساده به خودمون میگیم ای کاش اینو من میگفتم…
بقول شاعر؛

شعر آن باشد که خیزد از دل و جوشد زلب
باز بر دل ها نشیند هر کجا گوشی شنفت

آرامش و زلالی و عشق برایتان آرزومندم
مطربان بر سـر پیمـانه و مِـی چانه زدند
عاشقان مست شدند بر در میخانه زدند

شاعران شعـر نوشتند از این بـزم طَرَب
“تا سـر زلف سخن‌ را به قلم شانه زدند”

دلبـران دوش دمـی خـواب مـرا آشفتنـد
درد و احسـاس مرا لوح‌ به افسـانه زدند

طوطیان شهد و شکر را به زبان نوشیدند
از غـم دوری گل ، نقش به پـروانه زدنــد

ناصحـان پنـد بگفتنـد ، ولـی کس نشنیـد
گوش خود را به همان وعده‌ی بیگانه زدند

عاقلان خستـه ازین دیـدن و فهمیدن ها
تن خـود را به تن عاشـقِ دیـوانه زدنـد

بلبلان خـواب بهـار و گل و بستـان دیدند
ولی افسوس که سنگ بر درِ آن لانه زدند

مَهرُخـان ، چونکه فـروغ مَـهِ ما را دیدنـد
طعنه‌‌ی حسرتی بر این شبِ شاهانه زدند

مصرع چهارم از “حضرت حافظ”
2

ایتا شب خوفتا بوم ، می دیل دِپِرکس
مـی چـومِ آرسـو جِ ، می دیـم واوِرکس

نانـم چـی خـواب بیـدام جِ دوری یــار
فوخوس بو که می سر دونیا فوگوردس

ترجمه:

یه شب خوابیـده بـودم که دلم لـرزید
از اشک چشمهایم ، صورتم خیس خورد

نمیدونم از دوری یارم چه خوابی دیدم
بختک بـود که دنیـا بر سـرم آوار شـد

3
صبــح‌ را با نگـهِ نـاز تـو بیـدار شـدن
وَ در آن سلسله‌‌ی موی تو تکـرار شدن

خـوردن بـاده‌ی نابـی ز شـراب هستــی
با سر انگشت خیال تو چه هشیار شدن

غمـزه‌ی لاله‌ی لب را ، تـو بجـانم انـداز
در کویـر عطشت ، تشنـه‌ی دلـدار شدن

بیخود از خود شدن از هندسه ناب تنت
با شبی پیش تو خوابیدن و معمار شدن

حـولِ آن محـور آغـوش پُـر از تسکینت
گشتن و چرخ زدن ، نقطه‌‌ی پرگار شدن

چه عزیـزی بشود ، آنکه زلیخایش تــو !
در حریـم حَـرَمت ، یـوسف بـازار شـدن

از فـروغ رخ تــو ، مست زدنیـا رفتـن
تا قیـامت غـزلی گفتن و ابــرار شـدن

4
مِرا جاخطِر نوشا ، تی جول قشنگ بو
می دیل آهـو ، تی چـوم پورِ فشنگ بو

فوتاشتـی تـی توفنگَ، دیل بَکَفت و …
بوکود باور تی عشـقَ چـون مَشَنگ بو

ترجمه:

از خاطر من نرفته ، لپهایت قشنگ بود
دل من آهو ، چشمانت مانند فشنگ بود

شلیک کردی تفنگت را ، دلم افتاد و …
عشقت را باور کرد چون دیوانه بود

5

بی تو دردیست بجان، آه کشیدن بلدم
روی تاریکـیِ دل ، مــاه کشیـدن بلـدم

بی بی ام باش و بزن سور به این بازیها
بر سـر برگ رقیب ، شـاه کشیـدن بلدم

6
تو ای دریا ، چه خوش آرامی امشب
درونت آتـش و ، اوهامـی امشب …

گرفتـی در خـودت دریــا دلان را
قسی قلبـی ، پر از دشنامـی امشب

7
حسرتی دارم ز دیدارش که در دل مانده است
خواهش آغـوش دستـم را نگـارم رانــده است

گفتـه بر من بوسـه دادن بر رُخش باشد حـرام
از ته فنجـانِ فـالم ، عُقـده ام را خوانـده است

امیرپیام_نجفی_زاده