با من سخن بگو …
 
با  من سخن بگو همه دار و ندار من
ای سر بریده همسفر بی قرار من 
 
چیزی بگو مسافر من گرچه خسته ای
بر روی نیزه ها به تماشا نشسته ای
 
من زینبم که بی تو شدم راهی سفر
ای هم سفر بیا و مرا با خودت ببر
 
ای باوفا تو رفتی و زینب اسیر شد
یک شب گذشته، خواهر تو پیر پیر شد
 
امن الیجیب مضطر تو خوب خوانده است
از خواهر اسیر تو چیزی نمانده است
 
یادش بخیر لحظه اخر نماز تو 
قربان چشم های به خون نیمه باز تو
 
ای پاره پاره تن بدنت در میان خون
با من سخن بگو سر نی با زبان خون
 
 
قران بخوان و درد مرا چاره کن عزیز
قلبم گرفته بغض مرا پاره کن عزیز
 
شاید که اشک چاره این دردها شود
زینب …اسیر اینهمه نامردها شود
 
با کعب نی برد مرا سوی نیزه ها
قربان بغض کردن تو روی نیزه ها
 
ای رفته ، دور از این همه دشنام کن مرا
قران بخوان و یکسره ارام کن مرا
 
پیشانی تو تا هدف سنگ بام شد 
حرفی نمانده طاقت زینب تمام شد
 
حالا اسیر بی تو شدن شد دل غمین
دیگر دعا کن که بمیرم فقط همین