فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 7 اردیبهشت 1403

حمیدرضا امیرافضلی

حمیدرضا امیرافضلی
نام: حمیدرضا نام خانوادگی: امیرافضلی تاریخ تولد: ۱۳۶۰ تحصیلات: کارگردانی سینما از فرهنگ و هنر تهران زمینه فعالیت: شاعر، بازیگر، کارگردان سال های فعالیت: از ۱۳۷۷ تا کنون تهرانحمیدرضا امیرافضلی فارغ التحصیل رشته کارگردانی سینما از فرهنگ و هنر تهران است و با توجه به علاقه ایشان به ثبت تصویر و پرداختن به جزئیات جهان پیرامون خود، توانسته است در اشعار خود شکلی از شعر مدرن را به رشته تحریر درآورد که مخاطب با همذات پنداری خود تصور کند یک فیلم زنده در ذهنش می گذرد.حمیدرضا امیرافضلی فعالیت حرفه ای خود را از سال ۱۳۷۷ با ادبیات داستانی و غزل سرایی آغاز کرد و از سال ۱۳۷۸ حضور در صحنه تئاتر را تجربه نمود و موفقیت های متعددی در جشنواره های تئاتر به دست آورد. او اولین فیلم خود را با عنوان "فرشته های کوچک" در سال ۱۳۸۱ تولید کرد که در چندین جشنواره مورد تقدیر قرار گرفت.در کارنامه هنری این شاعر سینماگر، کارگردانی نمایشنامه های ارزشمندی همچون "چیزی شبیه زندگی" نوشته حسین پناهی، "هنر" نوشته یاسمینا رضا و  شاعر" نوشته داریو نیکودمی به چشم می خورد و به عنوان بازیگر در فیلم هایی همچون "حبس ابد چند ساله؟ " به ایفای نقش پرداخته است.حمیدرضا امیرافضلی که مدرس دوره های بازیگری، فیلمنامه نویسی و فنون داستان نویسی است نمایشنامه هایی تحت عنوان "گوش بریده"، "عشق و بیراهه"، "دنیای هاشور" و "بارانی ها" را به رشته تحریر درآورده و همچنین فیلمنامه هایی چون " فرشته های کوچک"، "گهواره تمدن شرق" و "برگ و بَرِ این شهر" را در کارنامه فیلمنامه نویسی خود دارد.

1

“ﺑﺎﺭﺍﻥ”

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﺑﯽ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﯼ ﺁﺑﯽ
ﺑﺮ ﺩﻳﺒﺎﭼﮥ ﻫﺴﺘﯽ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﺎﻃﺮﮤ ﻛﺎﺭﻧﺎﻭﺍﻝ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﺎ
ﺩﺭ ﻋﺼﺮ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻛﻮﺗﺎﻩ
ﺑﺎ ﺑﻮﯼ ﺷﻜﻮﻓﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﺭﺱ
ﻭ ﺁﻳﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺁﻳﻨﺪﻩ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻛﺸﻒ ﺯﻣﻴﻦ
ﺑﺎ ﻫﺠﻮﻡ ﺑﯽ ﻣﻬﺎﺑﺎﯼ ﺳﺎﻛﻨﺎﻥ ﺳﻴﺎﺭﮤ ﺍﺑﺮﻫﺎ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﺍﻳﺶ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻫﻮﺭﺍﻳﯽ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻭﻋﺪﮤ ﻓﻬﻤﻴﺪﻥ ﺑﺮﮒ
ﺩﺭ ﭘﺎﻳﻴﺰﻫﺎﯼ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﻭ ﮐﻤﯽ ﺷﻴﺪﺍﻳﯽ
ﺟﺸﻨﯽ ﺑﺎ ﻭﺳﻌﺖ ﻫﻴﭻ
ﺩﺭ ﺑﻴﻜﺮﺍﻧﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﻳﻦ ﻛﻬﻜﺸﺎﻥ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻔﺴﻴﺮ ﺣﺲّ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﻧﺎﻗﺎﺑﻞ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ‏« ﻣﻦ‏»

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﻭ ﺭﻳﺴﻤﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻛﺠﺎﯾﯽ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﺩ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﻭ ﺳﻔﺮ ﺩﺭﺩﺁﻟﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ
ﺩﺭ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﺧﻴﺲ ﺩﺭﺧﺘﺎﻧﯽ ﻛﻪ
ﺑﺮﮒ ﻫﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﻫﺎ ﺍﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ
ﻛﻬﻨﮕﯽ ﺍﯼ ﺑﻴﻤﺎﺭﮔﻮﻧﻪ ﺯﻳﺒﺎ!

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﻭ ﺑﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺧﻴﺲ ﻳﮏ ﮔﻨﺠﺸﮏ
ﻛﻪ ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺮﺩ
ﻭ ﺍﻳﻨﮏ ﺗﻨﻬﺎ
ﺑﻪ ﺳﺮﻣﺎﯼ ﺳﻮﺯﻧﺎﮎ ﺷﺐ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﻳﺸﺪ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺗﻦ ﻫﺎﯼ ﺧﻴﺲ،
ﻣﺮﺩﯼ ﺁﻭﺍﺭﻩ
ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﻭ ﻣﺤﻮ ﺷﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ
ﺩﺭ ﺷﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺯﻣﺎنه اﯼ ﺗَﺮ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﻭ ﺧﻴﺲ ﺷﺪﻥ ﺧﺪﺍﯼ ﺷﻌﺮﻫﺎﻳﻢ
ﻛﻤﯽ ﺁﻧﻄﺮﻓﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﻐﺾ ﻛﻮﺩﻛﯽ
ﻛﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎ ﺳﻴﻼﺏ ﻫﺎ ﺭﻓﺖ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﻭ ﺧﺸﻢ ﺍﻗﻴﺎﻧﻮﺱ
ﻭ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻋﺒﻮﺭِ ﻣﺎﻫﯿﻬﺎﯼ ﻛﻮﭼﮏ
ﺩﺭ ﺁﺑﺮﺍهه هاﯼ ﻣﺮﮒ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻃﻐﻴﺎﻥ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ
ﺑﺎ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﭘﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ ﻋﺼﺮ ﻃﻼﻳﯽ ﺗﻤﺪﻥ ﻫﺎ
ﺩﺭ ﻫﺰﺍﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺪﻓﻮﻥِ ﺑﯽ ﭘﺎﻳﺎﻥ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﻭ ﻣﺤﻮ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺍﻓﻖ ﺗﻀﺎﺩﻫﺎ ﻭ ﺯﻳﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﻬﺮﻫﺎﯼ ﺷﺴﺘﻪ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺟﺴﺖ ﻭﺟﻮﯼ ﻳﮏ ﺷﻴﺸﻪ
ﻭ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺳﻮﯼ ﭼﻴﺰﻫﺎ ﺍﻣﺘﺪﺍﺩ ﺩﺍﺭﺩ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻦ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﻌﺮ!

‏شاعر: ﺣﻤﯿﺪﺭﺿﺎ ﺍﻣﯿﺮﺍﻓﻀﻠﯽ

2
“آمده بودم”

آتش گرفت!
آمده بودم بنويسم
نه اينكه زندگی كنم
آتش گرفت خطوط نوشته های بی رنگم!

جهنم شد!
آمده بودم زندگی كنم
نه اين ‎كه عاشقت شوم
جهنم شد بهشت دوم زندگی ام!

مُرد!
آمده بودم كه عشق بورزم
مُرد تمام هستی ‌ام، راستی ام
با دروغی به نام تو!

رسخ شد!
آمده بودم جاودان بمانم در جان
رسخ شد روحم در شاخۀ علف سرگين
در بازار!

دزديدند!
آمده بودم لحظه ای به آبی آسمان نگاه كنم
دزديدند افق نگاهم را
غروب ها

در بند كشيدند!
آمده بودم پرواز دهم واژه های در بند را
در بند كشيدند شعرهايم را
وسوسه هايت!

كور كردند!
آمده بودم به خونخواهی چشم هايی
كه آقا محمد خان از مردم كريمان به يغما برد

كورم كردند
دو ماوراء بنفش چشم هايت!

دروغ گفتند!
آمده بودم به وعدۀ فردايی كه
خواهد آمد
دروغ گفتند همۀ فرداها را
قسم هايت!

درو كردند!
آمده بودم شخم بزنم زمين باير حقيقت را
درو كردند دست های انديشه ام را
روزمرگی هايت!

هوايی كردند!
آمده بودم بگويم من به آدم بودن حوا ايمان دارم
هوايی كردند حوايم را
به هوای يک شب بودنش با ماه
گندم ها

آدم شدم!
آمده بودم بگويم من از آدم بودن خود …
آدم شدم آنگاه كه مرا به صليب كشيدند
من ها!

سوختند!
آمده بودم بسوزانم بتكدۀ دنيا را

دنيای مرا سوختند
تقصيرها!

آمده بودم!
آمده بودم كه آمده باشم
آمده ام آيا!؟

شاعر: حمیدرضا امیرافضلی

3
“ﻛﺎﺭﻧﺎﻭﺍﻝ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﻲ”

ﮔﺎﻫﻲ ﻳﻚ ﻟﺤﻈﻪ
ﺧﺮﺩ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻳﻢ ﻏﺮﻳﺰﻩ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ

ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻫﺮﻭﻫﺎﻱ ﻋﺎﺷﻖ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ
ﺗﻮ ﺑﻪ ﻭﺻﺎﻝ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﻲ

ﺯﻳﺒﺎﻳﻲِ ﻓﺮﻭﺷﻲ ﻭ ﺑﺎﺯﺍﺭﻱ

ﻧﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﺭﻙ ﺭﻭﺯﻣﺮﻩ ﺑﺎﺷﺎﻥ
ﻧﻪ ﺩﺭ ﺭﮒ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﻱ ﺭﻭﺳﭙﻲ
ﻧﻪ ﺩﺭ ﻛﺜﺎﻓﺘﺨﺎﻧﮥ ﻋﻠﻢ ﺩﮔﻢ ﺍﻧﺪﻳﺸﻲ
ﺗﻮ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﺪﺍﺭﻱ

ﺑﻪ ﻛﻔﺶ ﻫﺎﻳﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻦ
ﺳﻲ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﺷﺎﻥ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺩ
ﻛﻔﺶ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺭﺳﺎﻟﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﻛﻔﺶ ﻳﻌﻨﻲ ﻫﻤﮥ ﻛﻔﺶ ﻫﺎ
ﺗﻮ ﺑﺎ ﻛﻔﺶ ﺑﻪ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﻧﺮﺳﻴﺪﻱ

ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﺯﻣﺎﻥ ﻛﺸﻒ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ
ﺟﺎﻳﻲ ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﻮﺍﻟﻲ
ﺩﺭ ﺻﺒﺢ

ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻲ ﻳﺎﻓﺖ
ﺗﻮ ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﺗﻴﺮﻙ ﻋﺸﻖ
ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﻣﻔﺎﻫﻴﻢ ﻧﺎﺏ
ﺩﺭﻣﻲ ﺁﻳﻲ
ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ
ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺍﻳﮕﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻛﺮﺩ

ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﻣﻲ ﺭﺳﻲ
ﻣﺮﮒ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻛﺎﺭﻧﺎﻭﺍﻝ ﺯﻳﺒﺎﺭﻭﻳﺎﻥ ﮔﺮﻳﺰﭘﺎﻱ
ﺗﻨﻬﺎ ﻳﺎﺩﻱ ﺧﻮﺍﻫﻲ ﺑﻮﺩ
ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﻱ
ﻭ ﺷﺎﻳﺪ ﺗﻨﻬﺎ یک ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﻲ!

ﺷﺎﻋﺮ: ﺣﻤﯿﺪﺭﺿﺎ ﺍﻣﯿﺮﺍﻓﻀﻠﯽ

4
” ﻋﻨﮑﺒﻮﺕ ﻋﺎﺷﻖ”

ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺑﺮ ﻣﺪﺍﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻢ
ﺑﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻓﺘﯽ!

ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺳﺮﻣﺎ
ﺑﻪ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﺥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ
ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﺰ!

ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﯽ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ

ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺗﺶ،
ﺷﻌﺮﻫﺎﯼ ﻣﻪ ﺁﻟﻮﺩ
ﺧﻠﻮﺕ ﮔﺮﻡ ﻧﻔﺲ ﻫﺎ
ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ!

ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻮﺍﺭﮤ ﻗﺎﻣﺖ ﺳﺮﻭ
ﭘﻞ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺳﻮﯼ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺮﮒ
ﺑﺎ ﺗﺎﺭﯼ ﻧﺎﻣﺮﺋﯽ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﻟﺐ ﻫﺎﯾﺖ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺍﺳﺖ!

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮ ﻋﻨﮑﺒﻮﺕ ﻟﺐ ﻫﺎﯾﺖ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ!

ﻗﺴﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﮑﺒﻮﺕ
ﺑﻪ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻋﺴﻞ
ﺑﻪ ﺯﯾﺘﻮﻥ
ﻗﺴﻢ ﺑﻪ ﻗﻠﻢ
ﮐﻪ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ
ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ!

ﺷﺎﻋﺮ : ﺣﻤﯿﺪﺭﺿﺎ ﺍﻣﯿﺮﺍﻓﻀﻠﯽ